امروز:   اسفند ۲۹, ۱۴۰۲    

آزادی را گالاتاسرای می‌کنیم

از صبح نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که رفتن به آن ترک تلکام آرنا (نام ورزشگاه باشگاه گالاتاسرای) کجا و رفتن به این آزادی کجا. در خبرها خواندم که دور جایگاه زنان را در ورزشگاه حصار آهنی کشیده‌اند. دیدم فرمانده یگان‌های ویژه ناجا گفته مخالف حضور زنان در ورزشگاه‌ها هستند اما برای تأمین امنیت یک گروهان پلیس زن می‌آورند که ۱۵۰ نفر هستند. تکلیف وظیفه این زنان که روشن است: مانتویت جلوباز است و روسری‌ات را بکش جلو و چه و چه. اما تکلیف من هم با آن‌ها معلوم است. من خسته و دلزده هستم و توان کج دار و مریز را ندارم. من تمام نوجوانی و جوانی‌ام را در محرومیت از منابع سر کرده‌ام. تمام عمرم با خشم نسبت به حاکمیت و جامعه مردسالار سپری شده و دلیلی ندارد که سرکشی نکنم…

صبح اول وقت از هتلمان در حوالی میدان تقسیم بیرون زده بودیم. روی نقشه موزه معصومیت را نشان کرده بودیم و قصد داشتیم پیاده از کوچه پس‌کوچه‌های قشنگ شهر بگذریم تا به موزه برسیم. راه بسیار دراز بود و  بسیار زیبا. از محله‌های قدیمی گذشتیم و از پله‌های رنگارنگ بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم. در راه برگشت هم دلربایی کوچه‌های سنگفرش‌شده و عتیقه‌فروشی‌های اسرارآمیز و کافه‌های دنج مات و مبهوتمان کرده بود. همه جا به طرز غم‌انگیزی زیبا بود. روز از نیمه گذشته بود و حسابی خسته بودیم. در کافه‌ای نشستیم و گلویی تازه کردیم. حوالی ساعت ۵ عصر به میدان شهر رسیدیم که ناگهان به هجوم  هواداران زرد و قرمزپوش تیم فوتبال گالاتاسرای برخوردیم که بطری به دست به سمت ایستگاه مترو سرازیر بودند. دختران و پسران می‌رفتند تا بازی تیم محبوبشان را از نزدیک تماشا کنند. چشم‌اندازی منحصر به‌فرد از میدان تقسیم بود که شاید کمتر خارجی‌ای دیده باشد، یک‌سره زرد و قرمز. نزدیک جمعی از پسرکان پرچم به دست شدیم تا ساعت بازی را بپرسیم. دوست مان به وجد آمده بود. بین تیم‌های ترکیه‌ای طرفدار گالاتاسرای بود. پرشور گفت: بریم ببینیم؟ به سرمان زده بود که برویم بازی را ببینیم اما خسته بودم. ۷، ۸ ساعت پیاده روی و آن کافه و … بلیط هم که نداشتیم و معلوم نبود دم در ورزشگاه گیر بیاید. خیلی مشتاق رفتن بودم اما دوراندیشی و راحت‌طلبی مانع شد. گفتم تو برو که نرفت اما با خودش عهد بست که هیچ وقت از ملامت کردنم دست نکشد! این شد بزرگترین حسرت فوتبالی من. اگر از پیش، برنامه بازی‌های سوپرلیگ ترکیه را چک کرده بودیم دیدن آن بازی را از دست نمی‌دادیم. من از گالاتاسرای و بشیکتاش و فنرباغچه چیز زیادی نمی‌دانستم. او گهگاه تعریف‌هایی کرده بود یا از زبان اورهان پاموک شنیده بودم اما بیشتر از اینکه گالاتاسرای مهم باشد آن بی قیدوبند به ورزشگاه رفتن ارزشمند بود که حالا از آن چیزی جز افسوسی نمانده است. بعد از آن سفر همیشه با خودم می‌گفتم من که به این شهر مسحورکننده بازخواهم گشت، پس یادم باشد از پیش، برنامه بازی‌ها را چک کنم. فکر می‌کردم احتمالاً اولین تجربه ورزشگاه رفتن من برای دیدن مسابقه فوتبال، همین تیم گالاتاسرای باشد، آب در دست و زلف در باد و یار در کنار. اما اینطور نشد. ورق برگشت و حالا من، ما، فردا -پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۸- برای دیدن بازی ایران و کامبوج به آزادی می‌رویم.

از صبح نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که رفتن به آن ترک تلکام آرنا (نام ورزشگاه باشگاه گالاتاسرای) کجا و رفتن به این آزادی کجا. دیشب در خبرها خواندم که دور جایگاه زنان را در ورزشگاه حصار آهنی کشیده‌اند.  دیدم فرمانده یگان‌های ویژه ناجا گفته مخالف حضور زنان در ورزشگاه‌ها هستند اما برای تأمین امنیت یک گروهان پلیس زن می‌آورند که ۱۵۰ نفر هستند. تکلیف وظیفه این زنان که روشن است: مانتویت جلوباز است و روسری‌ات را بکش جلو و چه و چه. اما تکلیف من هم با آن‌ها معلوم است. من خسته و دلزده هستم و توان کج دار و مریز را ندارم. من تمام نوجوانی و جوانی‌ام را در محرومیت از منابع سر کرده‌ام. تمام عمرم با خشم نسبت به حاکمیت و جامعه مردسالار سپری شده و دلیلی ندارد که سرکشی نکنم.  از صبح با خودم می‌گویم چرا خوشی در این مملکت همیشه نصفه و نیمه است؟ چرا عیش همیشه به طور بالقوه منقص است؟ چرا سیر شادی بیشتر از آنکه در اوج باشد در فرود است؟ چرا راضی نیستم؟ چرا دور من حصار می‌کشند؟ شاید به همین دلیل است که من هیچ وقت بلد نبودم مثل آن دختر ترکیه‌ای که چند روز پیش فیلمش منتشر شد شادی کنم؛ دختری که بعد از گل تیم محبوبش آنطور جذاب و وحشی مشت گره می‌کرد و سر تکان می‌داد و فریاد می‌کشید. شاید به همین دلیل است که من هیچ وقت درست حسابی فوتبالی نشدم.

من خسته‌ام اما نمی‌توانم ناامید باشم چون در آن صورت دلیلی برای ادامه دادن نیست. من ناخواسته دچار این جبر جغرافیایی در این برهه تاریخی شده‌ام اما راهی ندارم جز اینکه بایستم و زندگی را کمی قابل‌تحمل‌تر کنم. من از چنین رفتنی به آزادی دل خوشی ندارم اما حاضر نیستم از این اندک گشایش به‌دست‌آمده صرف‌نظر کنم. حاضر نیستم مثل این جماعت عیب‌جو با خرده‌گیری و ‌نق زدن تلاش فعالان زن داخل ایران را در طی این سال‌های آزگار ناچیز بشمرم، همینطور تاب‌آوری دختران عاشق فوتبال را که حتی در این راه سوختند. در عوض بیشتر تلاش می‌کنم. من آزرده‌خاطرم اما آرام نمی‌گیرم. خرسند نیستم، در مسیر رفتن به آزادی سرم را بالا نمی‌گیرم، شوق را در چشمانم نمی‌بینید اما ادامه می‌دهم. تلاش می‌کنم تا بالاخره روزی آزادی را گالاتاسرای کنم. نه اینکه قبله آمال من آنجا باشد، نه. گالاتاسرای نماد است و البته من هم خیلی وقت است که دیگر قبله آمالی ندارم. ما رویایی نداریم زیرا وقتش را نداریم. چون باید برای کوچک‌ترین و ابتدایی‌ترین حقوقمان بجنگیم. ما رویایی نداریم اما از پا نمی‌نشینیم.

سیمین فروهر
بیدارزنی ـ ۱۷ مهر ۱۳۹۸

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی