“صریح و بی اغراق”
میخواهم یکی از صریحترین و بیاغراقترین یادداشتهایم را بنویسم و امیدوارم کسانی که دغدغهی زنان دارند، یا دغدغهی زنان روی اعصابشان است، این پست را بخوانند.بیاغراق هیچ روزی، مطلقاً هیچ روزی نبوده که از جنسیتم، از برخورد با جنسیتم عصبانی نبوده باشم.
***
راستش این روزها در فضای مجازی، بیش از اینکه یادداشتهای درست دربارهی زنان ببینم، یا یادداشتهای خندهدار میبینم که باعث میشوند #برابریخواهی و فمینیسم به جوک تبدیل شود، یا یادداشتهایی که #فمینیسم و از زنان حرف زدن را مسخره میکنند و حوصلهشان رسماً از خواندن و شنیدن در این باره سر رفته. چندبار جملهی «الان فمینیستا میریزن سرمون؟» را دیده باشم کافیست؟
راستش من ناراحتم. نه امروز، نه الان، نه روزهای اخیر. من همهی عمر ناراحت بودهام. از وقتی که یادم میآید بغضی داشتهام، که بغض گریه نیست، بغض خشم است. بیاغراق هیچ روزی، مطلقاً هیچ روزی نبوده که از جنسیتم، از برخورد با جنسیتم عصبانی نبوده باشم.
بله دوست عزیز مذکر من، شما حوصلهات سر میرود، شما فکر میکنی اینها ژست است، شما فکر میکنی ما شورش را درآوردهایم. اما یک روز جای ما نبودهای. تو فکر کردهای آدم به زخم و درد عادت میکند؟ نمیکند. وضعیت زنان در روزگار و جامعهای که من در آن هستم، زخم است. و هر روز همانقدر زخم است که دیروز و هیچ روزی بهتر نشده. اجازه بده خودم را بگویم.
من توی یک جامعهی به شدت #مردسالار به دنیا آمدهام و توی خاندان مردسالارتری. خیلی بچه بودم که فهمیدم بلیط برنده دست مردهاست. اولین خاطرات خشمم به وقتی برمیگردد که مردها و پسرهای فامیل میرفتند گردش و زنها میماندند خانه که غذا را حاضر کنند و توی آشپزخانه گپ بزنند. دخترها هم همان لالوها خالهبازی کنند. خیلی بچه بودم، کمتر از ۴ سال. خشمم را یادم هست. رفتم توی زیرزمین و به دیوار مشت کوبیدم و گریه کردم. اولین باری که توی زندگیام تبعیض را تجربه کردم. من از آشپزخانه خوشم نمیآمد. از خالهبازی خوشم نمیآمد. دلم میخواست بروم بیرون. انگار یک جایی از ذهنم همان وقت تصمیم گرفت شبیه زنها نباشد. برای همین در تمام سالهای بعد من هیچوقت کار خانه یاد نگرفتم، حتی به قیمت تمسخر دخترهای فامیل نرفتم توی آشپزخانه موقع مهمانیها، نشستم توی هال و با مردها حرف زدم، عین خودشان، از سیاست، از جنگ، مثل خودشان جوک تعریف کردم، مثل آنها بلند و محکم حرف زدم، مثل آنها با اعتماد به نفس نشستم و خودم را جمع نکردم. شدم یکی از خودشان. هنوز هم اگر توی مهمانیها من بلند شوم کمک کنم، عموهایم میگویند «ا، تو چرا؟ بشین خودشون میارن.»
من موفق شدم شبیه آنها باشم. پیروزی حقیر فردی. اما هیچوقت خشم و بغضم از بین نرفت. هرچه بزرگتر شدم بیشتر خوردم به سقفهای محکم.
من هر روز بیدار میشوم در حالی که نسبت به برادرانم آزادی به شدت کمتری دارم. هر روز بیدار میشوم و هنوز من ناموسی هستم که به بهانهی پاسداری از آن، مرا محدود میکنند. هر روز من همان سوژهی تحریک برانگیز دیروزم. همانی که حتی مادرم به عقب رفتن آستینم گیر میدهد، چون پوستم روشن است و مردها توجهشان جلب میشود. همانی که حتی توی خانه نمیتوانم آنطور که دلم میخواهد لباس بپوشم، چون دختر همهجا باید باحیا باشد. هر روز منی که حتی کار خانه نمیکنم (متأسفانه)، مدام با وظایفی که انجام نمیدهم روبرو هستم، که فقط وظایف یک زنند. و انگار نه انگار که شستن و خوردن و تمیز کردن، چیزیست مربوط به تمام انسانها. من نمیتوانم هروقت که میخواهم بروم بیرون، چون زنم. نمیتوانم هرطور که میخواهم بپوشم، چون زنم. نمیتوانم هرجا که میخواهم بروم، چون زنم. نمیتوانم با هرکس که میخواهم رابطه داشته باشم، چون زنم. چطور میشود هر روز بیدار شد و تمام این نتوانستنها را تجربه کرد و بعد عصبانی نبود؟ چطور میشود عادت کرد؟ چطور میشود این ظلم را پذیرفت؟
بله من نمیتوانم بروم جایی که دلم میخواهد تحصیل کنم، در حالی که همهی عمر برایش تلاش کرده بودم. من نمیتوانم بروم جایی که دلم میخواهد زندگی کنم. حتی نمیتوانم بروم کسی که دلم میخواهد را ببینم. زندگی من چیزی نیست که دلم میخواهد. چیزی نیست که اگر مرد بودم میتوانستم داشته باشمش. حالا شما به ما بگو فمینیستزده. فکر کن زیادهروی میکنیم. فکر کن حرفهایمان صرفاً کلماتیاست که بلغور میکنیم و هر روز با گوشت و پوست و خون تجربهشان نکردهایم.
نه من خوشحال نیستم، من ناراحتم، من عصبانیام. ۲۶ سال است که ناراحت و خشمگین و عصبانیام. و تو که به نظرت حرف زدن از #زنان و فمینیست بودن مسخره است، تو که به نظرت بقیه فمینیسمزدهان، حقیر و بیخردی. همین.
راضیه شین ـ فمینیسم روزمره
۳۱ تیر ۱۳۹۶