خشونت آنقدر درنده است که نه وکیل میشناسد، نه وزیر و نه …
من آن موقع نمیدانستم که کار من اصلاح طرف مقابل نیست و اصلا این شدنی نیست مگر اینکه شخص خودش تصمیم به تغییر گرفته باشد. نمیدانستم که کار اصلی من شناخت خودم و رسیدگی به خودم و حقوق و خواستههایم است. باید تعیین میکردم که آیا باید بروم یا بمانم و اگر قرار است بمانم، چگونه بمانم؟ آیا باید محدودههایم را از نو تعریف کنم و …/
*****
کارزار منع خشونت خانوادگی- زمانی که دوستم از کانال کارزار منع خشونت خانگی، روایت «جایی که زنان وکیل هم قربانی خشونت خانگیاند» را فرستاد، متوجه شدم حتی با وجود داشتن مدرک کارشناسی ارشد حقوق و دفتر وکالت و با وجود اینکه به دهها پروندهی خانوادگی رسیدگی میکرده، نمیدانسته که قربانی خشونت است. در ادامهی مطلب معلومم شد که شوهرش محدودیتها و ممنوعیتهایی برای او تعیین کرده و حتی به دلخوشی و عشقی که از دوران کودکی داشته (آواز) احترام نگذاشته و در انتها آن را هم ممنوع کرده، با این همه باز هم متوجه خشونت از طرف او نشده است. وقتی در آخر روایت جملهی «ولی همیشه فکر میکردم بالاخره رفتار همسرم با صبر و تحمل من درست میشود.» را دیدم، متوجه شدم این قصه سر دراز دارد.
ناخودآگاه دستم رفت به قسمت کامنت و نوشتم: «خشونت آنقدر درنده است که نه وکیل میشناسد، نه وزیر و نه … .» بزرگترین اشکال همهی ما این است که همیشه به فکر درست شدن طرف مقابلمان هستیم، غافل از اینکه منافع او در درست نشدن است. به قول دیالوگی در فیلم آتش بس به کارگردانی تهمینه میلانی که روانشناس به مرد میگوید: «او راست میگوید تو دیروزی هستی. ببین منافع ما مردها در دیروزی بودن و منافع زنها در امروزی بودنه.» حالا که فکر میکنم، میبینم درست به همین دلیل اکثر مردها میخواهند در گذشته بمانند. پس حالا با این وضع، ما زنان خودمان باید به فکر خودمان باشیم.
چون خود من هم با وجود اینکه زندگیای را انتخاب کرده بودم که بتوانم از حقوق برابر برخوردار باشم و به همین دلیل خیلی امتیازها را از دست دادم، در طول تقریبا سی سال از سیوپنج سال زندگی مشترکمان، خشونتهای جسمانی و کلامی زیادی دیدهام، با چاشنی فحشهای زیر کمری که نثار من و خانوادهام میشد و میشود. دعوا کردهام، از حقوق زنان حرف زدهام، به خودش و همه از خشونتهایش گفتهام. اگر در طول سی سال چیزی فرق نکرده است، دلیلش همین جملهی آخر روایت بود و با اینکه مثل خانم وکیل سر کار میرفتم فاقد استقلال اقتصادی و روانی بودم.
من آن موقع نمیدانستم که کار من اصلاح طرف مقابل نیست و اصلا این شدنی نیست مگر اینکه شخص خودش تصمیم به تغییر گرفته باشد. نمیدانستم که کار اصلی من شناخت خودم و رسیدگی به خودم و حقوق و خواستههایم است. باید تعیین میکردم که آیا باید بروم یا بمانم و اگر قرار است بمانم، چگونه بمانم؟ آیا باید محدودههایم را از نو تعریف کنم و …
به مشاوری مراجعه کردم و همه چیز را گفتم و او گوش کرد و یادداشت برداشت، بعد شروع کرد به صحبت: تو چرا همهاش سعی میکنی شوهرت را در همهجا توجیه کنی؟ اگر جایی نمیرود، به جای اینکه دنبال هزار تا دلیل بگردی، خیلی راحت بگو نیومد. چرا پیش همه طوری رفتار میکنی که انگار اتفاقی نیفتاده، کسی که خشونت میکند باید علاوه بر شخص قربانی، به جامعه هم جواب پس بدهد. اصلاً چرا میان او و فرزندانتان قرار میگیری؟ خودت را بکش کنار، بگذار مسائلشان را خودشان حل کنند. گفتم آخر میترسم فرزندان به او سیلی بزنند و روابطشان تیره شود. خیلی راحت گفت بگذار سیلی بخورد تا عقلش سر جایش بیاید و ببیند که همه زور قبول نمیکنند و ادامه داد، از صحبتهایت اینگونه متوجه شدم که خودش هر وقت، هر جا میخواهد میرود و با هر کس هم میخواهد ارتباط برقرار میکند، اما وقتی نوبت به تو میرسد قانونِ بازی عوض میشود و هر جا که میروی و با هر کس که میخواهی ارتباط بگیری باید از فیلتر او بگذرد. اشتباه همهی ما اینجاست که تا کسی به ما نگوید متوجه نمیشویم که مستقیم زیر بار خشونت هستیم و آن را طبیعی میدانیم و بدترین قسمتش این است که خودمان و دیگران بسیاری از خشونتها را به حساب دوست داشتن میگذاریم. شاید هم هراس داریم و انکار میکنیم.
بیرون که میرفتم، لحظه به لحظه زنگ میزد و نمیگذاشت لحظهای بدون او زندگی کنم. هر وقت آن طوری که او میخواست نمیشد تحریم مالی و روانی میکرد؛ حالا هم همین کار را میکند، اما نه با کیفیت و کمیت گذشته. فرقی که با گذشته کردهام، این است که آن زمانها نمیتوانستم حرف بزنم، بغض میکردم، سرسنگین میشدم. بعد خسته میشدم و باز روزی دیگر، و تکرار همان رفتارها و نگاهها. حالا سریع و شفاف حرفهایم را میزنم. آن روز آمده بود دنبالم. از مهمانی بیرون میآمدم که دوستم صدایم کرد و گفت این دوستمان راه را از این جا نمیشناسد او را هم بیزحمت در مسیر آشنایی پیاده کنید، گفتم باشه، با اینکه نگران برخورد شوهرم بودم. چیزی نگفت، چون که همسر دوستش بود و با اینکه اصلاً به مسیرمان نمیخورد تا آخرش برای رساندن او رفت. بیچاره از موقعی که سوار شد تا پیاده شدنش هزار بار معذرت خواست و گفت قرار بود در مسیر پیادهام کنید. میگفتیم مگر چه میشود و از این تعارفها. همین که او پیاده شد و رفت. با صدای بلند شروع کرد به فحاشی و اینکه تو چرا اصلاً به من زنگ میزنی که بیا دنبالم، در ضمن فلان کس هم غلط میکند کسی را میفرستد تا ما ببریم، من نمیتوانم در مسیر پیادهاش کنم، بَده! به من چی می گن و بعد از اینکه وقتش تلف شده، گفت و گفت و … تمام که شد گفتم، اولاً صدایت را بیار پایین، در ثانی اگر کار داشتی و وقتت اینقدر برایت ارزشمند بود، چرا عرضهی آن را نداشتی که به او بگویی و در مسیری پیادهاش کنی. در ضمن خیلی راحت به من میتوانستی بگویی کار دارم و نمیآیم. از این به بعد هم هر کاری دلت خواست بکن، اما اگر کاری کردی، دیگر حق نداری اعتراض کنی، باید تبعات آن را هم خودت بپذیری. نه اینکه از حرف این و آن بترسی و کاری ناخواسته انجام بدهی و بعد هم همهی عقدههایت را سر من خالی کنی. دیگر حق نداری مرا جایی ببری و از جایی بیاوری. خودم هر جا دلم خواست میروم و هر وقت دلم خواست برمیگردم. حالا دیگر منت کارهایش را برای خودش گذاشتهام.
در نهایت به این نتیجه رسیدهام که اولویت اول رسیدن به استقلال اقتصادی و روانیست که بقیهی چیزها به دنبالش میآیند. تعیین قلمرو برای خودم و اینکه او یا هیچکس دیگر حق ندارد به آنجا وارد شود. در ضمن شفاف و روشن صحبت کردن میتواند از خیلی از سوءتفاهمها و سوءاستفادهها جلوگیری کند. نه اینکه طرف مقابل تغییر کند. آدم خودش که تغییر کرد اطرافیان هم ناخودآگاه یا آگاهانه رفتارشان را تغییر میدهند. ما خودمان هستیم که زندگیمان را میسازیم یا آن را خراب میکنیم. به قول لیلی گلستان: «با غرغر نمیشود کاری پیش برد، ما به زندگی بدهکاریم. پس باید دینمان را ادا کنیم.» با فرافکنی و مظلومنمایی نه تنها مشکلمان حل نمیشود، بلکه روزبهروز عمیقتر میشود.
من از پنج سال پیش تصمیم گرفتهام مسئولیت رفتارهایم را بپذیرم و رفتارهای آسیبرسان را از خودم دور کنم. ما زنان با به اشتراک گذاشتن تجربههایمان و کمک به یکدیگر میتوانیم خیلی کارها بکنیم.
*روایت ارسال شده از تبریز به کارزار منع خشونت خانوادگی،
به نقل از اخبار روز/۱۱ مهر / ۱۳۹۶