روزی که مادر شوم
فکر می کنم به چند سال بعد، به روزی که «مادر» شده ام، به خودم و همسرم و کودک شیرینی که قبل از هرچیز به مراقبت احتیاج دارد. شغل من «میتواند» در فضای خانه هم ادامه پیدا کند، و تا وقتی که من میتوانم دورکاری کنم، چرا همسرم به تکاپوی ایجاد شرایط مشابه بیفتد یا بخواهد شغل یا محل اشتغالش را تغییر دهد؟! من در خانه میمانم، هم به اشتغالم ادامه میدهم و هم از کودکمان مراقبت میکنم و همسری فداکار و مادری مهربان میشوم که مثل یک شیرزن، هم بار اقتصاد خانواده را به دوش میکشد و هم به جامعه خدمت میکند، و هم از ایفای نقش مادریاش غافل نمیشود! بعد بازهم به روزی فکر می کنم که بعد از این همه گذشت و فداکاری حتی نامی از منِ مادر در برگه هویت فرزندم نیست!
*************
روزی که مادر شوم
نویسنده : * نجمه واحدی/ دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی
به چند سال بعد فکر میکنم. به روزی که «مادر» شده ام. نوزاد چندماههام که شبیه دنیای بکریست در انتظار کشف شدن، از «خبر دست اول» و اتفاق تازهی خانوادهی کوچکم کنار رفته و خانوادهها که گاهی برای دیدنش و مراقب از او به کمکمان میآمدند، به روال عادی زندگی خودشان برگشتهاند. من و همسرم ماندهایم و کودک شیرینی که قبل از هر چیز به مراقبت احتیاج دارد. شغل من «میتواند» در فضای خانه هم ادامه پیدا کند، و تا وقتی که من میتوانم دورکاری کنم، چرا همسرم به تکاپوی ایجاد شرایط مشابه بیفتد یا بخواهد شغل یا محل اشتغالش را تغییر دهد؟ من در خانه میمانم و هم به اشتغالم ادامه میدهم و هم از کودکمان مراقبت میکنم. من در خانه میمانم و همسری فداکار و مادری مهربان میشوم که مثل یک شیرزن، هم بار اقتصاد خانواده را به دوش میکشد و به جامعه خدمت میکند، و هم از ایفای نقش مادریاش غافل نمیشود.
به چند سال بعد فکر میکنم. کودک سه سالهام کمی کمتر، ولی هنوز هم نیازمند مراقبت است. من که میخواهم شغلم را در بیرون از خانه دنبال کنم، به فکر نهادهایی میفتم که در زندگی امروزی بناست که به ما انسانها در تسهیل زندگیمان کمک کنند. نه محل کار من، و نه محل کار همسرم، که برای همکاران تسهیلاتی به اسم «مهد کودک» را فراهم نکرده؛ پس باید کودکم را به یک مهد کودک مستقل بفرستم. و کمی بعد هم متوجه میشوم برخلاف تصورم، خدمات مهدکودک، خدماتی دولتی نیست و در دست ارگانهای خصوصیست؛ کیفیتشان هم متاسفانه مستقیما با هزینهشان در ارتباط است و پرداخت هزینهی آن مهدکودکی که با پرستاران زبده، و محیطی امن و استاندارد، خیالمان را از بابت کودکمان راحت کند، در توان مالی من و همسرم نیست. از بخشی از اشتغالم صرف نظر میکنم و در خانه میمانم تا کودک را در این مهمترین سالهای زندگیش، به دست شرایط نامعلوم نسپارم. البته همسرم هم به جز جمعهها، یک روز دیگر از هفته را هم به «کمکم» میآید.
به چند سال بعد فکر میکنم. همزمانی که من از محل کار، و دختر و پسر نوجوان و خردسالم از مدرسه برگشته اند، به خانه میرسیم. همسرم دو ساعتی هست که در خانه است. خانهی نامرتب و آشپزخانهی آشفته را که میبینم یاد همان داستان تکراری میفتم: اشتغالی که بیرون از خانه بین زن و مرد قسمت شده و کاری که در خانه همچنان سهم «زن خانواده» باقی مانده. کاری را باید برای دو روز آینده آماده کنم؛ اما قبل از آن باید برای شب غذا پخت، ظرفهای شام دیشب را که هنوز کسی به دادشان نرسیده، شست و لباسهای شسته شدهی بچهها را اتو کشید، به پسر خردسالم هم در تمرینهای درسی اش باید کمک کرد. با همسرم بر سر اینکه همهی کارها را من نباید انجام دهم بارها صحبت کردهایم، اما دخترم فردا امتحان دارد و ترجیح میدهم آرامش خانه را به خاطر بحث دوباره بر سر تقسیم کارهای خانگی به هم نزنم. البته شاید هم همسرم «لطف کند» و حداقل لباسها را اتو بکشد.
به چند سال بعد فکر میکنم. در تعطیلات نوروز هستیم و یک سال بسیار سخت را پشت سر گذاشته ایم؛ سالی که چند ماهش به همزمان درس خواندن و خانه داری برای من گذشت، و چند ماهش را هم مشغول مراقبت از فرزند بیمارم بودم. کارهای همسرم سنگین تر شده و سال گذشته را کمتر در خانه بود؛ و امروز هم تنها دو روز است که از خانه تکانیای که تقریبا تمامش به عهدهی خودم بود گذشته؛ از دو هفته ای که تقریبا تمامش را مشغول تمیز کردن راهروها و پذیرایی و ایوان و اتاق خوابها و آشپزخانه و حتی انباری بودم. برای روز سوم نوروز، دو خانواده از شهر دیگری، چند روزی مهمانمان خواهند بود. از یک طرف از این دور هم جمع شدنها خوشحالم و از طرفی هم فقط من میدانم که همسرم و بچهها، چقدر در حضور مهمان، مرا در این چند روز دست تنها خواهند گذاشت.
به چندین سال بعد فکر میکنم. من و همسرم زمان بیشتری را در خانه ایم. او در آستانهی بازنشستگیست و کار من هم بیرون از خانه کمتر از قبل شده. بعضی دوستانم توصیه میکنند وقت آزادم را با آنها به کلاسهای ورزشی بروم یا در کوهنوردی همراهیشان کنم، اما من انگار وقتش را ندارم. روزهایی که در خانه ام، بعد از صبحانه، تا آشپزخانه را مرتب کنم و چند صفحه کتاب بخوانم ظهر شده و باید نهار درست کرد؛ بعد از استراحت بعد از ظهر هم برای این روزهای آزاد، همیشه یک کاری پیدا میشود. یا سبزی برای پاک کردن و خرد کردن و منجمد کردن دارم، یا کلی لباس نشسته؛ یا باید ملحفهی پتوها را عوض کنم، یا یادم میافتد که برای فرزند دانشجو ام که ساکن خوابگاه شهر دیگریست، ترشی درست کنم یا مربا بپزم. یک هفته گوشت و ماهی خریده ایم و باید پاک کرد و خردشان کرد؛ و هفتهی دیگر هم تصمیم میگیریم خاک گلدانها را عوض کنیم یا قلمه بزنیمشان. حالا که کار همسرم هم مثل من کمتر شده، بعضی از این کارها سرگرمش میکند و در انجامش به من کمک میکند؛ اما من بلد نیستم این کارها را نیمه کاره رها کنم و با دوستانم به کوهنوردی بروم؛ کاری که همسرم معمولا انجامش میدهد!
به چندین سال بعد فکر میکنم. دخترم که دو سالی هست ازدواج کرده، و چند ماهیست بچه دار شده اند، با همسرش در شرکتی خصوصی مشغول کارند. با درآمد اندک هر دویشان، زندگی آرامی دارند و او نمیخواهد شغلش را به خاطر کودکش از دست بدهد. هر روز خانهی ساکتمان میزبان نوهی شیرین و بازیگوشمان میشود و هرچند من کمتر از سابق، توان مراقبت از او را دارم، و هرچند که همسرم کمتر حوصلهی گریهها و بی قراریهای نوزاد را دارد و خانه را معمولا ترک میکند، اما حضور نوزاد برایم با همهی سختیها لذت بخشست. همینطور که حین کارهای خودم، حواسم به او هم هست، با هم ساعتهایمان را میگذارنیم.
به چندین سال بعد فکر میکنم. پزشک یک نسخهی بلند بالا برایم نوشته و مقابل پادردهای بی امانم، «کار نکردن» را تجویز میکند و برای حفظ همین اندک سلامتیام هم، پیادهروی و ورزش را. انگار خبر ندارد که منی که سالها یا بیرون از خانه کار کردهام، یا داخل خانه، یا بچهداری کردهام یا نوهداری، یا حتی حین تحصیل و اشتغالم هم به هزار و یک کار دیگر فکر میکرده ام؛ چطور میتوانم یکروزه تصمیم بگیرم که دیگر کار نکنم. منی که سالهاست وقتی برای ورزش و پیاده روی نگذاشتهام، چطور میتوانم یک شبه در شصت و چند سالگیام، ورزش را عادت هرروزهی زندگیام کنم. نمیدانم دکتر وقتی «کار نکردن» را تجویز میکرد، فکرش را کرده بود که پس چه بخوریم و با لباسها و ظرفهای کثیفمان چه کنیم و خانه را چه کسی مرتب کند و وقتی بچهها و نوههایم به خانهمان میآیند به عشق اینکه دست پخت مادر یا مادربزرگشان را بخورند، چه کسی باید برایشان غذا بپزد؟
به سالهایی بعد از امروز فکر میکنم. به روزهایی که ممکن است هر کدام از این تجربهها سرنوشت «مادرانگی» من باشد. به روزی که سهم فرزندم از گرامی داشتن من، در هدیههای روز مادر خلاصه شود و سهم من از زندگیام گذشت و خود را فدا کردن باشد و سهم دیگران هم تکریم و تقدیس این خود را فدا کردن. آن روزی که بعد از همهی این گذشتها و فداکاریها، ببینم که در برگهی هویت فرزندم حتی نامی هم از «مادر» نیست.
روزنامه ابتکار ـ ۳۱ فروردین ۱۳۹۳