امروز:   اسفند ۲۹, ۱۴۰۲    

حدیث سرگشتگی سلاله؛ از اعدام پدر و مادر تا فراری شدن به جرم فعالیت مدنی

«پدرم را به جرم عضویت در «سازمان مجاهدین خلق» دستگیر کردند و کمتر از سه هفته بعد اعدام شد. مادرم را وقتی زندانی کردند، باردار بود و برادرم را در زندان به دنیا آورد. مادرم در جریان اعدام‌های دسته جمعی سال ۱۳۶۷ اعدام شد. من دوره کودکی بسیار سختی را تجربه کردم؛ نه تنها از نعمت پدر و مادرمحروم شدم بلکه از برادرانم جدا افتادم. هر کدام از ما را یک خانواده از اقوام به سرپرستی گرفت.»…/

*****

داستان «سلاله موسوی» روایت یک تَن نیست، داستان تمنا و سرگشتگی یک نسل است؛ از بدو تولد تا امروز در گیرودار رنج و واهمه و آوارگی.

از هر کجای داستان سلاله که شروع کنی، فرقی نمی‌کند؛ از این چند هفته اخیر که دوستانش بازجویی و بازداشت شده‌اند و او ناچار شده است فراری شود و رنج آوارگی را بپذیرد یا از ابتدای زندگی او که تنها تصویر به خاطر مانده‌اش از پدر، چهره مردی است آن سوی میله‌ها با دست‌هایی که از پشت بسته‌‌اند و شیشه بین‌شان کدر و مات است و هیچ وسیله ارتباطی برای رساندن صدای دخترک به پدر در آستانه اعدام نیست.
سلاله پاهاش را می‌کوبد زمین و گریه می‌کند و پدر تلاش دارد او را آرام و راضی به مرگ خود کند؛ درست همان دمی که وقت ملاقات به سر می‌رسد.

سلاله می‌گوید با بازداشت دوستانش، احساس می‌کند بخشی از روحش سرگردان مانده است: «ما یک گروه شش نفره تشکیل داده بودیم و تنها فعالیت‌مان در راستای حقوق زنان و آگاه کردن آن‌ها بود. با هیچ سازمان یا گروهی هم ارتباط نداشتیم و به هیچ کس وابسته نبودیم. اساسا هدفی هم جز روشن‌گری برای زنان بین ما وجود نداشت. وقتی زنی می‌گفت به شرایطش راضی است، می‌پرسیدیم چه‌طور ممکن است ۹ ماه یک کودک را در شکم‌ خود بپرورانید ولی آن بچه نه متعلق به شما که متعلق به پدرش باشد و بعد از مرگ پدر، متعلق به پدر بزرگش شود و بعد از پدر بزرگ، حتی در زمان حیات شما او تعلق بگیرد به عمویش؟»

ایده اجاره کردن یک جا و مکان مشخص و تلاش برای آگاهی بخشی در مورد حقوق زنان از طرف سلاله مطرح شده بود: «از مدتی قبل کارمان را به صورت جدی شروع کردیم. با اعضای گروه جلسه تشکیل می‌دادیم و هم‌فکری می‌کردیم که چه طور فعالیت‌های مسالمت‌آمیز خود را پرورش بدهیم. ایده‌پردازی می‌کردیم و یک سری پوستر و کاتولوگ و بروشور طراحی می‌کردیم، پرینت می‌گرفتیم و در تیراژهای بالا و بر اساس اهمیت مناطق، توزیع می‌کردیم؛ محله به محله، خانه به خانه و مغازه به مغازه. پوسترها در مورد حقوق زنان بودند.»

او در مورد ویدیوهایی توضیح می‌دهد که در شبکه‌های اجتماعی و نیز شبکه ماهواره‌ای «من و تو» و یا صفحه «مسیح علی‌نژاد» منتشر شده است: «معمولا فیلم‌هایی کوتاه از فعالیت‌های خود را به منظور تبلیغات کارمان تهیه و در فضای مجازی، شبکه‌های اجتماعی و پیج‌هایی که هم‌سو با اهداف‌مان بود، نشر می‌دادیم و بعد فیدبک و کامنت مردم را در خصوص فعالیت‌ها آنالیز می‌کردیم. اکثر کامنت‌ها حمایتی بودند و انگیزه بیشتری به ما می‌دادند. سعی ‌ما بر این بود که در فیلم‌ها سرنخ و اثری از خود باقی نگذاریم تا نیروهای سایبری حکومت نتوانند ما را شناسایی کنند. معمولا این فعالیت‌ها در فضای مجازی اثر بخشی کارمان را چند برابر می‌کردند و باعث بیشتر دیده شدن فعالیت‌های ‌ما می‌شدند. گاهی کامنت‌هایی تهدید آمیز همراه با خشونت از سمت برخی کاربران طرف‌دار سیستم در زیر پست‌های خود دریافت می‌کردیم که دلهره‌آور و در عین حال انگیزشی بودند و نشان می‌دادند به هدف خود نزدیک‌تر شده‌ایم.»

آن‌ها علاوه بر پوسترها، یک سری شابلون هم تهیه می‌کردند برای دیوارنویسی با موضوع «حجاب اجباری»، «برابری جنسیتی»، «حق حضانت فرزند»، «حق طلاق»، «حق خروج از کشور» و «لغو قانون ممنوعیت آواز خواندن زنان».

سلاله موسوی می‌گوید: «فعالیت‌های ما مدنی و صلح آمیز و در راستای احقاق حقوق از دست رفته زنان بودند؛ تلاش‌هایی که هیچ جای جهان با دستگیری و محدودیت مواجه نمی‌شوند.»

او در پاسخ به این سوال که چه طور شد دوستانش را بازداشت کردند، می‌گوید: «زمان پخش پوسترها همه جوانب را مراعات می‌کردیم ولی احتمال می‌دهم یک مرتبه شخصی اعضای گروه را دیده، تعقیب کرده و به وزارت اطلاعات گزارش داده باشد. به هر حال، ماموران وزارت اطلاعات یکی از بچه‌ها به نام محیا محرری را دستگیر کردند و با خودشان بردند.»

سلاله می‌گوید این‌که دوستش در زندان و او جایش امن است، آزارش می‌دهد: «من شرایط او را درک می‌کنم چون خودم زندانی بند ۲۰۹ بوده‌‌ام و می‌دانم شبانه‌روزت چه طور می‌گذرد. آن‌ها هرچه در خانه بوده است را با خودشان برده‌‌اند؛ لپ تاپ‌ها، پوسترها، پرینت‌ها، نقشه بندی‌های مناطق تهران و هر چه که در آن خانه وجود داشته است. من از شرایط بچه‌ها بی‌خبرم اما احساس ناامنی آن‌ها را حس می‌کنم و ترس‌هایشان را خوب می‌فهمم. با این‌که تمام فعالیت ما کاملا صلح‌آمیز و مدنی بودند اما به نظر می‌رسد فرق چندانی در ماجرا نداشته باشد. باز هم به هفت سالگی برگشته‌ام؛ به آن روزهایی که اول بابا را کشتند و دو سال بعد مامان را اعدام کردند و من و دو برادرم مجبور شدیم از هم‌دیگر جدا شویم. همه چیزم را از دست داده‌‌ام؛ کارم، شغلم، دوستانم، کشورم و همهٔ زندگی‌ام را.»

کودکی وصله پینه شده با درد
«پدرم را به جرم عضویت در «سازمان مجاهدین خلق» دستگیر کردند و کمتر از سه هفته بعد اعدام شد. مادرم را وقتی زندانی کردند، باردار بود و برادرم را در زندان به دنیا آورد. مادرم در جریان اعدام‌های دسته جمعی سال ۱۳۶۷ اعدام شد. من دوره کودکی بسیار سختی را تجربه کردم؛ نه تنها از نعمت پدر و مادرمحروم شدم بلکه از برادرانم جدا افتادم. هر کدام از ما را یک خانواده از اقوام به سرپرستی گرفت.»
پدر سلاله سمت راست و مادرش در وسط. هر دو از اعدامی های دهه شصت
این جمله‌ها، برگرفته از یک رمان که از تخیلات نویسنده‌‌ای بر صفحات کاغذ چکیده باشند، نیستند. این‌‌ها تکه‌‌هایی هستند از پازل زندگی سلاله موسوی.

جنازه پدر و مادر سلاله را تحویل ندادند. نشانی دو قبر خالی را به آن‌ها داده و به خانواده‌های آن‌ها گفته بودند که اجازه سوگواری ندارند: «با این‌که بچه بودیم اما هر سال یکی دو بار از وزارت اطلاعات ما را می‌خواستند. سال ۱۳۶۹ فقط ۹ سال داشتم و دو سال بی‌مادری را تاب آورده بودم. اما آن‌ها مدام می‌پرسیدند عمه و عمویت با چه کسانی رفت و آمد می‌کنند؟ یک بار یکی از بازجوها پرسید می‌دانی پدر و مادرت چرا کشته شدند؟ آن‌ها خائن به وطن بودند. من با ذهن کودکانه‌‌ام درکی از این کلمات نداشتم، فقط می‌دانستم والدینم انسان‌های شرافتمند و مهربانی بودند. سال ۱۳۷۸ در دانشگاه قزوین قبول شدم. همیشه روحیه اعتراض با من بود. نمی‌دانم، شاید واقعا سرنوشتم در این روحیه‌ام دخیل بود. سالگرد اعتراضات کوی دانشگاه رسید و من هم در اعتراضات شرکت کرده و دستگیر شدم. شش روز سخت در بازداشت بودم و در نهایت این بازداشت به اخراجم از دانشگاه انجامید.»

سلاله موسوی بعد ازآن اخراج ناعادلانه، وارد بازار کار ‌شد. رشته کاری ‌‌او طراحی زیورآلات بود. نتیجه کارش را برای بازاریابی به «بازار بزرگ» تهران می‌برد و در مسیر این رفت و برگشت‌ها، با زندگی کودکان کار خیابان آشنا ‌شد: «دوباره همه چیز برایم تکرار می‌شدند. روزهای کودکی و در به دری و اتفاقات دشواری که پشت سر گذاشته بودم انگیزه تلاشم شدند برای احقاق حقوق کودکان کار. بین آن‌ها که رفتم، دیدم اغلب بچه‌های بی‌سرپرست، بد سرپرست یا کودکان مهاجر افغانستانی هستند که به معنای واقعی کلمه گرسنه بودند. برای کمک به این کودکان با چند نفر از دوستانم شروع کردیم از بازاری‌ها پول جمع ‌کردیم و به قد وسع خود، به اندازه یک وعده غذا یا لباس گرم به آن‌ها می‌رسیدیم.»

سال ۱۳۸۹، «هومان»، برادر کوچک‌ترش را که سال‌ها پیش در زندان به دنیا آمده بود، بازداشت کردند: «یک ماه و نیم هیچ خبری از هومان نداشتیم. بعد از آن یک روز زنگ زد و گفت دستگیرش کرده‌‌اند و در زندان اوین است. همان روز از یکی از دفاتر وزارت اطلاعات به من و یاسان زنگ زدند که برویم دفتر پی‌گیری و آن‌جا شروع کردند به بازجویی و زیر و رو کردن خاطرات گذشته و آن‌چه سعی کرده بودیم به درد، فراموش‌شان کنیم. دوباره پروسه عذاب دادن و رنج دادن ما شروع شده بود.»

او هر دوشنبه می‌رفته است ملاقات هومان. همان‌جا با خانواده‌های زندانیان سیاسی ارتباط می‌گیرد: «متوجه شدم در آن‌جا آدم‌هایی رفت و آمد می‌کنند که با من هم‌درد هستند و همه ثانیه‌های زندگی مرا هم حس کرده‌اند. وجود آن‌ها به من قدرت می‌داد و دیدارشان مرا به ملاقات‌های هر دوشنبه می‌کشاند؛ با این که چیزهایی می‌دیدم که مایه رنجش من می‌شد. یک روز که به ملاقات هومان رفته بودم، متوجه شدم بدنش کبود است. او رنج می‌برد و تحت فشار بود.»

هومان موسوی سال ۱۳۹۱ آزاد شد و با کمک خانواده‌‌اش ایران را ترک کرد. اما واهمه سلاله پابرجا ماند؛ احساس این‌که هر لحظه ممکن است یک آدم دیگر از زندگی ‌‌او کم شود: « روزهای خوش آزادی هومان به چهار ماه نکشید و این بار یاسان را دستگیر کردند. سخت است که ببینی برادر بی‌گناهت را دستگیر کرده‌‌ و انداخته‌‌اند اوین؛ آن‌هم فقط به خاطر گذشته‌ای که در زندگی‌ او بود. هر لحظه تمام آن روزها برایم تداعی می‌شدند و با خودم می‌گفتم احتمال اعدام چندان از خانواده ما دور نیست. سه سال طول کشید تا به آزادی یاسان برسیم. به مرخصی که آمد، سریع وثیقه گذاشتیم و توسط قاچاق‌برها از کشور خارجش کردیم.»

سلاله تنها ماند و ارتباطش را با خانواده دربندماندگان قوی‌تر کرد. با این‌که برادرهایش هر دو از ایران خارج شده بودند، او باز هم هر دوشنبه به سالن ملاقات اوین می‌رفت: «می‌رفتم خانواده‌ها را می‌دیدم. یک گروه تلگرامی تشکیل داده بودیم که صحبت ویژه‌‌ای رد و بدل نمی‌شد به جز درد دل یک مشت آدم با دردهای مشترک. فلان مادر می‌گفت مثلا رفته پسرش را دیده که لاغر شده و دلش به درد آمده یا آیا وسایل خنک کننده و سیستم گرمایش زندان فعال است یا نه؟ یک مشت درد دل پیش پا افتاده روزمره که سال ۱۳۹۵ مرا به زندان کشاند. این بار به خاطر عضویت در همین گروه تلگرامی دستگیر شدم و دو ماه من را در انفرادی و در وضعیت بازجویی و فشار نگه داشتند. به مرگ خودم راضی شده بودم و می‌گفتم ‌‌ای کاش بیایند مرا اعدام کنند.»
سلاله می‌گوید به خاطر همان روزها است که نگران دوستانش مانده است. خودش به اجبار از ایران خارج شده اما دلش هنوز با آن‌ها است: «دو ماه در زندان بودم و بعد از آزادی، حدود یک سال و نیم وضعیت جسمی و روحی بدی داشتم. از این دکتر به آن روان‌پزشک و از این دارو به آن خیال می‌رفتم. هنوز هم بعد از گذشت چند سال، زیاد شده است که خواب آن روزها را می‌بینم. حدود یک سال و نیم گذشت تا توانستم شرایط روحی خود را سامان بدهم و یک خانه کلنگی در منطقه دهکده تهران اجاره کنم. این بار دایره فعالیت‌هایم را در حوزه زنان محدود کردم.»

همان خانه کلنگی راه سلاله را منتهی کرد به فرار و گریز. او الان در یک مکان امن است اما دلش آرام نمی‌گیرد و هر شب خواب روزهای انفرادی و اعدام را می‌بیند.

جمعه, ۱۸ اکتبر ۲۰۱۹
ماهرخ غلامحسین‌پور – ایران وایر

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی