امروز:   فروردین ۱۰, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
مارس 2024
د س چ پ ج ش ی
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031

رخشنده حسین‌پور: اجازه عزاداری نداشتیم، در سکوت خودم را می‌زدم

رخشنده می‌گوید بعد از سال‌ها، با اتفاقات آبان‌ ۱۳۹۸ و جریان سقوط هواپیما اوکراینی، دوباره خواب از چشم‌هایش گرفته شده و انگار همان اتفاق‌ها و همان داغ‌ها و فقدان‌ها را دوباره از اول حس کرده است: «من همسر و دو برادرم را در جریان همان سال‌ها از دست دادم. همسرم را سال ۱۳۶۲ اعدام کردند، برادر کوچک‌ترم، حمید حسین‌پور در سال ۱۳۶۲ در کردستان کشته شد و برادر دیگرم، رحیم را در سال ۱۳۶۷ اعدام کردند. آن‌ها از جوانان عضو راه کارگر بودند.»../

*****

صدای زنی خسته از آن دور دست‌ها می‌آید که مدت کوتاهی است دوره سخت شیمی‌تراپی را به سلامت پشت سرگذاشته است. صحبت از سختی‌های زندگی و بیماری، صدایش را نمی‌لرزاند اما وقتی می‌رسد به شرح ماجرای اعدام برادر و همسرش و مرگ مبهم برادر دیگرش در حوادث تلخ سیاسی دهه ۶۰، آن‌جا که می‌گوید دیگر هیچ برادری ندارم، صدایش می‌لرزد.

وقتی می‌گوید سال ۱۳۵۴ به مدت دو ماه میهمان زندان «اوین» بوده، فکر می‌کنم به درازای عددهایی که با عمر نسل من برابری می‌کند، مبارزه کرده‌ است.

از همسرش، «علی مهدی‌زاده ولوجردی» که حرف می‌زند، لحن و بار معنایی کلماتش تغییر می‌کند و احساس می‌کنی با دختر جوانی حرف می‌زنی که همین لحظه راهی قرار ملاقاتی عاشقانه است.

«رخشنده» و علی پیش از انقلاب ۱۳۵۷، در جریان فعالیت‌های سیاسی با هم آشنا شده بودند. با هم فیلم می‌دیدند وعلی با لحنی رسا دفاعیات «شکرالله پاکنژاد»، یکی از زندانیان سیاسی دوره محمدرضا شاه که دفاعیه‌اش شهرت زیادی دارد را برایش می‌خواند. کوه می‌رفتند و در مورد رویاهای مشترک‌شان حرف می‌زدند.

آن روزها رخشنده کارمند شهرداری تهران و علی کارمند عالی‌رتبه «بانک مرکزی ایران» بود. بعد از آن که حکم هشت سال زندان رژیم پهلوی برایش صادر شد، یک عده از دوستانش به رخشنده توصیه می‌کردند که پی زندگی خود برود. نه تعهدی داشت، نه معذوریتی. برود و بقیه عمرش را پای انسانی که آینده مبهمی در انتظارش است، هدر ندهد. اما رخشنده عاشق بود و این بار برای تسهیل در ملاقات‌های زندان، با وکالتی که علی فرستاده بود، به طور غیابی به همسری علی درآمد تا بتواند او را نزدیک‌تر از آن سوی شیشه‌ها ببیند.

انقلاب شد. سال‌های زندان گذشت. علی با سلام و صلوات از حبس آزاد شد و به کارش در بانک برگشت و زندگی روی خوش خود را به آن‌ها نشان داد. پسرشان که به دنیا آمد، برای بزرگ‌داشت نام «کرامت دانشیان»، از فعالان سیاسی چپ و مبارزان به نام قبل از انقلاب، نام «کرامت» را برایش انتخاب کردند.

روزهای آرام این خانواده اما عمر درازی نداشتند و به تدریج زمزمه دستگیری‌های مجدد و حبس و اعدام و اعتراف به گوش می‌رسید. باز هم به مسیر زندگی مخفی برگشتند. اما یک روز از روزهای فروردین سال ۱۳۶۲، ماموران به خانه آن‌ها ریختند و علی را دوباره بردند. رخشنده و کرامت کوچک هم دربه در، فرار و تعقیب و گریز را تجربه کردند. این بار علی هرگز از زندان برنگشت.

رخشنده می‌گوید بعد از سال‌ها، با اتفاقات آبان‌ ۱۳۹۸ و جریان سقوط هواپیما اوکراینی، دوباره خواب از چشم‌هایش گرفته شده و انگار همان اتفاق‌ها و همان داغ‌ها و فقدان‌ها را دوباره از اول حس کرده است: «من همسر و دو برادرم را در جریان همان سال‌ها از دست دادم. همسرم را سال ۱۳۶۲ اعدام کردند، برادر کوچک‌ترم، حمید حسین‌پور در سال ۱۳۶۲ در کردستان کشته شد و برادر دیگرم، رحیم را در سال ۱۳۶۷ اعدام کردند. آن‌ها از جوانان عضو راه کارگر بودند.»

رخشنده دیگر علی را ندید. فقط یک بار خانواده همسرش توانستند کرامت کوچک را با خودشان به محل ملاقات با پدر ببرند: «کرامت دو سال و نیمه را بغل کرده و به او گفته بود راهی یک سفرم و یک هسته کوچک خرما را که با دقت نام من را روی آن حکاکی کرده بود، توی پوشک کرامت جاسازی کرد. این آخرین یادگار باقی مانده از علی بود.»

خبر اعدام را خواهر علی، تلفنی به رخشنده می‌دهد: «آن روز را فراموش نمی‌کنم. تاکسی گرفتم و راهی اتاقی شدم که به همت پدر و مادرم برای نجات من و کودکم از دربه دری اجاره شده بود و خودشان هم با من مانده بودند تا تنها نباشم. بین راه نه می‌توانستم گریه کنم، نه ضجه بزنم. پر از خشم و فریاد و زاری بودم. یک بخشی از وجودم را گم کرده بودم. اما از آن جایی که من هم تحت تعقیب بودم، نمی‌توانستم واکنش علنی نشان بدهم. علی بخش بزرگی از قلب من بود. او را از من گرفته بودند ولی من از ترس آن که صاحب‌خانه در جریان ماجرا قرار بگیرد، ناچار بودم سکوت کنم. به او گفته بودیم که همسر من در سفر خارج از کشور به سر می‌برد. خودم را در سکوت مطلق می‌زدم و کودکم را در آغوشم می‌فشردم.»

رخشنده می‌گوید بعد از سال‌ها، با اتفاقات آبان‌ ۱۳۹۸ و جریان سقوط هواپیما اوکراینی، دوباره خواب از چشم‌هایش گرفته شده

او تمام آن روز را با جزییات دقیق به خاطر دارد: «به خاطرم می‌آید که گریه‌ام نمی‌آمد. حجم درد خیلی بزرگ بود. تاکسی گرفتیم و راهی بهشت زهرا شدیم. چند ساعتی آواره قطعه‌های بهشت زهرا بودیم. راننده تاکسی که سرگشتگی من و کودک همراهم را دید، با این‌که چند ساعت به امید پیدا کردن نشانه‌‌ای از یک گور تازه با ما وقت گذرانده بود، حاضر نشد کرایه‌اش را دریافت کند. گفت نمی‌توانم، نمی‌خواهم. آن روز گشت و گذار ما مابین قبرهای بهشت زهرا بی‌نتیجه ماند. شب بود که خبر رسید احتمالا او را در خاوران به خاک سپرده‌اند.»

یک نفر هفتم آبان ۱۳۶۲ متن وصیت‌نامه علی و اندک وسایل باقی مانده از او را تحویل‌شان می‌دهد: «بسیاری از سطرها و کلمات را خط زده و چند خطی که در مورد دادگاه و اتهاماتش نوشته بود را به کلی از بین برده بودند. من آن وصیت‌نامه را به امید کشف حقیقت، به کسانی نشان دادم تا شاید قابل خواندن باشد که نبود.»

او از آن که نتوانسته بود با پروسه سوگواری و تحویل پیکر عزیزانش و با حق تعزیت و مرثیه‌خوانی، آسان‌تر به فقدان آن‌ها خو کند، بسیار رنج می‌برد: «هیچ پیکری تحویل خانواده ندادند. ما حتی نمی‌دانیم واقعا آن‌ها را در خاوران به خاک سپرده‌اند یا نه؟ یا چرا تمام این سال‌ها خاوران تبدیل به جایی برای رنجاندن ما شد؟ آن روز مادرم در محلی که به نظر می‌رسید به تازگی کسی یا کسانی در آن‌جا مدفون شده‌اند، یک شیشه شکسته برای نشانه گذاشت اما سری بعد که مراجعه کردیم، دیدیم با ماشین آن‌جا را صاف کرده‌‌اند. اگر گلی یا وسیله‌ای برای یادگاری آن‌جا بود، برش می‌داشتند.»

دو ماه بعد از اعدام همسرش، این بار خبر رفتن برادرش حمید را به او می‌دهند: «سال ۱۳۵۹ بود که حمید در شمال دستگیر شد. مدت هشت ماه زندان بود و بعد از آزادی از زندان، به کردستان رفت. من همان روزها زندگی مخفی داشتم و به من توصیه کرده بودند خودم را در خیابان نشان ندهم. اما به شدت نگران احوال برادرم بودم.»

به نظر می‌رسد یادآوری خاطرات کوچک‌ترین برادر، ورای طاقت او است. اما در کتابی به نام «جان‌باختگان راه کارگر»، در مورد حمید حسین‌پور نوشته شده است که وقتی در «کلاچای» دستگیر، بازجویی و پس از آن آزاد شد، با انتخاب خودش به کردستان رفت تا به مردم محروم آن‌جا کمک کند. محلی‌ها او را «کاک جواد» صدا می‌کردند و یک شب در حالی که بدن مجروح دوستش را حمل می‌کرد، با مین برخورد کرد و کشته شد.

این دومین بار بود که رخشنده و والدینش با بزرگ‌ترین رنج‌های زندگی خود مواجه می‌شدند و در سکوت عزاداری ‌کردند. دیگر توانی برای ماندن و زندگی مخفیانه برایش نمانده بود، برای همین هم در سال ۱۳۶۳، به واسطه یک قاچاق‌بر، با پسرش از کشور خارج ‌شد.

هجرت سرآغاز تازه‌‌ای برای فعالیت‌های رخشنده و روشن‌گری‌هایش در مورد اعدام زندانیان سیاسی در ایران بود. اما او داغ دیگری را هم تجربه ‌کرد.

سال ۱۳۶۷ خبر می‌رسد که تنها برادر بازمانده‌اش، اعدام شده است؛ «رحیم حسین‌پور رودسری»
می‌گوید: «سال ۱۳۶۷ بود که رحیم را اعدام کردند. او سال ۱۳۶۵ دستگیر شد و حکم اعدام داشت. امیدمان این بود که حکمش را تخفیف بدهند. اما سال ۱۳۶۷ او را با انبوه زندانیان دیگر اعدام کردند.»

این بار هم به آن‌ها می‌گویند حق عزاداری ندارید. آن روز به خانواده رخشنده زنگ زده و گفته بودند بیایید بسیج «تهران‌پارس».

مادر رخشنده بیرون می‌ایستد و پدر و خواهرش می‌روند داخل ساختمان: «پدرم تعریف می‌کرد یک ساک دادند و گفتند این ساک پسرت. او می‌پرسید آقا! پسر من چه کار کرده بود که مستحق کشتن بود؟ حاج آقا جواب داده بود پسرت در حمله مرصاد دست داشت. پدرم جواب می‌دهد پسر من اصلاً مجاهد نبود، او یک چپ معتقد بود، چه طور می‌توانست در حمله مرصاد دست داشته باشد؟ فرد روبه‌رو با پرخاش جواب می‌دهد تنها چیزی که لازم است بدانی، این است که این ساک متعلق به پسر تو است. حرف اضافه موقوف!»

رخشنده تلاش کرده بود تا رحیم را به مهاجرت و خروج از ایران تشویق کند اما او ماندن را برگزیده بود.

این بار کمر پدر و مادر دیگر راست نشد. تا روزی که مادر رخشنده تن به مرگ داد، برای یک دم، قاب کوچک تصویر علی، حمید و رحیم را از کیفش کنار نمی‌گذاشت. عکس‌ها را به رهگذرها نشان می‌داد و شرح بی‌دادی که بر آ‌ن‌ها رفته بود را بازگو می‌کرد: «مادرم تا زمانی که زنده بود، به دادخواهی امید داشت. او یک زن قوی و با تحمل بود. حتی با خانواده‌های شهدایی که به رژیم متصل و داغ‌دیده بودند، ارتباط داشت و کمک‌شان می‌کرد. شاید توجه برادرهایم به فقر، ریشه در باورهای مادر داشت.»

رخشنده پسرش را با چنگ و دندان بزرگ می‌کند؛ پسری که این روزها موفقیت‌ها و برکشیدن‌هایش هم او را شاد کرده، هم یاد علی را برایش زنده نگه داشته‌ است.

روزی را به خاطر می‌آورد که در اوج بگیر و ببندها، داشته اتاق را پایین و بالا می‌رفته است که علی قبل از بیرون رفتن از خانه، کرامت خردسال را از دستش می‌گیرد و به رخشنده توصیه می‌کند: «هیچ وقت نگذار غصهٔ من زندگی‌اش را خراب کند. او باید کودکی شاد و بی‌دغدغه‌ای داشته باشد. باید با هم‌سالانش بازی کند. باید خندیدن را یاد بگیرد.»

رخشنده دلش می‌خواهد صدای کشته شدگان باشد؛ صدای کسانی که فرصت سوگواری و حتی قدرت نالیدن و گریه کردن را نداشته‌اند: «وقتی می‌خوانم که همان رژیم اجازه عزاداری و سوگواری به کشته شدگان آبان یا کشته شدن هواپیما را نمی‌دهد، پر از خشم و غم می‌شوم و آرزو می‌کنم تا روز پاسخ‌گویی که به ما بگویند چرا عزیزان‌مان را کشتند و چرا مسیر عادی زندگی ما را تغییر دادند، زنده بمانم. من درد این خانواده‌ها را حس می‌کنم و نمی‌توانم با رنج‌هایشان گریه نکنم.»

او با خودش فکر می‌کند وقتی بعد از ۳۰ سال، هنوز هم داغ همسر و برادرهایش تازه مانده‌اند، خانواده تازه کشته شده‌ها الان در چه شرایطی به سر می‌برند: «باید با فراموشی وجدان جمعی مقابله کرد. نباید خاطره آن‌هایی که در سکوت کشته شده‌اند، به خاموشی برود. نباید پرچم دادخواهی را زمین گذاشت. الان که مادران دادخواه درگذشته‌اند، ما نسل بعدی باید پرچم‌شان را برداریم.»

ماهرخ غلامحسین‌پور – ایران وایر
۱۰ بهمن ۹۸

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی