امروز:   فروردین ۳۱, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
آوریل 2024
د س چ پ ج ش ی
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
2930  
آخرین نوشته ها

ضعیفه ۴

فقط در بیداری نیست که برادر احمدی نژاد را با خود دارم. در خواب هم چنین شده است! همین دیشب بود که برادر احمدی نژاد را در خواب دیدم. هالهٔ نورانی بالای سرش عینهو یک فرشته شده بود.

****************

یک شب و یک روز ضعیفه!

فقط در بیداری نیست که برادر احمدی نژاد را با خود دارم. در خواب هم چنین شده است! همین دیشب بود که برادر احمدی نژاد را در خواب دیدم. هالهٔ نورانی بالای سرش عینهو یک فرشته شده بود. عصایی هم در دستش بود و قوم یهود هم به صف پشت سرش ردیف شده بودند. آدم ناخودآگاه یاد رسالت حضرت موسیٰ می افتاد. در یک دست هر یهودی یک یک کلید بود و در دست دیگرش مدارک اش و همه منتظر بودند که درهای سفارت خانه های کشور آلمان، فرانسه و کانادا با حرکت عصای احمدی نژاد باز شود و آنها داخل شوند و مُهر به مدارک شان زده شود و از در دیگر خارج شوند و کلید را به یک فلسطینی آواره دهند. برادر احمدی نژاد با صدای بلند می گفت اگر حضرت موسیٰ با ده فرمان قوم شما را هدایت کرد، من با یک فرمان شما را جا به جا خواهم کرد. من نمی خواهم هزار صفحه برای شما بنویسم؛ پنج صفحه کافیه! آنگاه عصا را بالا برد و با یک نفس پایین آورد و درهای سفارت خانه ها باز شدند و قوم یهود به درون دروازه ها پای گذاشتند. انگار آسمان به غرش در آمده باشد! قوم یهود خوشحال و راضی از احمدی نژاد با مدارک مُهر زده بیرون می رفتند. آنها خوش بودند که دوباره به سرزمین های پربرکت و خوش آب و هوا می روند. و قوم فلسطینی، اگرچه به خوشحالی قوم یهود نبودند اما زیر لب زمزمه می کردند که کاچی به ز هیچی. آنان به محض دریافت کلید از یهودیان سراغ کولر را می گرفتند که یهودیان با لبخند می گفتند همه چیز را فروخته اند، حتیٰ لوله کشی آب هم وجود ندارد، و بعضی از یهودی ها با دلسوزی می گفتند این کلید هم به درد نمی خورد چون خانه در و پنجره هم ندارد. باری، همه اگرچه نه به یک اندازه، از احمدی نژاد قدردانی کردند. من که شاهد یک چنین اُبُهتی بودم، صدای زنگ، زنگ جرس گونه ای از آن حالت روحانی به دَرَم آورد و… بیدار شدم. ساعت شش صبح بود.

***

روز، روز جمعه بود.

می گویند روز جمعه روز خداست و مردها در مرخصی اند و استراحت می کنند. اما من چون بقیهٔ ضعیفه ها این روز را مانند بقیهٔ روزها با شستن، رُفتن، پختن و سفتن و … بقیهٔ افعال خانگی می گذراندم، یا به قول آقای حداد عادل رییس مجلس مشغول «مدیریت خانه» بودم که تلفن زنگ زد و فاطی خانم از پشت خط نهیب زد که چه نشستی! که اسلام در خطر است. تا به خود آمدم بپرسم چی شده، فاطی با عجله گفت: در نماز جمعه می بینمت، و تلفن قطع شد. من هم هاج و واج و با عجله بقیهٔ رُفتن و شستن و پختن را انجام داده و نداده خواستم از در حیاط پا به کوچه بگذارم که خدا نصیب هیچ کس نکند…چادرم زیر پایم رفت و …دیگر چیزی نفهمیدم. توی اورژانس چشم باز کردم. دخترم بالای سرم بود و سرم هشت تا بخیه خورده و آرنجم زخمی شده بود. از دخترم پرسیدم خطر رفع شد؟ جواب داد: خدا را شکر، ما فکر کردیم مرده ای…

با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم: منظورم خطر از دامن اسلام است نه خودم.

و دخترم با اخم گفت: خطر چی؟ کدام اسلام؟

سؤال کردم: فاطی زنگ زد؟

گفت: پس بگو فاطی احضارت کرده بود. حتماً می خواستی در تظاهرات بعد از نماز جمعه علیه فمینیست ها و خانم شیرین عبادی شرکت کنی؟ در اخبار بود که خطر برطرف شد. خیالت راحت باشد.

گفتم: می دانی فمینیست یعنی خدا نیست؟

با تکان دادن سر گفت: آره می دونم.

***

ما زنان
چهارشنبه ۷ / ۹ / ۱۳۸۶

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی