کارفرما میتواند با یک بشکن اخراجتان کند
خشونت و آزار جنسی در کشاورزی، هم شایع است و هم کمتر از آنچه در واقعیت رخ میدهد، گزارش میشود. برای سالها، اکثر داستانهای تهدیدها و تهاجمهای جنسی هر روزهای که زنان کارگر کشاورزی با آن مواجه میشدند، در همان زمینهای کشاورزی باقی میماند. با این حال در دهه گذشته، تحقیقات صورت گرفته از یک بحران حقوق بشری پرده برداشتهاند. انجام این تحقیقات با شجاعت زنانی که پا پیش گذاشتهاند ممکن شده است…./
******
دانشگاه «سانتا کروز کالیفرنیا» در سال ۲۰۱۰ پژوهشی را براساس مصاحبه با ۱۵۰ نفر از زنان کارگر کشاورز کالیفرنیا منتشر کرد. نزدیک به ۴۰ درصد از مصاحبهشوندگان گزارش کرده بودند که آزار و تهاجم جنسی را تجربه کردهاند؛ اغلب از طرف کارفرمایان خود و از پیشرویهای کلامی ناخواسته گرفته تا تجاوز. دو سال بعد دیدهبان حقوق بشر گزارشی با عنوان «کِشتِ ترس» منتشر کرد که براساس مصاحبه با بیش از ۵۰ نفر از کارگران کشاورزی در سراسر کشور انجام شده بود. این گزارش نتیجهگیری کرده بود که آزار و خشونت مداومی که زنان در زمینهای کشاورزی با آن مواجه هستند «نشات گرفته از عدم توازن شدید قدرت» میان کارگران کشاورزی مهاجر غیرقانونی و کارفرمایان آنها است.
هندوانه فصل کوتاهی دارد. وقتی فصلش تمام شد مدیر یک گروه کشت کاهو شدم. این کار را به مدت دو سال از ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۳ انجام دادم و بین «سالیناس»، «یوما» و «هورون» جابهجا میشدم. روزهای اول کاری از این که مدیر گروه شده بودم احساس راحتی میکردم. تا یک روز وقتی که داشتم بر نحوه کار اعضای گروه نظارت میکردم مردی به من نزدیک شد، کنارم ایستاد و در حالی که به آلتش اشاره میکرد پرسید: «کی بهت میدتش؟ از دوست پسرت میگیری یا از شوهرت؟ کی میکنتت؟» فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. گفت: «هوی، دارم با تو حرف میزنم. چیزی دستت میدن؟» و همان حرفهای هرزه را تکرار کرد. نگاهش کردم و پرسیدم: «شما کی هستی؟» گفت: «سرپرست جدیدتونم.» این سرپرست جدید برای مدتی طولانی مرا آزار داد. گریه میکردم. خیلی احساس بدی داشتم اما نمیتوانستم به کسی شکایت کنم چون میترسیدم شغلم را از دست بدهم. سرپرست میتواند با یک بشکن اخراجتان کند. احساس ضعف و انفعال میکردم. فقط او نبود که مرا اذیت میکرد. مردان بسیار دیگری مسخرهام میکردند. میگفتند: «اگه مدیر گروه شدی به خاطر اینه که با یکی خوابیدی، وگرنه کار دیگهای برای به دست آوردن موقعیتت نکردی.» من زحمت کشیده بودم تا یاد بگیرم چطور کار را انجام دهم و بر همه چیز نظارت کنم و به خاطر سخت کوشیام بود که مدیر گروه شده بودم نه به این دلیل که با کسی خوابیده بودم.
«ماریکروز» در سال ۲۰۰۵ شغل جدیدی را در یک کارخانه بستهبندی کاهو در «سالیناس» آغاز کرد. اگرچه این شغل به او کمک میکرد تا سه دخترش را تامین کند، اما به طور مداوم مورد آزار جنسی رئیسش قرار داشت که او را تحت فشار قرار میداد تا با او بخوابد. پس از چند ماه کار، یک روز رئیس ماری کروز وقتی با او تنها بود از او خواست که برای جابجایی چند جعبه کمکش کند اما به او تجاوز کرد. ماریکروز که از تلافی و انتقام میترسید تجاوز را فورا گزارش نکرد. با این حال پس از هفت ماه و تداوم آزارها، به طور رسمی از رئیس به مدیریت شکایت کرد.
برایم اتفاقی بسیار ناگوار افتاد. تا حدودی تلاش میکنم توضیح دهم که چه رخ داد. بسیار حساس است؛ بسیار دردناک است. چیزی نیست که صحبت کردن در موردش آسان باشد. در تمام این مدت رئیس به من میگفت: «به خاطر منه که این موقعیت رو داری. اگه دلم بخواد میتونم اخراجت کنم. یادت باشه که سه تا دختر داری و سرپرست خانواری. اگه کاری رو که میخوام انجام ندی، همه چیزت رو از دست میدی.» میتوانیم بگوییم اتفاقی که برای من افتاد آزار جنسی بود اما در واقع بیشتر از این بود. به من تجاوز شده بود. پیش از این، مثل وقتی که با سرپرست جدید به مشکل خورده بودم وقتی که مدیر گروه بودم، با اینکه احساس تنهایی میکردم اما آدمهایی در دور و اطراف بودند. وقتی این اتفاق برایم افتاد با این شخص تنها بودم. در آن لحظه نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم و چطور عمل کنم. در شوک بودم. حتی نمیتوانستم حرف بزنم. واقعا نمیدانستم چه عکسالعملی نشان دهم. انگار که فلج شده بودم.
دچار افسردگی شدم. نمیدانستم چه کنم. هفت ماه دیگر به کار در آن شرکت ادامه دادم. دو خانواده داشتم که برای تامین معاش خود به من وابسته بودند: سه دخترم در سالیناس و مادرم در یوما. در آن زمان با کسی در رابطه بودم اما هرگز در مورد اتفاقی که برایم افتاده بود به پارتنرم نگفتم، چون هم از عکسالعمل او میترسیدم هم خودم خجالت میکشیدم. زمان میگذشت و من به فکر کردن به اتفاقی که برایم افتاده بود ادامه میدادم. اگر صدایم را بلند نمیکردم و حرفم را نمیزدم، ممکن بود همین اتفاق برای دخترهایم رخ دهد. در پایان سپتامبر ۲۰۰۶ درخواست دادم تا با فرد مورد اطمینان صاحب شرکت صحبت کنم. زبان انگلیسی بلد نبودم، بنابراین شرکت برایم مترجم آورد. در جلسه به من گفتند: «نگران نباش، همه چیز محرمانه میماند.» من ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح شکایت کرده بودم. ظهر نشده همه کارمندان دیگر از من میپرسیدند: «راسته که شکایت کردی؟ واقعا از این آدم شکایت کردی؟»
تصور کنید چه حالی داشتم. قرار بود مثلا محرمانه بماند. همه به من نگاه و پچپچ میکردند. روز بعد در محل کار مرا به یک اتاق کنفرانس با حضور چند وکیل و یک مترجم فراخواندند. به شیوههای مختلفی از من سوالوجواب کردند و منتظر بودند تا چیزی را بگویم که واقعیت نداشت؛ منتظر بودند تا حرف خودم را نقض کنم. نمیتوانستم تمام جزئیات را به آنها بگویم، مثلا این که دقیقا چه اتفاقی چه زمانی افتاد یا این که او فلان کار را چطورانجام داد، چون خجالت میکشیدم. اما درک اتفاقی که برای من افتاده بود کار سختی نبود. در ماه اکتبر برخی از کارمندان به مدت یک ماه به «هورون» انتقالی گرفتند. من میخواستم در سالیناس بمانم اما بعد شرکت به من گفت که به هورون بروم. پس از یک روز کار رؤسای هورون به من گفتند: «میدونی چیه؟ باید برگردی. چون ما چکت رو فراموش کردیم.» به من گفتند که باید روز جمعه در سالیناس کار کنم و در همانجا میتوانم چک خود را وصول کنم.
مثل همیشه ساعت ۸ سر کار آمدم. آن زمان دیگر جایگاه کسی که از او شکایت کرده بودم را تغییر داده بودند. سرپرست جدید گفت: «یه لحظه صبر کن. لازم نیست کارت رو شروع کنی. قراره راجع به خودت صحبت کنیم» و بعد گفت: «باید تجهیزات کارت رو تحویل بدی. تو اخراجی. ما دیگه برای تو کاری نداریم.» میتوانید تصور کنید؟ من قرار بود برگردم سر کار اما در عوض داشتند مرا اخراج میکردند. یک هفته برای چک صبر کردم اما هیچوقت چک را به من ندادند. در گروههای کشاورزی همه همدیگر را میشناسند. همه مدیر گروهها و سرپرستان و روسا یکدیگر را میشناسند. سعی کردم در شرکتهای دیگر دنبال کار بگردم. در شرکتهای دیگر به من میگفتند: «آره، من همه این چیزا رو در مورد تو شنیدم؛ حقیقت داره؟» گاهی اوقات جلوی رویم در را میبستند. شرکتی من را استخدام کرد اما وقتی که رفتم مدارکم را نشان دهم یک نفر اسم کسی را که با او مشکل پیدا کرده بودم آورد. حس کردم اینطور دارند میگویند: «ما میدونیم تو کی هستی. ما میدونیم چه اتفاقی افتاده.»
احساس حقارت کردم. دفتر را ترک کردم و دیگر آنجا کار نکردم. مردم نظرات احمقانه میدادند. برخی دیگر هم مدام میخواستند بیشتر بدانند. بله، ناراحتکننده است. بله، عزت نفست را از دست میدهی. احساس آشغال بودن میکردم. احساس میکردم به عنوان یک انسان شان و ارزش خود را از دست دادهام. گاهی وقتها دلم نمیخواست از خانه بیرون بروم تا نکند یک وقت به کسی بربخورم که مرا میشناسد. شرکتی که برایش کار میکردم چکم را هنوز نداده بود. یک نفر شماره تلفن وکیلی را به من داد تا با او تماس بگیرم. تماس گرفتم و او شماره تلفن دفتری را به من داد که از وجودش باخبر نبودم. این شماره تلفن برای معاضدت حقوقی روستایی کالیفرنیا (CRLA) بود. در اواخر سال ۲۰۰۶ تماس گرفتم و نوبت گرفتم تا ببینم می توانند کمکم کنند پولی که طلبکار بودم را وصول کنم یا خیر.
خجالت میکشیدم درباره اتفاقی که افتاده بود صحبت کنم. من به آنجا نرفته بودم تا درباره آزار جنسی حرف بزنم، اما مردی که با او صحبت میکردم در یکی از سوالاتش از من پرسید که چرا و چطور اخراجم کردند و من پاسخ دادم چون شکایت تنظیم کرده بودم. پرسید: «شکایت از چی؟» کمکم مشخص شد که مشکلی جدیتر از اخراج ناعادلانه من وجود دارد. مجبور بودم که بیشتر در مورد این پرونده صحبت کنم و این کار آسانی نبود؛ دشوار بود و بسیار خجالتآور. آن زمان بود که CRLA شکایتی تنظیم کرد. علاوه بر این شکایت دیگری را نیز همراه با کیسیون فرصتهای شغلی برابر علیه شرکت تنظیم کردند. این تلاشها بخشی از استراتژی قدرتمند کردن این پرونده بود. از من پرسیدند که آیا آماده هستم تا آخر مسیر را ادامه یا خیر و من پاسخ مثبت دادم. وجودم پر از ترس بود. ترس از بیکار شدن نداشتم، پیشتر شغل خود را از دست داده بودم. از حرفهایی میترسیدم که مردم قرار بود در مورد من بگویند. از اقدام متقابلی که شرکت ممکن بود انجام دهد، میترسیدم.
میدانستم تا ساعت دو بعدازظهر مرا نفی بلد میکنند
ساعت شش صبح ماموران اداره مهاجرت و گمرک ICE به آپارتمانم آمدند. ۲۷ آوریل ۲۰۰۷ بود، تاریخی که هرگز فراموشش نمیکنم. درخواست کردند تا با صاحب ماشین پارتنرم صحبت کنند. به آنها گفتم که خانه نیست. راست میگفتم، سر کار بود. فکر میکردم فقط پلیس هستند. از من خواستند که در را باز کنم. وقتی در را باز کردم دوباره گفتند باید با صاحب کامیون صحبت کنند. پرسیدم: «چرا باید با او صحبت کنید؟» با مامورهای ICE به داخل ماشینشان رفتم. تنها کاری که قرار بود انجام دهند این بود که مرا به «سن خوزه» ببرند تا هویتم را تصدیق کنند و این که حکم نفی بلد ندارم. از صندلی عقب ماشین با پارتنرم تماس گرفتم و گفتم که تحت هیچ شرایطی نباید به خانه برود. پرسید چرا و برایش توضیح دادم. به او گفتم که چه کسی دارد از دخترها مراقبت میکند. با «عیسی لوپز» در CRLA تماس گرفتم و برایش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده است. از آنجایی که عقب خودرو نشسته بودم، فکر نمیکردم بتوانند صدایم را بشنوند و سعی میکردم با صدای آهسته حرف بزنم تا در صورتی که سیستم شنود مخفی در ماشین کار گذاشته باشند نتوانند متوجه صحبتهایم شوند.
در حالی که سریعا تماسهایم را میگرفتم،ICE داشت افراد دیگری را برای دیپورت کردن بازداشت میکرد. یکی از آنها را هرگز فراموش نمیکنم. مردی با بچههایش بود. فکر میکنم در حال بردن آنها به مدرسه بود. یک ماشین را جلو و دو ماشین را در کنار ماشین او پارک کردند. ماشینی که من روی صندلی عقبش نشسته بودم را پشت ماشین او پارک کردند تا او را محاصره کنند. بچهها شروع به گریه کردند. مدتی طول کشید تا فردی که مرد با او تماس گرفته بود تا بچههایش را به او بسپارد، از راه برسد. مردم را نگاه میکردم که بیشتر و بیشتر دور آن ها جمع میشدند. دیدن آن صحنه وحشتناک بود. از سالیناس همه ما را به سن خوزه بردند. میدانستم تا ساعت دو بعدازظهر مرا دیپورت میکنند. آنها فهمیده بودند که در زمینه خشونت خانگی علیه همسر سابق خود مشکلاتی داشتهام. من قوانین ایالات متحده را نقض کرده بودم، بنابراین از نگاه آنها آدم خوبی نبودم و کسی نبودم که برای کشور مفید باشد. از قرار معلوم میخواستند از شر آدمهای بد خلاص شوند، آدمهایی که میتوانستند آسیبرسان باشند. مدارک اقامت هم نداشتم، پس مطلقا به هیچ طریقی نمیتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
تا وقتی که سوار وَنی که سن خوزه را به مقصد فرودگاه «اوکلند» ترک کرد، نشده بودم به من دستبند نزدند. پیش از آنکه در اوکلند از ون خارج بشویم به پاهایم نیز پابند زدند. در هواپیما برایمان حقوق قانونی که قرار بود داشته باشیم را خواندند. از اوکلند به «بیکرزفیلد» و از بیکرزفیلد به «لسآنجلس» و از لسآنجلس به «سن دیگو» پرواز کردیم. در هر توقف افراد بیشتری برای دیپورت شدن وارد هواپیما می شدند. در پایان، بیش از ۱۰۰ نفر در هواپیما بودند. ساعت چهارصبح در «تیخوانا» اجازه دادند بروم. اولین کاری که انجام دادم این بود که با پارتنرم تماس بگیرم و بگویم در تیخوانا هستم و نگران نباشد. او فکر میکرد من هنوز در سن خوزه هستم. لحظه غمانگیزی بود، اما در عین حال از این بابت که او را دستگیر نکرده بودند، احساس آرامش میکردم. حس میکردم میتوانم با این شرایط کنار بیایم. از آنجایی که اینجا بزرگ شدهام، کمی مرز را میشناسم و اینجا خانواده دارم و کارم به خیابانخوابی نمیکشد. از تیخوانا به «سن لوییز ریو کلرادو» اتوبوس گرفتم. از پنجره به بیرون خیره شده بودم و فکر میکردم چطور قرار است برگردم.
اولین چیزی که مادرم گفت این بود: «فکر برگشتن را از سرت بیرون کن». نظر برادرم هم همین بود. اما من همیشه با خودم فکر میکردم که برمیگردم. فقط باید راهی پیدا میکردم. یک ماه آنجا ماندم. برای من دیر گذشت. خانوادهام در سالیناس خانههایی داشتند که در جهت کسب درآمد برای جشنهای تولد اجاره میدادیم. اما آنها را فروختیم که من پول کافی برای پرداختن به یک قاچاقچی داشته باشم تا مرا برگرداند. چهار یا پنج روز طول کشید. از مسیر صحرایی در کالیفرنیا برگشتم. کمی سخت بود اما همانطور که میبینید غیرممکن نبود. جمعه شب به لسآنجلس رسیدم و پارتنرم و یکی از دخترهایم برای تحویل گرفتن من آمده بودند. وقتی به سالیناس بازگشتم با «عیسی لوپز» در CRLA تماس گرفتم و آن موقع بود که در کنار شکایت من پرونده جدیدی نیز برایم تشکیل دادند. به لطف آنها من یک ویزای U گرفتم.
میتوانیم بگوییم آن تجربه مرا شجاعتر کرده است
در سال ۲۰۱۰ ماریکروز شکایت خود علیه شرکت را به طور محرمانه حلوفصل کرد و موافقت کرد که مبلغ این توافق خسارت و نام شرکت را فاش نکند. از آن پس خبرنگاران روزنامه و رادیو بارها با او مصاحبه کردهاند. همچنین در سال ۲۰۱۳ در سری مستند «در خط مقدم» با عنوان «تجاوز در زمینهای کشاورزی» که از شبکه «پی بی اس» پخش شد، او به طور برجستهای نمایش داده شده است.
نیمه تاریک و هولناک کار در زمینهای کشاورزی، سوءاستفاده جنسی است. ترس از کسانی است که قدرت دارند، کسانی که ما را مورد تهاجم قرار میدهند، تهدیدمان می کنند و هر زمان که اراده کنند، میتوانند اخراجمان کنند. میخواهم آنچه را که برایم اتفاق افتاده به اشتراک بگذارم تا به پیدا کردن راه حل کمک و از تکرار چنین تجربههایی جلوگیری کنم. رنجی که تجربه کردم محو نمیشود، اما میتوان از آن برای کمک به افراد بیشتری استفاده کرد. میتوان گفت که آن تجربه مرا شجاعتر کرده است. اما نمیتوانم ادعا کنم که خوشحالم. سعی میکنم خوشحال باشم. سعی میکنم به عنوان یک زن، یک انسان زندگی عادی داشته باشم. این اتفاقات برای پارتنر و دخترانم دشواریهایی به دنبال داشته است. اما اهمیتی ندارد. گذشتهها گذشته است و حالا دیگر باید زندگی کنم.
امروز یک راننده کامیون هستم. کاری است که دوستش دارم، کاری است که وقتی بچه بودم رویایش را داشتم، چون پدرم راننده تاکسی بود. میخواستم شبیه پدرم باشم. کار من هنوز هم در بخش کشاورزی است اما در حوزه متفاوتی نسبت به گذشته. ما محصولات را از زمین میآوریم تا خنک کنیم و سپس به مغازهها یا کامیونهای دیگری میرسانیم. محصولات را به هواپیماها میبرند، یعنی جایی که به دوردستها پرواز خواهند کرد. برخی از کاهوها به «توکیو»، «کانادا»، «نیویورک» و «سندیگو» میروند. من دوشنبه تا شنبه سر کار میروم. از ساعت ۷ صبح شروع به کار میکنم. در یک روز کاری کوتاه، ۱۳ ساعت و در طولانیترین روزها ۲۰ ساعت کار میکنم. گاهی هم تا ۲۳ ساعت، مانند زمانهایی که به سانفرانسیسکو بار کاهو میبرم. در روز یکشنبه، نمیتوانم بگویم که استراحت میکنم، چون دخترانم انتظار دارند با هم وقت بگذرانیم. از این که خیلی کم مرا میبینند حسابی شاکی هستند.
امروز دختر بزرگم «استفانی» در یوما زندگی میکند و صاحب یک فروشگاه لباس بچهگانه دستدوم است. ازدواج کرده و سه بچه دارد. پسر کوچکش تازه سه سالش شده است. «کارلا» و «سندرا» اینجا در سالیناس زندگی میکنند. کارلا باردار است و در یکی دو هفته آینده دومین فرزند خود را به دنیا میآورد. او در ماه می از کالج هارتنل با مدرک جامعهشناسی فارغالتحصیل شد و پاییز بعدی به یک دانشگاه چهار ساله منتقل میشود. سندرا مدیر یک شرکت خنککننده کاهو است و در «هارتنل» نیز تجارت و تکنولوژی میخواند. من به دخترانم و دستاوردهای آنها بسیار افتخار میکنم و فکر میکنم آن ها هم به من به خاطر آنچه که به دست آوردهام افتخار میکنند. پارتنرم حالا همسر من است. او تا زمانی که اخبار داستان تجاوز به من را رسانهای نکرده بودند از آن اطلاع نداشت. آن موقع بود که شجاعت این را پیدا کردم تا همه چیز را برایش توضیح بدهم. خیلی سخت بود، چون در ابتدا خیلی عصبانی بود و از من هم ناراحت شده بود، اما فکر میکنم در نهایت درک کرد. او از همه لحاظ حامی و پشتیبان من بوده است.
گرینکارت خود را سه هفته پیش گرفتم. ویزای U به شما اجازه زندگی و کار در ایالاتمتحده را میدهد، اما باید اینجا بمانید، یعنی نمیتوانید از اینجا خارج شوید. اما با گرینکارت میتوانم از اینجا خارج شوم. اولین کاری که با گرین کارتم کردم این بود که یک بلیط هواپیما خریدم. از آنجا که کاملا مکزیکی هستم قول داده بودم که وقتی گرینکارتم را گرفتم فورا به دیدن «باسیلیکای بانوی زاپوپان» در «گوادالاخارا» بروم. یک هفته قبل از رفتنم محل کارم را در جریان گذاشتم. راستش اهمیتی نمیدادم اجازه بدهند یا نه چون به هر حال من میرفتم. شکر خدا شغلم را از دست ندادم! من با مادرم از «مکزیکالی» تا گوادالاخارا پرواز کردم. از آنجا به باسیلیکا رفتیم تا مریم مقدس را ببینیم. آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود و شکرگزار بودم که بالاخره آزاد شدهام.
نویسنده: ماریکروز لودینو همراه با گابریل تامپسون
برگردان: سروناز احمدی
منبع: Verso Books
[۱] Cultivating Fear
[۲] California Rural Legal Assistance
[۳] Equal Employment Opportunity Commission
[۴] U.S. Immigration and Customs Enforcement
[۵] ویزای U که به مهاجران غیرقانونی اجازه میدهد وضعیتشان را قانونی کنند به قربانیان جرائم مشخصی تعلق میگیرد که متحمل سوءاستفاده روانی و جسمی شده اند و به اجرای قانون در تعقیب قانونی و تحقیقات درباره فعالیت های مجرمانه کمک می کند.
[۶] Rape in the fields
[۷] باسیلیکای بانوی زاپوپان یک پناهگاه قرن هفدهمی فرانسیسکن در مرکز شهر زاپوپان، شهری در مجاورت گوادالاخارا، در ایالت جالیسکو است. این یکی از پربازدیدترین محرابها در غرب مکزیک است و یک مریم مقدس چوبی زاپوپان نیز دارد که در قرن شانزدهم ساخته شده است
منبع: دیده بان ازار
۲۹ دیماه ۹۹