شعله های کاغذی و قاشق زنی در زندان زنان
توی سالن، جلو کابین آرزو کلی لگن شکسته و بطریهای آب معدنی و بطریهای نوشابه و تورهای رنگی و پارچههایی بود که چندین و چند سال است بابت هر مناسبتی روی دیوارها نصب میشوند. هم حکم عزا را دارند هم حکم جشن. گفت: بدو بیا کمک کن. برای چهارشنبه سوری برنامه داریم. بعدش هم باید سفره هفتسین را آماده کنیم. تقریباً چند دقیقه نگذشته بود که در هواخوریها بسته شد. همه بچهها با صدای بلند فریاد میزدند که چرا درها را میبندید؟ ما که نمیتوانیم آتش درست کنیم و از روی آتش بپریم، لااقل درها را نبندید. ولی هیچ کدام از مأمورها اهمیتی به حرف بچهها ندادند…/
******
نوروز در زندان قرچک
الهه دختر جوانی است که دوران حبسش را در زندان قرچک ورامین می گذراند. بیش از هزار زندانی زن با جرائم عادی در این زندان نگه داری می شوند.الهه در نامه ای که از داخل زندان برای کانون زنان ایرانی نوشته است، شرایط زندانیان و نوروز را در این زندان توصیف کرده است.نامه الهه با اندکی تلخیص و ویرایش در ادامه آمده است:
ساعت تقریباً نزدیک سه بعد از ظهر بود. هر روز این ساعت، ساعت خاموشی عصر زندان است و هیچ صدایی نمیشنوی، حتی از دیوارهایش. ولی آن روز، چهارشنبه سوری بود. تمام قسمتهای زندان اعم از دادیاری و کارگاه اشتغال تعطیل شدهاند. توی کریدور همه با سر و صدا از همدیگر خداحافظی میکنند و به سمت بندها راه میافتند. توی سالن، جلو کابین آرزو کلی لگن شکسته و بطریهای آب معدنی و بطریهای نوشابه و تورهای رنگی و پارچههایی بود که چندین و چند سال است بابت هر مناسبتی روی دیوارها نصب میشوند. هم حکم عزا را دارند هم حکم جشن. گفت: بدو بیا کمک کن. برای چهارشنبه سوری برنامه داریم. بعدش هم باید سفره هفتسین را آماده کنیم. تقریباً چند دقیقه نگذشته بود که در هواخوریها بسته شد. همه بچهها با صدای بلند فریاد میزدند که چرا درها را میبندید؟ ما که نمیتوانیم آتش درست کنیم و از روی آتش بپریم، لااقل درها را نبندید. ولی هیچ کدام از مأمورها اهمیتی به حرف بچهها ندادند و برای راحتی خودشان همه بچهها را حبس در حبس کردند و رفتند. بچهها خیلی ناراحت بودند ولی آرزو بهشان قول داد که برای شب، برنامهای دارد که همه شاد بشوند. با آرزو روی مقواهای بزرگ رنگی، قهوهای، نارنجی، قرمز و …، تصویر چوبهای بزرگ و شعلههای آتش را نقاشی کردیم. بعد با قیچی کوچکی که برای ابرو استفاده میشود با هر سختی که بود تصویر آتشها را از مقوا درآوردیم. خیلی واقعی شده بودند. انگار آتش واقعی بود. مقواهای نقاشی شده را روی هم با چسب چسباندیم. وای که چقدر بچهها ذوق کردند. اصلاً باورشان نمیشد که بشود با چندتا مقوا، آتش درست کرد که بتوانند از روی شعلههایش بپرند و بگویند: زردی من از تو، سرخی تو از من. از خوشحالی کلی گریه کردند. باورشان نمیشد بشود بدون آتش واقعی از روی آتش پرید. بعدش مسابقه ماستخوری داشتیم. چندتا کاسه ماست ریختیم و دستها را از پشت بستیم و با سه شماره شروع به خوردن ماستها کردیم. قرار شد هر کس اول شد، فردا، ده دقیقه وقت اضافی تلفن جایزهاش باشد. آجیل چهارشنبه سوری نداشتیم ولی به جایش زندان به ما جیره میوه داده بود. نفری یک شیرینی زبان و یک پرتقال که باید بین دو نفر نصف میکردیم. کنار هم فال حافظ گرفتیم. با هم تخمه، شکلات و پاستیل خوردیم. ریحانه دلش آجیل میخواست. چند سال زندان است و از آجیل خبری نیست. میگفت دیگر حتی یادم رفته توی آجیل چه چیزهایی هست. رفتیم قاشقزنی. چادر سر کردیم و دم بندها با یک قابلمه و قاشق آنقدر سر و صدا کردیم تا ظرفهامان پر بشود، بعدش هم فالگوش ایستادیم. آخر میگویندوقت چهارشنبه سوری اگر فالگوش بایستی اگر از خیر و خوشی و شادی خبر بگیری آن سال، برایت سال خیر و شادی خواهد بود. برای همین همهمان سعی کردیم حرفهای خوب بزنیم که آن سال، سال خوب و آزادیمان باشد. از طرف دیگر سالن صدای غرغر بچهها بلند شد. برایمان شام آورده بودند. قابلمههای بزرگ که معلوم نیست سال تا سال ضدعفونی میشوند یا نه. وای. چه فاجعهای! باز هم لوبیای سیاه و سوخته که از بوی سوختگیاش اصلاً نمیشود نزدیکش رفت. در قابلمه که باز میشود بوی زحم هم بلند میشود. شاید به خاطر آن اسید سیتریکی باشد که توی غذا میریزند. لیلا و زهره رفتند شام نان و پنیر بخورند. لیلا میگفت نمیخورم. خسته شدم. دلم سبزی پلو با ماهی میخواهد. ولی زهره میگفت تو فکر کن، تصویر ذهنی بگیر که داری سبزی پلو با ماهی میخوری. صدیقه حسابی توی فکر بود. داشت هنوز به تصویر آتش نگاه میکرد، خیره بود.: گفت: «شوکه شدم. برنامه جالبی بود.» هیچ کس انتظار نداشت بتوان با چندتا مقوا شعلههای آتش درست کرد و اینقدر شاد بود. حالا آتش نبود، میوه نبود، ماهی و سبزیپلو نبود، آجیل نبود، عیب ندارد. ولی حداقل تلفن بود، میتوانستم صدای بچهام را بشنوم. آخر دلم شور میزند. بچهام کوچک است. میترسم یک موقع خدایی نکرده برود سر کوچه، توپی ترقهای آتشی نارنجکی چیزی بدهند دستش، بچه خودش را بسوزاند. گفتم بسپرش به خدا، خودش هوایش را دارد.
ملیحه و ساغر رفته بودند بوتیک (فروشگاه زندان). خیلی ناراضی بودند. هیچ لباس جدیدی نداشت. تازه، هیچ کدام از لباسهایش زنانه نیست و طرحهای قشنگ ندارد. همهشان تیشرتهای ساده و بیرنگ و رو و بیطرح. فرشته از راه رسید. دستش پر بود. توی سالنهای دیگر از این ورودیهای جدید که آمده بودند لباسهای قشنگ و نو را مثل مانتو، شال، شلوار، همه را از آنها خریده بود. قرار بود به جایش برایشان لوازم ببرد، مثل فلاسک، دمپایی، خوراکی، یا هر چیز دیگری. چون زمانی که زندانی تازه میآید طول میکشد تا کارت اعتباری برایشان صادر شود، برای همین مجبورند اینطوری سر کنند. همه سر فرشته ریختند تا لباسهای قشنگش را سوا کنند. درگیر سواکردن لباس بودند که یکی وسط سالن داد زد: فروشگاه میوه شب عید آورده پرتقال کیلویی ۳۸۰۰ تومان. سیب زرد کیلویی ۴۵۰۰ تومان. همه هجوم بردند توی صف. به نظرمان قیمتها خیلی با نرخ بیرون فاصله داشت. برای یک زندانی که نه ملاقاتی دارد نه واریزی خیلی گران است. بچههایی با وضعیت مالی بهتر برای آنها که پول ندارند چیزهایی میخرند، دست به دست هم میدهند تا کسی بدون میوه شب عید نماند. آخر بعد از ماهها میوه به زندان آمده است. نکند کسی جا بماند و دلش بخواهد و مجبور باشد به دست دیگران نگاه کند. خدا را شکر که کسانی هستند توی زندان که مهربانی توی دلهاشان زنده است و نمرده. هنوز میوه تمام نشده بود که شیرینی آمد. نخودچی. بستهای ۱۷ هزار تومان. خیلی گران بود. ولی بچهها چندنفری با هم پول جمع کردند و چندتا بسته برای سالن خریدند که کنار هم بخورند و این عید را هم بگذرانند. با این که ذوق شیرینی و میوه داشتیم ولی دلها پیش نرجس بود. نرجس ۲۷ اسفند اجرا (اعدام) داشت و دل توی دلمان نبود که خدایی نکرده ببرندش توی انفرادی. هر کدام یک ذکرشمار دستشان بود و برای نرجس دعا میکردند. حتی فکرش هم سخت است که یک مدت با کسی زندگی کنی و با او انس بگیری، مثل اعضای یک خانواده کنار هم باشید و با غم همدیگر غمگین شوید و با شادی همدیگر شاد شوید. بعدش صبح بیدار شوی و ببینی او دیگر نیست. کاش میدانستی آزاد شده، ولی افسوس. هر لحظه منتظر نرجس بودیم که صدایش کنند و پابند و دمپایی مخصوص را بهش بدهند و ببرندش. نرجس زیر حکم قصاص است. در همین فکرها بودیم که افسانه جیغزنان آمد در فروشگاه که نرجس توقف گرفته، نرجس دو ماه توقف گرفته. همه دست زدند، سوت زدند، خدا را شکر کردند. سجده شکر گذاشتند که امسال عیدمان تبدیل به عزا و ماتم نمیشود که یاد نرجس سالیان سال در ذهنمان بماند و یک خاطره بد از عید ۹۷ توی ذهنمان جا بگذارد. خاله شهلا از قدیمیهای بند مشاوره، الان ۱۷ سال است توی زندان است. از خوشحالی شروع کرد به شکلات ریختن سر بچهها. همه همهمه کردند و از روی زمین شکلاتها را جمع کردند و لگن آوردند. زدیم و رقصیدیم: جیغ و دست و هورا. قرار شد آرزو امسال سفره هفتسین جدید درست کند. بطریها را باید از وسط نصف میکردیم ولی چاقو نداشتیم که این کار را انجام بدهیم. از در تن ماهی یا از در تن مرغ یا از در بطری خیارشور یا هر چیز تیزی به عنوان چاقوی تیز استفاده میکنیم. این کار را به کلثوم سپردیم. با در تن ماهی راحت کار میکند. بطریها را بریدیم. دورشان پارچههای رنگی بستیم. با خمیر گل چینی، سیب، سنجد، سرکه، سیر درست کردیم و بعد رنگشان کردیم و با رنگ و شکر هم سماق درست کردیم و یک سفره سنگی با روبان و اکلیل، همه را تزئین کردیم. واقعاً با این همه امکانات کم، سفره قشنگی درست کردیم. امسال آرزو برایمان گندم هم کاشت. همه چیز آماده شده. چند ساعت بیشتر به تحویل سال نمانده. همگی آرزوی مان این است که امسال سال آزادی باشد تا کنار خانوادهها باشیم. سفره پهن کردیم، آینه، قرآن، میوه، شیرینی، تخمه، شکلات، سبزه، پفک، چیپس، پاستیل، اینها شد سفره هفتسین ما و یک عالمه دلهای شکسته که امیدشان به آزادی است. ثانیهها میگذرد وسال تحویل نزدیک میشود. بچهها همه جلو تلویزیون جمع شدند برنامه کانال سه احسان علیخانی یا همان پیاز تلویزیون بود، باز هم موقع تحویل سال اشک بچههای ما را در آورد. آن زندانی را که توی تلویزیون آورده بود، هر کدام از بچهها راجع بهش یک چیزی میگفتند: کاش جای او بودیم، خوش به حالش، یکی دیگر میگفت: همه چیزش را از دست داده، زندگی برایش چه اهمیتی دارد؟ بعد از این همه سال، خوش به حالی ندارد. یکی هم گفت: بیایید به برنامه احسان زنگ بزنیم که به زندان ما هم کمک بکند. تا حداقل چندتا از بچهها که واجد شرایط هستند بتوانند بروند سر خانه و زندگیشان. توی همین حال و هوا بودیم که: یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل والنهار، یا محول الحول والاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. سال که تحویل شد همه با چشمهای گریان دعا میکردند که انشاءالله هر چه زودتر دور سفره هفتسین خودمان کنار خانواده باشیم. امید خیلیها عفو روز مادر بود که آن هم نشد. خیلی سخت است. حبس ابد داشته باشی و تاریخ آزادیات معلوم نباشد. خیلی سخت است ۱۵ سال بدون مرخصی و ملاقات توی زندان باشی و به این دیوارهای بلند و سیمخاردارهای پیچپیچی خیره بشی و از خودت بپرسی بالاخره کی قرار است بروی آن سوی دیوار؟ فقط و فقط معجزه خدا میتواند در این قفس را باز کند و مثل پرنده رها شویم. همه روبوسی کردند. سال جدید را تبریک گفتند.
طبق معمول در هواخوری بسته بود و نتوانستیم با بیرون تماس بگیریم. دور هم نشستیم و پانتومیم بازی کردیم. روی لگن زدیم و خواندیم: دنیای زندونی دیواره، زندونی از دیوار بیزاره، وقتی نباشه آزادی، زندونی از غصه بیماره، آدم دلش میگیره، آی خدا، آی خدا، آی خدا. شام رسید.
بهبه، چه شامی هم!مثلاً عید است، اما غذا سوپی است که تشکیلشده : از سویا، هویج، آب و جو. شب چهارشنبه سوری هم که غذا لوبیای سوخته بود. کاش حداقل یک غذای خوشمزه به ما میدادند. باکلاسترین و خوشمزهترین غذایمان قبلاً سیبزمینی و تخممرغ بود. ولی الآن چند ماهی میشود که دیگر از آنهم خبری نیست. کاش شب عید بهمان تخممرغ نیمرو میدادند. آخر همه بچهها آن را دوست دارند و تقریباً فکر کنم یک سالی میشود که نتوانستیم آن را بخوریم. ایکاش حداقل غذاهای تکراری در طول هفته عوض میشد. آخر مگر میشود چندین و چند سال پیدرپی هرروز در اول هفته ماکارونی، سویا پلو دو بار در هفته، لوبیاپلو، عدسپلو دو بار در هفته و قورمهسبزی که واقعاً مزه چمنهای میدان آزادی را میدهد خورد. از غذاهای خوشمزه و خوشرنگ ایرانی همینها را در برنامه غذایی داریم. اینها هم مثل زندگی اجباری و تکراری ما هرروز و هر هفته تکرار میشود.
بچهها خوشحالاند. همه جلوی تلویزیون منتظر سریالهای نوروزی هستند. تا چند ساعت از حال و هوای زندان دور باشند و وقتشان را بگذرانند.
موقع سریال پایتخت واقعاً میخندند و شاد میشوند. انشاءالله همیشه دلهایشان شاد باشد. روز اول عید است. صفهای تلفن طولانی است. هواخوری شلوغ شده است. تا نوبت بچهها برسد بدمینتون بازی میکنند و عدهای هم وسطی بازی میکنند تا نوبت تلفنشان برسد. فاطمه داشت گریه میکرد. یک لگن لباس جلویش بود و زار میزد. فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی برای خانوادهاش افتاده است. ازش پرسیدم، گفت: «لباسهای بچهها را که شسته بودم (آخر کارگری سالن را انجام میدهد و لباس برخی از زندانیها را میشوید و به جایش از آنها پول و خوراکی میگیرد)، همه لباسها سفید شدند.» گاهی وقتها مادهای به آب اضافه میکنند که باعث میشود مثل زمانی که از وایتکس استفاده میکنیم لباسها را سفید کند.
آب شور یکی از مشکلات اساسی ماست. آب شیرین هم اکثر مواقع قطع است و این همچنان هر روز و هر روز ادامه دارد. در سالن بچهدارها باز شد. بچههای کوچولوی زیر دو سال پابرهنه به بیرون از سالن پریدند. هرکدام به طرفی میدویدند. مادرها جیغ میزدند که زود بیایید تو. زود بیایید توی بند، کارتون ببینیم. یک نیکوکار برای عید کودکان زندان تعدادی دمپایی، جوراب، میوه و شیر خشک آورده بود. آنهایی که تازه یاد گرفتند صحبت کنند، بابا بابا، مامان مامان از دهنشان نمیافتد. هیچ سرگرمی و تفریحی ندارند. هیچ کمک آموزشی و مهدکودکی که آموزش بدهد و کتاب داستانی یا چیزی برایشان بخواند و یا یک مربیای داشته باشند که با آنها سر و کله بزند و چیزی یادشان بدهد، ندارند. تنها سرگرمی آنها یک تاب و یک سرسره توی هواخوری است.
بخش اول مطلب را در لینک زیر ببینید
نوروز در زندان قرچک-بخش اول
کانون زنان ایرانی- ۲۳ فروردین / ۱۳۹۷