امروز:   فروردین ۱۰, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
مارس 2024
د س چ پ ج ش ی
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031

ساجده! خانه ات اینجاست

پشت-میله-های-زندان.. نمی دونم چراغت هنوز روشنه یا خاموش، شایدم با بهار پایین پله ها نشستین و یک سالی که گذشت را مرور می کنی و اون ۶ سال رو…می خنده و می گه زیقی تو هم رفتی؛ همه رفتند، چندتاتون راهی کردم و میشمره و از هر کس خاطره ای میگه؛ ته دلت چنگ میندازن؛ دلت می خواد بری پیش دخترت، مادرت ، پدرت و هر عزیزی که اون بیرون داری اما ته دلت چنگ میزنن که نامردیه رفتن؛ دلتنگیه رفتن./

*****

برات نصفه شبی می نویسم؛ آخه یاد آخرین شب خودم افتادم…می گویند امشب آخرین شب است..خدا کنه حرفشون حرف باشه… شب آخر خیلی تلخه، خیلی سخته؛ صندلی داغ و دور همی و کتک های بهار و …..می خندی اما ته دلت غم داره خیلی غم داره…بالاخره میخزی تو تختت؛ پرده هارو میکشی، چشمت بهشون عادت کرده چند ماه یا چند سال اون پرده ها حریم خصوصیت بودند؛ امن ترین نقطه اون بند؛ اتاقت شده؛ کتاب هات را چیدی، وسایل خصوصیت، هروقت حوصله نداری پرده ها را میکشی یعنی می خوام تنها باشم؛ همه می فهمند و کسی سراغت نمیاد تا خودت از اون پرده ها بیرون بیای…. نمی دونم چراغت هنوز روشنه یا خاموش، شایدم با بهار پایین پله ها نشستین و یک سالی که گذشت را مرور می کنی و اون ۶ سال رو…می خنده و می گه زیقی تو هم رفتی؛ همه رفتند، چندتاتون راهی کردم و میشمره و از هر کس خاطره ای میگه؛ ته دلت چنگ میندازن؛ دلت می خواد بری پیش دخترت، مادرت ، پدرت و هر عزیزی که اون بیرون داری اما ته دلت چنگ میزنن که نامردیه رفتن؛ دلتنگیه رفتن… دلهره داری؛ انگار صبح نمیشه؛ پر از اشتیاق رفتن و ماندنی، دوگانگی عجیبیه؛ انگار هیچ وقت اون بیرون نبودی، حتی اگر ۵ ماه هم اونجا باشی برات عینهو چند ساله، سر یک هفته عادت می کنی، نه موبایل داشتی نه لب تاپ، اون بیرون آدمها غریبن…هیچ وقت ته دلت دیگه شاد نمیشه… همیشه یک دست گنده قلبت را تو خودش میگیره و فشار میده… اما بالاخره صبح میشه ساجده؛ با دلهره پا میشی، کش میدی لحظه هارو، آخرین لحظه آماده رفتن میشی؛ همه دورت را میگیرن؛ تک تکشون بغل می کنی و اشک میریزی؛ از ته دل بهشون قول میدی هر کاری بتونی انجام میدی اما خودت خوب می دونی از دستای تو هیچ کاری بر نمیاد، اما بازم قول میدی؛ همین آرومت میکنی، میای بیرون هم هرکاری بتونی می کنی اما نمیشه، زورت هیچ وقت نرسیده…. به بهار میرسی و دلت می خواد…. سرود می خوانند، می خندند؛ بدرقت می کنند مثل تمام آنهایی که آمدند و رفتند…. دلهره داری، دل آشوبه؛ اما نهایت اون در باز میشه و بسته؛ اون بیرون در بهترین لحظه بغل کردن آدمها به پشت سرت فکر می کنی؛ به آدمهایی که جا گذاشتی، به صدیق، به فریبا جون و مامان مهوش، به مریم گلی، به ریحانه، به نسیم و به بهار، خیلی بده اگر امین پشت در زندان منتظرت باشه؛ فقط می تونی سرت بزاری روشونش و گریه کنی

و اون بخنده و بگه اونام میان…عادت کرده خب و تو دلت می خواد برگردی و بگی می مونم اون تو تا بقیشون بیان…اما نمیشه؛ نمیشه از زندگی دست کشید؛ ادمهایی که بیرون منتظرتند می برنت اما نمی دونند تو برای همیشه جا موندی اون تو… جا موندی تو زمین والیبال و کارگاه و زیر پله ها و اتاق یک و دو و سه و اخبارها و سریال های شبانه… تو جا موندی در آغوش بهار و فریبا و مهوش، جا موندی تو شیطنت های صدیقه و خنده های مریم گلی و حتی غرغر های ریحانه و بی تابی های بهناز… نمی دونن ۱۰ سال و ۱۵ سال و ۲۰ سال دیگه برای تو عدد نیست ، رفقاتند .. عروسی که هیچ وقت فریبا نرفت ولت نمی کنه،… اما بالاخره میای…یک هفته سعی می کنی وسط تمام دید و بازدید ها همان سریال ها را ببینی، همان برنامه ها را داشته باشی، دو هفته گریه می کنی…بعد کم کم زندگی شروع میشه… اما هیچ وقت زندگیت مثل قبل نمیشه… انگار وسط دو دنیا گیر کردی.قلبت جا گذاشتی و جسمت اوردی؛ سعی می کنی با کتاب فرستادن و سر زدن یک شنبه ها به سالن ملاقات خودت سبک کنی؛ به خانواده هاشون هر ازگاهی زنگ بزنی حالشون بپرسی… بعد چند ماه دیگه یک شنبه ها نمیرسی بری اونجا… عصر به عصر منتظر می مونی تا امین بیاد و تعریف کنه اونجا چه خبر بوده.. زندگی جریان پیدا می کنه؛ غرق میشی در این جریان اما بازهم اون آدم سابق نیستی؛ مثل آدمی می مونی که یک بار مرده و از تو گور در آوردنش و می گن زندگی کن؛ نه به دنیای مرده ها تعلق داری و نه دلت می خواد برگردی تو گور… معلقی بین زمین و آسمون… نگرانی آدمهای اونجا فراموشت کنند، دیدی آدمها چطور محو میشوند و هر از گاهی یادی از شیطنت هاشون میشه؛ و تو دلت نمی خواد محو شی.؛ هر کس که میاد مرخصی ازش می پرسی هنوز نشانه ای از من در اونجا هست….
به هرحال خوش بر می گردی دختر؛ خونه ی تو اینجاست؛ زندان جای مادرها نیست… اما یادت نره آدمها غریبه شدند دنبال آشنا این بیرون نگرد.

ریحانه طباطبایی – ندای سبز آزادی
۱۳ تیر / ۱۳۹۴

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی