امروز:   فروردین ۹, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
مارس 2024
د س چ پ ج ش ی
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031
آخرین نوشته ها

بدن من، قفس خودساخته من

غریبه‌ها، مواد غذایی را از سبد خریدش بر می‌دارند، او را در باشگاه‌های ورزشی تحقیر می‌کنند و از نشستن کنارش در هواپیما خودداری می‌کنند. اندازه بدن یک انسان چگونه می‌تواند تا این اندازه مسأله‌ساز باشد؟… من آن طور که جامعه انتظار دارد از خودم متنفر باشم، از خودم متنفر نیستم، اما از واکنشی که دنیا دائماً به بدن من نشان می‌دهد، متنفرم. خیلی راحت بود که وانمود کنم از بدنم همان‌طور که هست، راضی‌ام، و آسان هم هست. من فمینیست هستم

 

 

 

***

 

 

 

برای این که داستان بدنم را برایتان تعریف کنم، به شما بگویم که در سنگین‌ترین حالتم، چه قدر وزن داشته‌ام؟ عددی را که واقعیت شرم‌آورش همیشه عذابم داده، بهتان بگویم؟ من در سنگین‌ترین حالتم، ۲۶۱ کیلوگرم، وزن داشته‌ام، با قد یک متر و ۹۰ سانت. این عدد حیرت‌آور است، اما در آن زمان، این واقعیت بدن من بود.

Photograph: Jennifer Silverberg for the Guardian

وزن من حالا ۲۶۱ کیلوگرم نیست. هنوز خیلی چاق هستم، اما وزنم از آن زمان ۶۸ کیلو کم‌تر است. با هر رژیم غذایی‌ای که می‌گیرم، چند کیلویی از وزنم کم می‌کنم. این‌ها همه نسبی است. من آدم کوچک‌جثه‌ای نیستم، هرگز هم نخواهم بود. در واقع، بلندقدم و همیشه به من گفته شده که آدم درشتی‌ام و جای زیادی می‌گیرم. دیگران را معذب می‌کنم. می‌خواهم مورد توجه قرار نگیرم. دلم می‌خواهد تا زمانی که کنترل بدنم را به دست نگرفته‌ام، نامرئی شوم.

من شیوه غذا خوردنم را عوض کردم تا بدنم را تغییر دهم. این کار کاملاً آگاهانه بود. من به سختی از حمله ویران‌گر چند پسر جان سالم به در برده بودم و فکر می‌کردم اگر بدنم دیگر جذاب به نظر نرسد، می‌توانم مردها را از خودم دور نگاه دارم؛ به همین دلیل شروع کردم به خوردن غذا. بین تمام چیزهایی که فکر می‌کنم کاش آن زمان می‌دانستم، از همه مهم‌تر این است که کاش می‌دانستم که می‌توانم با والدینم صحبت کنم و از آن‌ها کمک بخواهم تا چیز دیگری را جایگزین غذا کنم.

زمانی، من عاشق پسری بودم که اسمش کریستوفر بود. این اسم واقعی او نیست. ۱۲ ساله بودم که توسط کریستوفر و تعدادی از دوستانش در یک کلبه متروک در جنگل مورد تجاوز قرار گرفتم؛ جایی که هیچ کس جز آن‌ها فریادم را نمی‌شنید.

اسم‌هایشان را به خاطر ندارم. آن‌ها پسرهایی بودند که که هنوز مرد نشده بودند، اما خوب می‌دانستند چطور مثل یک مرد به دیگری آسیب بزنند. بوی بدن‌شان یادم هست، همین‌طور گردی صورت‌شان، وزن بدن‌شان، بوی تند عرق‌شان و قدرت غیرعادی که در دست و پاهاشان داشتند. یادم هست که خیلی می‌خندیدند. یادم هست که هیچ چیز جز اهانت و تحقیر برای من نداشتند. وقتی همه چیز تمام شد، دوچرخه‌ام را برداشتم و با شتاب به سمت خانه رکاب زدم و وانمود کردم که همان دختر قبلی هستم که والدینم می‌شناخته‌اند و دانش‌آموزی با نمره‌های عالی.

خاطراتم بعد از آن ماجرا، پراکنده‌اند، اما به یاد می‌آورم که آن‌قدر خوردم و خوردم و خوردم تا بتوانم آن اتفاق را فراموش کنم، تا بدنم این‌قدر بزرگ شود که دیگر از هم نشکند.

امروز، من یک زن چاق هستم. فکر نمی‌کنم که زشت باشم. من آن طور که جامعه انتظار دارد از خودم متنفر باشم، از خودم متنفر نیستم، اما از واکنشی که دنیا دائماً به بدن من نشان می‌دهد، متنفرم. خیلی راحت بود که وانمود کنم از بدنم همان‌طور که هست، راضی‌ام، و آسان هم هست. من فمینیست هستم و می‌دانم که مقاومت در برابر استانداردهای غیرمنطقی درباره این که بدن من باید چه شکلی باشد، چقدر مهم است.

بین آنچه که می‌دانم و آنچه که حس می‌کنم، فاصله خیلی زیادی هست. راحت بودن در بدنم فقط مربوط به استانداردهای زیبایی نیست. بلکه درباره این است که من در بدنم، در پوست و استخوان‌های خودم چه حسی دارم. من در بدنم راحت نیستم. تقریباً هر فعالیت فیزیکی برایم سخت است. بنیه بدنی خوبی ندارم. وقتی برای مدت زیادی راه می‌روم، ران‌ها و ساق‌هایم درد می‌گیرند. پاهایم درد می‌گیرند. پایین کمرم درد می‌گیرد.

وقتی هوا گرم باشد، به شدت عرق می‌کنم. لباسم خیس عرق می‌شود. احساس می‌کنم مردم به من خیره می‌شوند و مرا به خاطر داشتن بدنی که بهای غیرموزون بودنش را می‌پردازد، قضاوت می‌کنند.

کارهای زیادی هستند که می‌خواهم با بدنم انجام بدهم و نمی‌توانم. وقتی با دوستانم هستم، نمی‌توانم هم‌پای آنان باشم و دائماً دنبال دلایلی هستم که توضیح بدهم که چرا آهسته‌تر از آنها راه می‌روم، جوری که انگار نمی‌دانند. گاهی وانمود می‌کنند که نمی‌دانند و گاهی هم به نظر می‌رسد که بدون هیچ قصد و غرضی فراموش می‌کنند که بدن‌های مختلف چگونه متفاوت از یک‌دیگر عمل می‌کنند، برای مثال وقتی کارهایی غیر ممکن پیشنهاد می‌کنند، مثلا یک پیاده‌روی ۵۰۰ متری برای رفتن به شهربازی.

من تا جایی که ممکن است از پیاده‌روی با دیگران دوری می‌کنم، چرا که راه رفتن و هم‌زمان صحبت کردن، برای من یک چالش است. در توالت‌های عمومی، خودم را به سختی در کابین‌ها جا می‌دهم و روی توالت جابه‌جا می‌شوم چون نمی‌خواهم زیرم بشکند. هر چه‌قدر هم که فضای کابین توالت کوچک باشد، از رفتن به کابین مخصوص افراد توان‌یاب خودداری می‌کنم، چون مردم به من چپ چپ نگاه می‌کنند، وقتی صرفاً چاق هستم و نیاز به فضای بیشتر آن کابین‌ها دارم.

 

بدن من، قفس خودساخته من است و ۲۰ سال است که تلاش می‌کنم تا راهی برای رهایی از آن پیدا کنم.

Photograph: Jennifer Silverberg for the Guardian

وقتی اضافه وزن دارید، مردم پیش فرض‌های خودشان درباره بدن شما را درست می‌پندارند و علاقه‌ای هم به این که واقعیت را بدانند، ندارند. چربی را، درست مثل رنگ پوست، نمی‌توانید پنهان کنید، هر چقدر هم که رنگ لباس‌تان تیره باشد یا لباس‌هایی با راه‌های افقی نپوشید. ممکن است خیلی راحت بتوانید نقش یک درون‌گرای تمام عیار را بازی کنید. ممکن است خیلی خوب یاد بگیرید که چطور تبدیل به منبع انرژی‌بخش و روح مهمانی‌ها بشوید، در حالی‌که دیگران آن قدر با شما یا به شما می‌خندند که موضوع اصلی از کانون توجه خارج می‌شود.

 

فارغ از آن که چه می‌کنید، بدن شما با افزایش وزن، کاهش وزن و یا ثابت ماندن در وزنی غیرقابل قبول بهانه‌ای برای اظهار نظر دیگران است. مردم در یادآوری آمار و اطلاعات درباره خطرات چاقی مفرط به شما پیشی می‌گیرند، گویی که شما فقط چاق نیستید، بلکه درباره واقعیت‌ بدن‌تان هم دچار توهم هستید. این اظهار نظرها اغلب در قالب نگرانی برای شما مطرح می‌شوند. آن‌ها فراموش می‌کنند که شما یک انسانید. انگار شما بدن‌تان هستید، نه چیزی بیشتر و این بدن لعنتی شما باید از این کوچک‌تر بشود.

سال‌ها پیش، در باشگاه، چند زن فوق‌العاده لاغر و جذاب که عمدتاً هم بلوند بودند ۵ تا از ۶ دوچرخه ثابتی را که برای ورزش انتخاب کرده بودم گرفته بودند. اطرافم را نگاه کردم ببینم آیا فیلم‌برداری در جریان است یا «ساعت ورزش خواهرانه» است. به شدت عصبی شدم، همان‌طور که همیشه وقتی آدم‌های به شدت لاغر را در باشگاه می‌بینم، عصبانی می‌شوم. این اصلاً مهم نیست که آن‌ها احتمالاً به همین دلیل خیلی لاغر هستند. من حس می‌کنم انگار آن‌ها با آن بدن‌های عالی و باریک‌شان دارند من را مسخره می‌کنند. من سوار دوچرخه ششم شدم و برنامه دستگاه را روی ۶۰ دقیقه تنظیم کردم. با این که می‌دانستم در دقیقه ۴۰ متوقف می‌شوم اما دستگاه را روی ۶۰ دقیقه تنظیم کردم تا خودم را وادار به انجام دادنش کنم، البته اگر تا آن موقع نمرده بودم. نگاهی به دختری که کنارم بود انداختم. او هم دو دقیقه زودتر از من روی دوچرخه نشسته بود. وقتی دقیقه ۴۰ رد شد، پاهایم به شدت می‌سوختند. نگاهی به کناردستی‌ام کردم و او هم نگاهی به من انداخت. او تمام مدت داشته مرا می‌پاییده که تا کجا می‌توانم ادامه دهم.

بعد از ۴۵ دقیقه، انتقام‌جویانه رقیبم را نگاه کردم و در نگاهش برق خاصی دیدم! گویی داشت به من می‌گفت هر چقدر که ادامه دهم، او بیش‌تر ادامه خواهد داد. اجازه نمی‌داد یک آدم چاق رودست او بلند شود. در دقیقه ۵۰ مطمئن بودم که احتمال یک سکته قریب‌الوقوع خیلی بالاست، اما مردن بهتر از کم آوردن پیش آن شخص گستاخ بود. در دقیقه ۵۳، نگاهی به من کرد، به جلو خم شد و دسته‌های دوچرخه را محکم گرفت. من صدای موزیکم را زیاد کردم و با سرم ریتم موزیک را گرفتم. در نهایت، او متوقف شد و شنیدم که گفت «باورم نمی‌شود که او هنوز دارد ادامه می‌دهد». دوستانش سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند. در دقیقه ۶۰، به آرامی رکاب زدن را متوقف کردم، لباسم را از بدنم جدا کردم، دوچرخه را خشک کردم و آرام سالن را ترک کردم، چرا که پاهایم به شدت می‌لرزیدند و ضعف داشتند. داشتم سعی می‌کردم تعادلم را حفظ کنم. می‌دانستم که او هم نگاهم می‌کند. از خودم راضی بودم و موقتاً پیروز شده بودم. سپس به توالت رفتم و بالا آوردم، بدون توجه به تلخی‌ای که ته حلقم حس می‌کردم،  در حال لذت بردن از این پیروزی پوچم بودم.

شاید من روی خودم بیش از اندازه وسواس دارم. مهم نیست که کجا هستم، بلکه چیزی که اهمیت دارد این است که کجا ایستاده‌ام و چگونه به نظر می‌رسم. فکر می‌کنم چاق‌ترین آدم این ساختمان مسکونی باشم. چاق‌ترین فرد این کلاس، چاق‌ترین فرد این دانشگاه، من چاق‌ترین آدم این سالن نمایشم، چاق‌ترین آدم داخل این هواپیما، چاق‌ترین آدم داخل این فرودگاه، من چاق‌ترین آدم این شهرم. چاق‌ترین آدم این کنفرانسم. چاق‌ترین آدم این رستورانم. چاق‌ترین آدم این مرکز خریدم. چاق‌ترین آدم این میزگردم. من چاق‌ترین آدم این کازینو هستم.

من چاق‌ترین آدم روی زمینم.

این‌ها را دائم با خودم تکرار می‌کنم و نمی‌توانم از آن فرار کنم.

Photograph: Jennifer Silverberg for the Guardian

من با رژیم گرفتن غریبه نیستم. متوجه هستم که به طور کلی برای وزن کم کردن، باید کم‌تر غذا خورد و تحرک بیشتر داشت من توانایی این را دارم که چندین ماه با میزان موفقیت قابل قبولی منطقی رژیم بگیرم.

وقتی در حال کاهش وزن هستم، همیشه زمان‌هایی هست که در بدنم احساس خوبی دارم. راحت‌تر نفس می‌کشم. احساس می‌کنم دارم کوچک‌تر و قوی‌تر می‌شوم. اول لباس‌هایم آن طور که باید، به تنم می‌نشینند و بعد خودشان را رها می‌کنند. ناگهان وحشت‌ می‌کنم. نگران می‌شوم مبادا با کوچک‌تر شدن، بدنم آسیب‌پذیرتر شود. شروع می‌کنم به تصور تمام راه‌هایی که ممکن است به بدنم آسیب وارد شود.

البته مزه امید را هم می‌چشم. طعم داشتن انتخاب‌های بیشتر موقع خرید لباس را می‌چشم. طعم ورود به یک اتاق شلوغ، بدون این که دیگران به من خیره شوند و درباره‌ام صحبت کنند، طعم این که به خرید مواد غذایی بروم بدون این که غریبه‌ها مواد غذایی‌ای را که خودشان تأیید نمی‌کنند از سبد خریدم بردارند یا نظراتی را که نخواسته‌ام، درباره مواد غذایی‌ای که انتخاب می‌کنم، ابراز کنند. طعم زندگی رها از واقعیت‌های زندگی در یک بدن چاق مفرط را تصور می‌کنم و بعد نگران این می‌شوم که مبادا دارم مرزهای خودم را رد می‌کنم. نگران این که نتوانم به تغذیه بهتر، ورزش بیشتر و مراقبت از خودم ادامه دهم. به ناچار دچار لغزش می‌شوم و بعد سقوط می‌کنم و تمام تصورم از رها بودن را از دست می‌دهم. آن چه می‌ماند، احساس شکست است و گرسنگی شدید. تلاش می‌کنم آن گرسنگی را برطرف کنم و به این ترتیب تمام پیشرفتی را که حاصل شده بود از بین می‌برم و بعد، بیشتر گرسنه می‌شوم.

فضاهای بسیار کمی هستند که بدن‌هایی مثل من به راحتی در آن‌ها جا بگیرد. سفرهای هوایی یک نمونه از جهنم واقعی هستند. اندازه صندلی استاندارد کلاس درجه دو هواپیما ۴۳ سانتی‌متراست. دفعه آخری که در یک پرواز کلاس اکونومی بودم، صندلی‌ام، در ردیف صندلی‌های کنار راه خروج اضطراری بود. من در آن صندلی جا می‌شدم، چون صندلی‌های ردیف راه خروج اضطراری آن شرکت به خصوص، دسته طرف پنجره را نداشتند. سوار هواپیما شدم و در صندلی‌ام نشستم. بالاخره بغل دستی‌ام هم از راه رسید و می‌توانستم تشخیص دهم که قیافه‌اش با دیدن من در هم رفته است. به من زل زده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. می‌توانستم حدس بزنم که می‌خواهد تحقیرم کند. به سمت من خم شد و گفت: «مطمئنی که می‌توانی مسئولیت صندلی کنار راه خروجی را قبول کنی؟» او سال‌خورده بوده و تقریباً نحیف. من چاق بودم، هنوز هم هستم، و همین‌طور بلندقد و قوی. تصور این که نتوانم مسئولیت صندلی کنار راه خروج را قبول کنم، مضحک بود. خیلی راحت گفتم بله، اما کاش آن موقع زن شجاع‌تری بودم و سؤالش را با سؤالی مشابه جواب می‌دادم.

وقتی چاق باشید و مسافر، نگاه‌های خیره به شما به محض ورودتان به فرودگاه شروع می‌شود. در گیت، نگاه‌های معذب بسیاری می‌بینید که می‌توانید از نگا‌ه‌شان بخوانید که امیدوارند کنار شما ننشینند و مبادا قسمتی از بدن چاق شما به آن‌ها برخورد کند. در طول سوار شدن به پرواز می‌توانید ببینید چطور وقتی مطمئن می‌شوند کنار شما نمی‌نشینند، با بی‌شرمی تمام خیال‌شان از پیروزی‌ای که در این بازی “رولت روسی” نصیب‌شان شده، راحت است.

در پروازی که اشاره کردم، آن مرد مضطرب، مهمان‌دار را صدا زد. بلند شد و پشت سر او به یکی از فضاهای مهمانداران رفت؛ صدایش در کل هواپیما پیچیده بود که می‌گفت این که صندلی کنار راه خروجی را به من داده‌اند، برایم بسیار خطرناک است. او به وضوح فکر می‌کرد که نشستن من در صندلی کنار راه خروج اضطراری  به معنای اتمام زندگی اوست. ناخن‌هایم را کف دست‌هایم فرو کرده بودم. مردم شروع کردند به سر چرخاندن و مرا برانداز کردن و زیر لب نظرهای خودشان را دادن. تلاش کردم گریه نکنم. بالاخره مرد مضطرب در صندلی دیگری جای گرفت. من از لحظه بلند شدن هواپیما، در آن گوشه هواپیما کز کردم و تا جایی که می‌توانستم آرام، گریستم.

از آن زمان به بعد، در کلاس دوی هواپیما، دو صندلی کنار هم می‌خرم و این  وقتی جوان بودم و پول زیادی نداشتم، به این معنی بود که به ندرت می‌توانستم سفر کنم.

حتی اگر دو صندلی اکونومی هم خریده باشید، باز هم سفر با تحقیرهای فراوانی همراه است. تعداد بسیار کمی از کارمندان هواپیمایی می‌دانند که چطور باید با شرایطی که سوار شدن به هواپیما تمام شده [همه مسافران در هواپیما هستند] ولی جای یک مسافر در یک صندلی خالی است مواجه شوند. وقتی که تلاش می‌کنندمتوجه وضعیت بشوند، شرایط تبدیل به یک معادله سخت می‌شود و فرقی هم نمی‌کند چند بار بهشان گوشزد کنید که «بله، هر دوی این صندلی‌ها مال من هستند». شخصی که روی صندلیِ آن طرف صندلی خالی نشسته هم تلاش می‌کند تا مقداری از صندلی خالی را در اختیار خودش بگیرد. در حالی که اگر یک قسمت از بدن شما با آن‌ها برخورد می‌کرد، جهنم به پا می‌کردند. این مرا خیلی عصبانی می‌کند و هرچه سنم بالاتر می‌رود، بیشتر می‌توانم به مردم بگویم که نمی‌توانند همه چیز را یک‌جا داشته باشند. نمی‌توانند هم وقتی [فقط] یک صندلی خریده‌ام و بدنم ممکن است با آن‌ها تماس پیدا کند، شکایت کنند و هم وقتی دو صندلی خریداری کرده‌ام تا راحت باشم، وسایل‌شان را روی آن بگذارند.

گاهی وقت‌ها، بزرگ‌ترین ترس‌هایم به واقعیت تبدیل می‌شوند. در تور کتاب جدیدم «فمینیست بد»، مراسمی در نیویورک برگزار کردیم که صحنه آن حدود ۷۰ سانتی‌متر ارتفاع داشت و هیچ پله‌ای هم برای بالا رفتن از آن نبود. به محض این که دیدمش، فهمیدم که به مشکل بر خواهم خورد. وقتی که برنامه شروع شد، دیگر نویسندگان شرکت‌کننده در این مراسم به راحتی از آن بالا رفتند، اما من ۵ دقیقه مشقت‌بار در تلاش بودم تا از صحنه بالا بروم و صدها نفر از حضار نیز به طرز ناخوشایندی به من خیره شده بودند. بالاخره، بن گرینمن یکی از نویسندگان مهربانی که روی صحنه بود، مرا بالا کشید و من هم تمام توانم را در ران‌های پاهایم جمع کردم. گاهی اوقات به آن مراسم تحقیرآمیز فکر می‌کنم و بدنم به لرزه می‌افتد.

بعد از هُل دادن خودم روی صحنه، روی یک چهارپایه کوچک چوبی نشستم که صدای ترک خوردنش آمد و فکر کردم که همین الآن است که بالا بیاورم و جلوی جمعیت حاضر با باسن روی زمین بیفتم. ترش کردم ولی قورتش دادم و ظرف دو ساعت بعد هم دو زانو نشستم. نمی‌دانم چطور اشک‌هایم را کنترل کردم.

تا وقتی که به اتاقم در هتل برگردم، عضله‌های ران‌هایم تکه تکه شده‌ بودند، اما هم‌زمان هم تحت تأثیر قدرت  ماهیچه‌ها قرار گرفته بودم. بدن من یک قفس است، اما این قفسِ من است و گاهی اوقات هم به آن افتخار می‌کنم. در تنهایی‌ام در اتاق هتل، شروع به زار زدن کردم. زار زدم چون از خودم عصبانی بودم. از برگزارکنندگان مراسم و این که پیش‌بینی چنین چیزی را نکرده بودند عصبانی بودم. زار زدم چون دنیا نمی‌تواند بدنی مثل بدن من را بپذیرد و چون از مواجهه با محدودیت‌هایم بیزارم، چون که احساس تنهایی مطلق می‌کردم. زار می‌زدم چون با این که دیگر نیازی به این لایه‌های محافظ که دور خودم کشیده بودم، نداشتم، اما کنار زدنشان از آن چه فکر می‌کردم بسیار سخت‌تر بود.

Photograph: Jennifer Silverberg for the Guardian

دهم اکتبر سال ۲۰۱۴ یکی از بدترین ترس‌های من به واقعیت بدل شد. تمام طول هفته در شکمم احساس درد می‌کردم، اما چون اغلب چنین دردی دارم، اهمیتی ندادم. بالاخره، به دستشویی آپارتمانم رفتم و موج شدیدی از درد را تجربه کردم. با خودم فکر کردم باید دراز بکشم. وقتی بالاخره توانستم دراز بکشم، روی زمین بودم و حسابی عرق کرده بودم ولی حالم بهتر شده بود. نگاهی به پای چپم کردم که در یک جهت غیرطبیعی‌ خم شده بود و نزدیک بود استخوانم از پوستم بیرون بزند. فهمیدم که این اصلا اتفاق خوبی نیست. چشم‌هایم را بستم. سعی کردم به چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیفتد، فکر نکنم.

وقتی که چاق باشید، یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های شما این است که وقتی تنها هستید زمین بخورید و نیاز داشته باشید آمبولانس خبر کنید. وقتی مچ پایم شکست، این ترسم بالاخره به وقوع پیوست.

خوشبختانه، آن شب تلفنم در جیبم بود. پایم در آستانه آسیبی بزرگ بود، اما نه به آن وخامتی من فکر می‌کردم باید آسیب دیده باشد، آن هم بر اساس آنچه سال‌ها در درام‌های پزشکی دیده بودم.

این اتفاق در لافایتِ ایندیانا، یک شهر کوچک افتاد و وقتی شماره حوادث اورژانس را گرفتم، بی‌درنگ وصل شد. در حالی که یک اوپراتور خوش اخلاق آن طرف خط بود، پشت تلفن  ناگهان گفتم: «من چاقم»، انگار که دارم به یک صفت شرم‌آور اشاره می‌کنم و او هم با ملایمت گفت «هیچ اشکالی نداره».

چندین امداد رسان به بالای سرم آمدند. ۸۳ درصدشان حسابی خوش‌تیپ و خوش‌قیافه بودند. سراسر همدردی و مهربانی بودند و هربار که به پایم نگاه می‌کردند، چهره‌شان در هم می‌رفت. بالاخره به طریقی پایم را آتل‌بندی کردند و با وسیله‌ای مکانیکی من را روی تخت چرخ‌دار گذاشتند. وقتی منتظر آمبولانس بودیم، با پارتنرم تماس گرفتم و گفتم که دچار یک تصادف شده‌ام. سعی داشتم نشان دهم که اتفاق خیلی بدی نیفتاده اما واقعاً می‌فهمیدم که به شدت به خودم صدمه زده‌ام.

در بیمارستان از پایم عکس رادیولوژی گرفتند و متخصص به من گفت: «مچ پایت خیلی خیلی شکسته» که گمانم نباید آن را با یک شکستگی معمولی اشتباه گرفت. مچ پایم کاملاً جابجا شده بود.

دو اتفاق عجیب دیگر هم در حال رخ دادن بود. تپش قلب بسیار نامنظمی داشتم و تقریباً می‌توانم بگویم که با این مشکل سال‌ها مواجه بوده‌ام و همین‌طور هموگلوبین خونم بسیار پایین بود. آن‌ها قصد نداشتند مرا به خانه بفرستند، بنابراین اتاقی در بیمارستان گرفتم و ده روز در آن بستری شدم.

شبی که این اتفاق افتاد با همسر برادرم و برادرم که در آن زمان در شیکاگو زندگی می‌کردند، تماس گرفتم و گفتم «به مادر و پدر چیزی نگویید»، چرا که می‌دانستم که وحشت‌زده می‌شوند. البته که [ همه چیز را] به والدینم گفتند و آن‌ها هم مضطرب و وحشت‌زده شدند. برادرم و همسرش یک ماشین اجاره کردند تا برای دیدن من به آن‌جا بیایند. روز اول برایم، ملغمه‌ای از درد و بی‌قراری بود. سطح پایین هموگلوبین خونم اجازه جراحی ارتوپدی نمی‌داد و بنابراین، من اولین واحد خون زندگی‌ام را دریافت کردم. روز بعد، جراح تصمیم به انجام عمل جراحی گرفت، چرا که وضعیت مچ پایم به شدت بی‌ثبات بود.

همزمان با همه این‌ها، من با پارتنرم با پیام کوتاه در ارتباط بودم. او به آرام‌ترین شکل ممکن بی‌قراری می‌کرد و دوست داشت تا در بیمارستان کنار من باشد، اما شرایط این را غیر ممکن کرده بود. او هر طور که می‌شد و مهم بود، برای من حضور داشت و من هنوز هم از او سپاس‌گزارم.

از برادرم شنیدم که عمل جراحی خوب پیش رفته است. اما مچ پایم بسیار بیشتر از آن چه که جراح روز اول حدس زده بود، شکسته بود. یک تاندون هم پاره شده بود. من هنوز هم احساس ناراحتی در مچ پایم دارم.

بعد از عمل جراحی، وقتی به اتاقم بازگشتم، والدینم به طرز معجزه‌آسایی به همراه همسر برادر دیگرم و فرزندشان و عموزاده/دایی‌زاده و پارتنرش سر رسیدند. خلاصه افراد خیلی زیادی درگیر شده بودند، اما یک بار دیگر به من یادآوری شد کسانی هستند که دوستم دارند.

من واقعاً از انجام عمل جراحی وحشت داشتم. متوجه شدم هنوز خیلی کارها در زندگی دارم. فکر کردم دوست ندارم بمیرم. باید با چیزی که مدت‌ها به دلایلی که کاملاً متوجه نمی‌شوم، وانمود می‌کردم درست نیست، مواجه می‌شدم. اگر می‌مُردم کسانی در سوگم می‌نشستند که باید با نبود من دست و پنجه نرم کنند. بالاخره به این درک رسیدم که برای کسانی که در زندگی‌ام هستند، مهم هستم و در برابر آن‌ها و در برابر خودم مسئولم و باید از خودم مراقبت کنم. وقتی که مچ پایم شکست، عشق و علاقه دیگر فقط یک مفهوم انتزاعی و غیرواقعی نبود و تبدیل به مفهومی همین قدر واقعی، کلافه‌کننده، درهم و برهم و نیز لازم شده بود و من حجم زیادی از آن در زندگی‌ام حاضر بود. درک همه این‌ها، بسیار منقلب‌کننده بود.

 

***

سال‌ها پیش به خودم گفتم که یک روز این سکوت و خشم سرشارم را درباره آنچه که به دست دیگران بر سرم آمده می‌شکنم. یک روز از خواب بیدار می‌شوم و دیگر این‌قدر یاد گذشته نخواهم افتاد. آن روز هرگز نرسید، یا هنوز نرسیده است و دیگر هم منتظر رسیدنش نیستم.

اگرچه یک روز متفاوت از راه رسیده است. وقتی که دیگران لمسم می‌کنند، کمتر و کمتر به هم می‌ریزم. کم‌تر نسبت به خودم احساس نفرت دارم. سعی می‌کنم خودم را به خاطر خطاهایی که داشته‌ام، ببخشم.

بعد از شکستن مچ پایم به درک خیلی واقعیت‌ها رسیدم. من شکستم، و بعد بیشتر شکستم. هنوز هم التیام پیدا نکرده‌ام، اما شروع کرده‌ام به باور این که یک روز، التیام خواهم یافت.

رکسان گی، نویسنده و استاد دانشگاه در امریکا است. بسیاری او را با کتاب «فمینیست بد» می‌شناسند که روابط متقاطع جنس، جنسیت، وزن، طبقه اجتماعی، سکسوالیته و نژاد را به تصویر کشیده و بررسی می‌کند.

*رکسان گی – ماچولند  نهم تیر ۱۳۹۷

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی