امروز:   فروردین ۱۰, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
مارس 2024
د س چ پ ج ش ی
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031

به مناسبت ۲۵ مین سال روز اعدام فاطمه مدرسی – «زن، به‎راستی زن بود، دلیر بود»

fatemeh-modaresiمازنان ـ ششم فروردین ماه امسال ۲۵ سال از تیرباران فاطمه مدرسی (سیمین فردین) می گذرد… دژخیمان رژیم زمانی سیمین را برای اعدام فراخواندند که سبزه های هفت سینی که او با دستان هنرمندش و به کمک دیگر زنان زندانی سیاسی چیده بود، هنوز طراوت و تازگی داشت. آن سال زندانیان با اینکه در عزای اعدام بهترین رفقا و یارانشان سوگوار و غمگین بودند اما با این حال نوروز را همچنان گرامی داشتند…

**************
مازنان ـ ششم فروردین ماه امسال ۲۵ سال از تیرباران فاطمه مدرسی (سیمین فردین) می گذرد. سیمین، عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران، متولد سال ۱۳۲۷، فوق لیسانس در رشته حسابداری و شاغل در شرکت نفت بود. او که در یورش دوم رژیم جمهوری اسلامی به حزب توده ایران در سال ۱۳۶۲ به همراه دختر کوچکش نازلی –‎که آن زمان فقط یک و نیم سال سن داشت‎- دستگیر و به شکنجه گاههای رژیم ولایت فقیهی برده شد. در بند ۳۰۰۰ اوین شکنجه گران از هیچ تلاشی برای شکستن روحیهٴ مقاوم سیمین خودداری نکردند تا مگر او را از راهی که برگزیده بود باز دارند. بعدها یکی از همبندان سیمین* آن روزهای سیاه شکنجه را از قول سیمین چنین ترسیم می کند:

«پاهام تا زانو خونی بود. خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. نازلی با دیدن پاهای خونینم وحشت زده به من چسبید. آن موقع یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور اون ور به دندون می کشیدم. توالت های بند «سه هزار» با سلول فاصله زیادی داشت. هر دفعه می خواستم برم اونجا، باید با اون پاهای آش و لاش، بچه وحشت زده را با خود می کشیدم. با همه درد و نگرانی می کوشیدم دنیای نازلی را با شادی بیامیزم. هر بار که مرا برای بازجویی می بردند، مدام این دغدعه را داشتم، نازلی چه میشه؟»

*(عفت ماهباز – بی بی سی ۸ بهمن ۱۳۹۰)

120120161130_fatemehmodaresi_304x171_ggg_nocredit

عکسی از تنها مرخصی سیمین در طول سالهای زندان

دژخیمان رژیم زمانی سیمین را برای اعدام فراخواندند که سبزه های هفت سینی که او با دستان هنرمندش و به کمک دیگر زنان زندانی سیاسی چیده بود، هنوز طراوت و تازگی داشت. آن سال زندانیان با اینکه در عزای اعدام بهترین رفقا و یارانشان سوگوار و غمگین بودند اما با این حال نوروز را همچنان گرامی داشتند. ما زنان به یاد سیمین و دیگر شهدای جنبش راه آزادی و عدالت، نوشته زیر را که به قلم م.ن بندری می باشد و در دنیای شماره ۲ سال ۱۳۷۹به چاپ رسیده است را برای خوانندگان عزیز بازنشر می دهد.

زن، به‎راستی زن بود، دلیر بود

م.ن بندری: کابل، درست روی کفِ پاهای باندپیچی شده فرو می آید. خونابهٴ خشکی که زردی می زند، دایره یی روی سفیدی باند نقش کرده است، از زیر این دایره، خون تازه اندک اندک نشت می کند. شکنجه گر برای تازه کردنِ نفَس کابل را به دستیارش می دهد. هر ضربهٴ کابل درست روی عصب مجروح و عریان می کوبد. زن پیچ و تاب می خورد. لب ها بر هم فشرده و کبود است. زیر چشم ها شرابی و ملتهب است و نمناک. مردمک ها به تاق تیرهٴ اتاق تمشیت دوخته است و چشم ها اندیشناک و غمزده است.
شکنجه گر کابل را از دستیار می گیرد و با حرارت بیشتری می کوبد. جز ناسزاهای شکنجه گر و صدای تب آلود نفس ها، صدایی نیست. دستیار، دست شکنجه گر را می گیرد. کابل از حرکت می ایستد و به پایین دراز می شود.
دستیار می پرسد: «این یارو کیه؟ مُقُربیا نیس حاج آقا!» شکنجه گر، خسته و تحقیر شده، به دستیارش جواب می دهد: «یه نفرین شدهٴ جون سخت. یه موجود عجیب و غریب. حیف که توده ای یه!»
زن سی و پنج ساله است. تنی استخوانی و بی رمق دارد. روی پتوی خاکستری کنار دیوار راهرو بند سه هزار رها شده است. خون تازه، نشت کرده است، خونابهٴ خشک را خیسانده است، و باریکه هایش بر پاشنه ها چره می کند. پوتین های زن نگهبان پیچیده در چادر سیاه، که راهرو را می رود و می آید، به روی تن دراز به دراز افتاده زن که می رسند متوقف می شوند، و ضربات محکمی بر کاشی های راهرو، کنار گوش زن، می کوبند. چشم های زن اندکی از هم گشوده می شوند. تا اندکی پلک ها برهم بیاسایند پوتین ها بار دیگر کنار گوش زن ضربات پرصدایی بر کف راهرو می کوبند و دور می شوند.
دستیار شکنجه گر می گوید: « حاج آقا چرا ئی قد خودتونو عذاب و شکنجه می دین؟» شکنجه گر بی آنکه به دستیار نگاه کند، اندام نحیف زن را که از دفعه قبل نحیف تر شده است، لبهای کبود مچاله و به هم فشردهٴ او را که از بس سخت به هم چفت شده اند عضله های فک ها از زیر پوست بی خون برآمده و بیرون زده اند. چره های خون تازه که بر خون خشک شده بر خونابهٴ زرد جاری است و باندها را مثل کفی کفش بر کف پاهای او چسبانده اند تماشا می کند. سر را تکان تکان می دهد، می گوید: «موجود عجیب و غریبیه. کَت و کولِ ما را از کار انداخته و لب تر نمی کند. اما حیف که توده ای یه! دستیار شکنجه گر می گوید: «یه جوری به سرنوشتش کنجکاو شده ام. می خوام ببینم تا کجا می آد، تا کجا تحمل می کنه، می خوام ببینم این داستان سریال به کجا می کشه!» می خوام ببینم این دم و دستگاه اتاق تمشیت کارساز هس یا نه. اگه کارساز نباشه فاتحه مملکت رو باید خوند.» دستیار می گوید: «بذارین بره گم بشه حاج آقا! چیز مهمی که نداره بگه. سرهاشون تو چنگمونن. بِرفِسِش انفرادی تا اونجا بپوسه. شتر دیدی ندیدی. خودتو هم شکنجه نکن حاج آقا!» شکنجه گر نگاهی کنجکاو و پرسوءظن به دستیارش می اندازد، و جوابی نمی دهد.
صبح، آفتاب نزده، پوتین ها کنار گوشهای زن بر کف راهرو می کوبد. زن به زور نیم خیز می شود. نگاه تند خود را، که اثری از خواب در آن نیست، به چشم های زن نگهبان می دوزد. نگهبان دستپاچه می شود. انتظار واکنش دیگری دارد، و نه این نگاه نافذ، سرکش و سرزنشگر را. نگهبان، با همان دستپاچگی، تند تند می گوید: «چشم بندت، لعنتی، چشم بندت را بزن.» و به سرعت نخ های چشم بند را پشت سر زن گره می زند. «آماده می شی واسه بهداری!» زن نیم خیز می ماند، با پوزخندی بر لب.
زن، در راهرویی دیگر، در انتظار برده شدن به بهداری، چشم بند به چشم به دیوار تکیه داده است. دستش را می گیرند و به اتاقی می برندش و کاغذی جلوش می اندازند. بازجو می گوید: «بنویس!» پس از ساعتی برمی گردد. کاغذ را برمی دارد و نگاه می کند. پاره اش می کند و کاغذ دیگری جلوش می اندازد. می گوید: «بنویس!» پس از ساعتی بار دیگر برمی گردد. کاغذ را برمی دارد، می خواند، فحش می دهد، کاغذ را پاره می کند. کاغذ دیگری جلوش می اندازد. می گوید: «بنویس!»…. شکنجه گر در اتاق شکنجه منتظر است. شادی زودرس پایان کاری را در دل دارد، ختم داستان دنباله دار زن، که حس کنجکاوی بی امانش برانگیخته می دارد. یک دست زن را از بالای شانه به پشت می برد. دست دیگر را دستیار از پهلو به پشت کمر زن می برد، دو مچ دست را به علت لاغر بودن زن، به راحتی به هم می رسانند و دستبند می زنند. بعد با کمک دو نگهبان به زنجیری به سقف آویزانش می کنند. مدت زمانی که باید بگذرد تا ریزش مهیب انسان آغاز شود، سپری می شود… هلال های خورشید کسوف زده مردمک هایش در پس پلک های متورم و قرمزش پنهان می شود….
زن، به زنجیر و دستبند آویخته، در فراز است. او را پایین می آورند. زن مچاله شده است و در خود می تابد. دستیار می پرسد: «اسمش چیه این زن؟» شکنجه گر، ناراضی و درخود فرورفته، سری تکان می دهد، و بی رغبت می گوید: «فاطه، فاطمه. بهش سیمین می گن. فردین.» دستیار می گوید: «رهاش کن حاج آقا! بِرفِسِش بند عمومی. بگذار بره حبس بکشه. ئی قدر خودتو عذاب نده، شکنجه نکن!» شکنجه گر به دستیارش خیره و ظنین نگاه می کند. می گوید: «تا آخر داستان می رم. می خوام ببینم چی می شه!»
شکنجه گر که به پایان داستان دنباله دار زن، سخت علاقه مند شده است، با کوچک ترین اشارهٴ بازجوها، زن را چندین بار به تخت شلاق بسته است و اینک خسته و کنجکاو، توی اتاق قدم می زند و به فکر رفته است. ناگهان از اتاق بیرون می رود و همراه مردی زندانی برمی گردد. با چشم و ابرو به دستیار اشاره می کند. دستیار تند و با عحله همه گونه حرفی می زند. از مذهب و دین گرفته تا سیاست و اخلاق. از عرفان و عرفا گرفته تا سیاست های خارجی و تکنولوژی. سر آخر می گوید: «خودت را سبک کن! حرف بزن، یا بنویس! برای آرامش روحت، برای راحت جسمت. تو که چیز مهمی ندارد، پس چرا با جوونیت بازی می کنی،» زن ساکت است، پنداری با دست و پاهای بسته بر تخت شلاق و چشم بند بر چشم، در خواب است، یا در اندیشه یی دور و دراز. زن ساکت است. دستیار به مرد زندانی با چشم و ابرو اشاره می کند. زندانی می گوید: «مرا می شناسی؟» زن می شناسد، اما سخن نمی گوید. از مسئولان تشکیلات است. مرد می گوید: «مقاومت نکن! بی فایده است. همه چیز رو شده است. همه ما خیانت کاریم. من وظیفهٴ خود می دانم به تو بگویم که ما راه اشتباه رفته ایم….» اسباب چهرهٴ مرد به طرز غریبی آویزان است، و کلمات از دور و بر لبهای بی حالتش، با کله و دست و پا شکسته سقوط می کنند. صدای نالهٴ زن می آید. چیزی شبیه ناله و هق هق، چیزی شبیه غرش. شکنجه گر با هیجان و امید به دستیار نگاه می کند. زن با صدایی خش دار، شمرده می گوید: «ما هردو به وظیفه مون عمل می کنیم. وظیفه تو خیانته، وظیفهٴ من هم رازداری و وفاداریه. احتیاجی نیس که بگی چه باید بکنم. خودم به وظایفم از هرکس دیگه آشنام….»
زن را از اتاق بازجویی به اتاق شکنجه می آورند. تکیده تر شده است. پشتش اندکی خمیده است. چند تار موی سفید از زیر چادر سیاهی که بر سرش انداخته اند، بیرون زده است. در هر قدمی که بر زمین می گذارد، درد، همچون برقی سوزنده سرتاپایش را در می نوردد. شکنجه گر دستور می دهد تعدادی پتو بیاورند. زن را می خوابانند، و پتوها را روی او می اندازند و روی پتوها می نشینند. صدای شکستن چیزی می آید. شکنجه گر می گوید: «هروقت خواستی رازداری و وفاداری ات را کنار بگذاری دستت را از زیر پتو بیرون بیار و انگشت را بلند کن.» دقایقی می گذرد، و شاید ساعتی. کند و دردآور. دست زن با تقلا از زیر پتو بیرون می آید. انگشت اشاره اش رو به بالاست، به سقف، یا به آسمان. تبسمی بر لبان شکنجه گر می درخشد. به پایان داستان، احساس می کرد، نزدیک می شود. می گوید اورا بر خیزانند. اما زن خود برمی خیزد. شکنجه گر نرم و مهربان نزدیک تر می آید، و ثانیه ها و دم ها را با لذت می چشد. می گوید: «آماده ام. آماده شنیدن. اصلا بنویسی بهتر است. خُب، حالا چی می خواهی بگویی؟» زن، که نفس بریده اش به جا می آید، می گوید: «می خواستم بگم، که داشتم خفه می شدم!»
دستیار نگاه پرمعنایی به استادش می اندازد. پاسدارها زن را به سلولش برمی گردانند. شکنجه گر به دستیارش درگوشی می گوید که، او را به سلول دخترکش ببرند، و نزد او بگذارندش. روزها، هفته ها و ماهها اورا در سلول دخترک چندماهه اش نگه می دارند. زن هم در اتاق شکنجه باید دردش را قورت دهد و هم در سلول. لبخندهایی که به نازلی کوچک می زند، آمیزهٴ غریبی است از درد و شادمانی. تکه چوبی را در یکی از معدود نوبت های هواخوری در گوشه حیاط زندان پیدا می کند. با خود به سلول می آورد. با تکه یی استخوان از ته مانده غذا، روی آن کنده کاری می کند. ساعتها و ساعتها روی آن را می کند تا با تصویری که خواهد شد، دخترکش را سرگرم کند. شاخه های درختی، با گرته یی از شاخک ها و برگ ها. و زیر آنها، با خط جسور و هماهنگ می کَنَد:
شب
با گلوی خونین
خوانده است
دیرگاه
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
و به دخترکش نشان می دهد، و داستان آن شاخهٴ بالنده یی که از تیرگی به سوی روشنایی خود را می کشاند، می گوید. دخترک اشاره می کند به شاخه یی از موی سپید او که از زیر چارقد سیاه بیرون زده است و در پرتو روشنایی بی جان دریچه سلول می تابد. زن، مادر، دخترک را در آغوش شکنجه دیده اش می فشرد، و می گوید: «برای تو نازلی همه اینها را تحمل می کنم. برای تو، تا در سرزمینی و جهانی بی شکنجه زندگی کنی. اول عذاب من بودی، اما حالا، گرمی بخش سلول منی، آیندهٴ امید منی.»
دستیار شکنجه گر به استادش می گوید: «اون زن توده ای بدجوری داغون شده. بیشتر اوقات توی اغماست، تب و هذیان. یه چیزهایی می گه شبیه گوریل، گالیل، گولیل…» شکنجه گر می گوید: «شاید گالیله را می گوید.» دستیار می گوید: «خُب، خوبه دیگه حاج آقا! اولین باره که یه اسم از ذهنش بیرون می زنه، حتما از این توده ای های ارمنیه. لعنت الله، چه اسمای عجیبی. می گم حاج آقا بچه ها رو بِرفِسیم بیارنش اینجا، با کمک برادران ساواکی شاید ئی دفعه بتونیم ته و توی کار این زن در بیاریم…» استاد حرف شاگرد را قطع می کند، و با لبخندی تمسخری که در آن رضایتی هم هست، می گوید: «مع الاسف در رفته رُم… داستان گالیله طولانیه، اما بد نیس چیزکی از آن بدانی.» استاد شمّه یی دربارهٴ گالیله می گوید، و بعد اضافه می کند: «اما انصافا آن دادگاه روحانی که گالیله رو محکوم کرد حق داشت. مگه ما نمی گیم همه چیزمون از اسلامه و برای اسلامه؟ و اعلاترین نوع اسلام هم همین اسلام ماست؟ که مرکزش ایرانیه و در مرکز ایران هم امامه؟ خُب، اظهرمِن الشمسه که به نظر ما ایران اسلامی مرکز جهان و کائناته. از نظر معنوی. و همه جهان و کائنات دور اون می چرخن، و نه اون دور دیگرون. اون بنده خداهای دادگاه روحانیت هم همین رو می گفتن، منتهای مراتب از نظر مسیحیت. حالا این گالیله علیه ما، علیه، اون زمان که اغنام الله، عوام الناس، دنبال نان و آب و گاو و گوسفندشان بودند اومد این تخم لق رو تو دهنها شکوند که، زمین ثابت نیس و مرکز جهان هم نیس. با ئی حرف ایمان عوام الناس رو سست کرد و موجب تضعیف روحانیت شد. خُب، اگه اون زمان ما بودیم از این آدم گالیله یی درست می کردیم که تا هفت پشت مردم بلاد روم هوس گالیله شدن به مخیله شون هم راه ندن. منتهای مراتب اون بنده خداهای دادگاه روحانیت رُم مثل ما وارد به کار نبودند. قِلِق یه چنین اموری دستشون نبود. هیچی، گالیله هه رو وادار به توبه کردن و بعد هم به امان خدا رهاش کردن. اون هم رفت این ور و اون ور و با پا و دست و زبون هی دایره کشید و گفت که، اما می چرخه! ما اگه بودیم، بعد از اینکه توّاب می شد، از قید حیات خلاصش می کردیم تا دیگه روی زمین فساد نکنه.» دستیار، مات و مبهوت به حاج آقا استادش زل می زند و بعد آهی از ته دلش می کشد و می گوید: «پس این گالیلو حاج آقا فی الواقع مفسد فِی الارض بوده…»
روز که زن را به بند عمومی بردند، پس از التیام پوستهٴ زخم ها، دستیار به استاد می گوید: «زودتر رهاش می کردین حاج آقا! این همه خودتونو عذاب و شکنجه نمی کردین…» شکنجه گر می گوید: «من قهرمان این داستان دنباله رو پی می گیرم. چی فکر می کنی پسر؟ بند عمومی ادامهٴ داستانه! بهت می گویم تا نکته یی رو یادت داده باشم! بند عمومی ادامهٴ داستانه!»
زن در بند عمومی است. در پرتو نور کم سوی چراغ سقف، نخ های رنگی را بر پارچه گلدوزی کوک می زند. دو تپهٴ سرسبز، شالیزاری که هنوز سوزن نخورده است، زن های شالیکار که روی شالیزار سوزن نخورده خم شده اند و نشا می کنند، مردی شالیکار آن سوتر، با باری بر دوش. زنی شالیکار در پیش منظرهٴ گلدوزی که نشسته است و کودک موطلایی اش را شیر می دهد. نخ های رنگی که از جوراب ها و لته های کهنه بیرون کشیده شده اند با سرانگشتان مطمئن زن، هماهنگ و موزون، سوزن کاری می شوند. صدای زن آرام می آید، آرام و دنباله دار، مثل آب جاری در نهری که از چشمه می آید. تک سرفه های خشک و پهلودرد، لرزش خفیفی در انگشت های او می اندازد، و دردی سراپای اندامش را در خود می فشارد، و او با همه اینها دمخور شده است و کنار آمده است. به هم زنجیرش می گوید: «… آره، می گفتم عزیزم که، گالیله گفت که، خُب، آقایان! هرچه شما می گویید! زمین ثابت است. و آنها هم دست از سر او برداشتند. و او بازهم ثابت می کرد که زمین ثابت نیست و دور خورشید می چرخد. پدیده یی که در حال حاضر از بدیهی ترین چیزهاست. اما این آقایان، از دادگاه های انگیزیسون هم بدترند.» زن، انگار که داستان می گوید، آرام و به آهنگی مهربان، و بی هراس از اینکه حرفهایش به گوش زندانبانها برسد، می گوید: «اول ازت می خواهند بگویی که، آقایان، واقعیت دیگر واقعیت نیست. بعد یک قدم دیگر جلو می آیند و می گویند که، حالا خودت را نفی کن، اندیشه ات را نفی کن، هستی ات را نفی کن، و همین طور قدم به قدم می آیند جلو و تو باید قدم به قدم بروی عقب، تا آنجا که دیگر چیزی از انسان و از تو باقی نماند. می خواهند که، اول تک تک مان را از خودمان خالی کنند، و بعد حذف کنند، تا پایان، تا جایی که انسان بودن و چیزی به نام شرافت انسانی هم نداشته باشیم. پس باید در همان قدم اول محکم ایستاد….»
زمستان سپری می شود، و درختهای حیاط زندان جوانه می زنند. شکنجه گر و دستیارش در اتاق شکنجه بیهوده در تلاش پایان دادن به داستان زن اند. زن قهرمانی نیست که نویسنده اش به دلخواه سرنوشت او را رقم زند. زن خود داستان خود را رقم می زند. او را به اتاق شکنجه می برند، و این بار از او می خواهند تا به لحاظ اداری لااقل، چیزی بنویسد تا بتوانند وضع او را از ابهام و بلاتکلیفی در آورند. پیشنهادشان ظاهرا رنگی خیرخواهانه دارد، اما زن از آن بوی شگردی زیرکانه می شنود که به قصد تهی کردن زن از معنای خودش پیش کشیده شده است. باز سکوت طولانی خود را ادامه می دهد. ازبرون ساکت، اما از درون پرخروش و در تب و تاب، دریاوار…
kardasti simin fardin

گیرم هزار همچو تو را ناپدید کرد
دستان خونفشان پلیدان نابکار
گیرم هزارها چو تو بر دار برکشید
اندیشه تو نیز تواند کشد به دار؟

نوروز با بهار می آید. زن با سلیقه یی ظریف سفره هفت سینی رنگین می آراید. شادی یی که نوروز برای همگان می آورد، مرهمی خنک کننده بر شراره درهایش می نهد. سال نو می آید، و همراه آن، زن بر آن عزم است تا بر خویشتن خویش بودن خود پای بفشارد. و این، سرچشمهٴ شادی هایش می شود.

مازنان ـ ۶ فروردین ۱۳۹۳

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی