امروز:   فروردین ۲۸, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
آوریل 2024
د س چ پ ج ش ی
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
2930  

«زنده‌ماندن» به‌مثابه پروژه

sara2_0 معترضیم به همه کسانی که در جبهه‌های مختلف به مردن وا داشته شده‌اند و در این اعتراض، نوعی هوشیاری می‌بینیم اما وقتی می‌شنویم که مثلا آمار مرده‌های رانندگی از آمار کشته‌های جنگ ایران و عراق بیشتر است تعجب نمی‌کنیم. تعجب هم کنیم متاثر نمی‌شویم؛ متاثر هم شویم، تغییر رفتار نمی‌دهیم. وقتی می‌شنویم دوهزارو۷۰۰نفر در اثر آلودگی هوا می‌میرند، وقتی می‌شنویم مرگ بیماران قلبی

***

چگونه می‌شود مرگ را به تاخیر انداخت؟ اتوپیست * دیروز برای تغییر جهان – یا برای دیگری – حاضر بود بمیرد؛ ما برای کمی هوا چه باید کنیم؟ زنده‌ماندن را هم می‌توان به یک پروژه بدل ساخت و دلیلی مشروع و موجه برای بسیج همه اراده‌های معطوف به زندگی، فراخواندن همه این «من»‌های «خزیده در خویش و بریده از غیر»، به قصد اعاده حیثیت از یک «ما»ی اجتماعی از حیثیت افتاده. مبارزه برای زندگی‌کردن، هنوز زندگی‌کردن، کمی بیشتر زندگی‌کردن با پشت‌کردن به حیات و ممات دیگری ممکن نیست. برای زندگی‌کردن «من به تو محتاج است.» این میراث اتوپیست‌های دیروز است.

گمان نمی‌کردم روزگاری بیاید که قرار باشد در ضرورت «هوای پاک» صحبت کنم. «هوای پاک» ضروری است برای «بقا»، برای «زنده‌ماندن» و من متعلق به نسلی هستم که در «رد تئوری بقا» می‌نوشت و مساله اصلی‌اش «چگونه زنده‌ماندن» بود و نه زنده‌ماندن؛ چگونه زنده‌ماندنی که گاه -همچون ایده‌آل- می‌شد برایش مرد.

امروز اما «می‌خواهیم زنده بمانیم» کمی طولانی‌تر، با کیفیت بهتر. این نشانه‌های میل به زندگی را از خلال پرونده‌های متعددی می‌شود دید: در رفتار اجتماعی-سیاسی ما، در سبک‌های زندگی‌مان، در پرونده‌های فکری امروز. «مرگ‌اندیشی» یکی از نقدهای امروز است به همه اتوپیست‌های دیروز؛ همه آنهایی که ما را برای تحقق ایده‌آل‌ها، به مردن -حتی- دعوت می‌کردند (مثلا شریعتی). در سبک زندگی ما نیز این میل به زندگی مشهود است. آمار و ارقام نشان می‌دهند. از تعداد پیامک‌های تلفنی در باب چگونه زیبا شوید و خوش‌اندام گرفته تا تکثیر قارچ‌وار سالن‌های ورزشی و زیبایی، سرزدن موضوعی به‌نام «اوقات فراغت»، سفر‌های رنگارنگ به دوردست‌های افسانه‌ای و… همگی نشانه‌های این میل به زندگی است. خسته شدیم از مردن. به عبارتی، مردیم از بس مردیم.

می‌خواهیم زنده بمانیم اما گفته می‌شود خواهید مرد خیلی زود، نه‌چندان دور، حداکثر تا ۱۰سال دیگر. صرف نظر از اینکه این تغییر جایگاه مرگ و زندگی نماد نوعی گردش گفتمانی است، عقب‌نشینی است یا گامی به پیش، یک‌چیز روشن است و آن، خلاص‌نشدن از شر تناقضات، از جمله همین ماجرای زندگی. مگر نه اینکه دوست‌داشتن زندگی یعنی دشمن‌داشتن مرگ؟ میل به زندگی -لابد- یعنی انزجار از مرگ. واکنش اصلی برای زنده‌ماندن، عقب‌راندن مرگ است. با وجود این به نظر نمی‌آید که واکنش ما در برابر مرگ تغییر کرده باشد؛ مرگ به‌خصوص مرگ دیگران، ما را تکان نمی‌دهد، عصبانی نمی‌کند، امری است پیش پا افتاده.

هنوز که هنوز است معترضیم به همه کسانی که در جبهه‌های مختلف به مردن وا داشته شده‌اند و در این اعتراض، نوعی هوشیاری می‌بینیم اما وقتی می‌شنویم که مثلا آمار مرده‌های رانندگی از آمار کشته‌های جنگ ایران و عراق بیشتر است تعجب نمی‌کنیم. تعجب هم کنیم متاثر نمی‌شویم؛ متاثر هم شویم، تغییر رفتار نمی‌دهیم. وقتی می‌شنویم دوهزارو۷۰۰نفر در اثر آلودگی هوا می‌میرند، وقتی می‌شنویم مرگ بیماران قلبی بستری در بیمارستان قلب در روزهای آلوده ۵/۲ برابر می‌شود به ابراز تعجب بسنده می‌کنیم. چگونه می‌شود از اراده‌های معطوف به زندگی صحبت کرد، در ستایش زنده‌ماندن به هر قیمت، حتی به قیمت نادیده‌گرفتن دیگری اما خبر مرگ، بدیهی تلقی شود؟ درست است که «همه می‌میرند!» «مرگ، حق است!» اما با «اجل‌های معلق»، چه کنیم؟ اجل ما همگی سر رسیده است؛ اگرچه عجالتا معلق.

دلایلش بسیار است. اما برای مردن، همین سه‌گانه کافی است: «زیست در اورژانس»، «دیالکتیک به من چه-به تو چه»، «کی بود-کی بود-من نبودم.» سال‌هاست به همین دلایل می‌میریم.

زیست در اورژانس، آدم را موقتی می‌کند، در نسبتی مغشوش با زمان: هم اینجا و هم‌اکنون بی‌دغدغه فردا. فردا؟ «کو تا فردا. تا فردا کی مرده، کی زنده؟» با همین گوش‌ها شنیدم. از رادیو. پاسخ کارشناس در برابر احتمال سونامی سرطان در تهران در آینده: «این خبر طی ۱۰ سال آینده است. مال امروز و فردا نیست که. بی‌خودی دستپاچه نباید شد.»

زیست در اورژانس خصلت همیشگی ما در تاریخ معاصر بوده است. «فرصت نیست.» همیشه زندگی کرده‌ایم با یک شمشیر داموکلس بالای سر. از سیاست تا زلزله. چنین موقعیتی، مردن را پیش پا افتاده می‌کند. در دیالکتیک «به من چه، به توچه» این قدر می‌شنویم به تو چه که یاد گرفته‌ایم بگوییم به من چه.

زندگی را دوست‌داشتن معنایش می‌شود: «من باشد و من باشد و من.» کیش من. پشت به دیگری زنده ماندن. ازهمین‌رو همه اقداماتی که برا ی طولانی‌تر زندگی‌کردن انجام می‌دهیم با حذف دیگری و نادیدنش ترتیب داده می‌شود. عملا باز هم می‌میریم منتها خوشگل‌تر و زیباتر و خوش‌اندام‌تر: بعد از چند تا سفر. همه نشانه‌ها نشان می‌دهد که می‌خواهیم دیگر قربانی نباشیم؛ اما قربانی هستیم و در نتیجه به‌دنبال مسبب.

«به من چه، به تو چه» بدل می‌شود به: «کی بود- کی بود- من نبودم.» این فرارسیدن زودرس اجل، به جز تقدیر، مسبب‌های رنگارنگی دارد: از مدرنیته و تکنیک (انتقام‌گرفتن از ایده توسعه)، امپریالیسم، سرمایه‌داری به سر عقل نیامده وحشی بومی شروع می‌شود تا کم‌کم می‌رسیم به وزارت نفت و صنعت خودرو و شهرداری و سیستم حمل‌ونقل و دست‌آخر شهروند تک‌سرنشین. ما همچنان یکدیگر را متهم می‌کنیم تا وقتی که روشن شود مقصر هرکه هست من یکی نیستم. منِ شهروند باشد یا منِ مسوول. تقصیر هیولای غریب و ناشناسی است به‌نام سیستم.

نتیجه: چگونه می‌شود مرگ را به تاخیر انداخت؟ اتوپیست دیروز برای تغییر جهان -یا برای دیگری- حاضر بود بمیرد؛ ما برای کمی هوا چه باید کنیم؟ زنده‌ماندن را هم می‌توان به یک پروژه بدل ساخت و دلیلی مشروع و موجه برای بسیج همه اراده‌های معطوف به زندگی، فراخواندن همه این «من»‌های «خزیده در خویش و بریده از غیر»، به قصد اعاده حیثیت از یک «ما»ی اجتماعی از حیثیت افتاده. مبارزه برای زندگی‌کردن، هنوز زندگی‌کردن، کمی بیشتر زندگی‌کردن با پشت‌کردن به حیات و ممات دیگری ممکن نیست. برای زندگی‌کردن «من به تو محتاج است.» این میراث اتوپیست‌های دیروز است.

خداحافظ اتوپی؟ سلام بر همبستگی (کنت اسبونویل)

سارا شریعتی ـ ندای سبز آزادی

۵ اسفند ۱۳۹۲

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی