در سال ۱۸۹۲ میلادی، شارلوت پرکینز گیلمن، نویسنده‌ و فعال اجتماعی آمریکایی، داستان «کاغذ دیواری زرد» را در مجله‌‌ی نیو اینگلند منتشر کرد. داستانی که انگار ادبیات زنان را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد. داستانی که مستقیم انگشت روی یک رویه‌ی ترسناک و رایج دوران علیه زنان گذاشت و صدای اعتراض و نگرانی زنان را عمومی کرد.

پرکینز گیلمن در «کاغذ دیواری زرد» که حالا یک اثر کلاسیک مهم ادبیات فمینیستی محسوب می‌شود، قصه‌ی زندگی زن جوانی را روایت می‌کند که روی تخت‌خواب، در اتاقی در خانه ‌‌ای ییلاقی حبس شده است و نمای روبه‌روی او کاغذ دیواری‌ زرد اتاق است. شوهر زن که پزشک است برای او تشخیص «افسردگی عصبی» و «هیستریا» داده که در آن دوران، مدام برای زنان ــ و فقط زنان ــ تشخیص داده می‌شد. شوهر زن او را به این روستای ییلاقی آورده، دستور پزشکی داده که زن در تخت‌خواب باقی بماند، هر از چندگاهی با حضور دیگری اجازه قدم زدن در هوای آزاد را داشته باشد و مدام استراحت کند تا «هیستریای عصبی» او درمان شود. کسی جز مرد و خواهر مرد که «پرستار» زن است، اجازه ندارد به او نزدیک شود. زن جوان، محبوس در اتاق، کاری ندارد جز این‌که افکار خود و توصیف تنها نمای روبه‌رو ــ کاغذ دیواری زرد اتاق ــ را در دفترچه‌های مختلف یادداشت کند. زن جوان در دفترچه‌هایش می‌نوشت که انگار هرچه بیشتر به کاغذ دیواری زرد خیره می‌شود، کاغذ دیواری جان می‌گیرد و قصه‌های پرغصه‌ی خفته‌ی پشت آن عیان می‌شود. در آخرین روز تابستان، وقتی شوهر پزشک می‌خواهد وارد اتاق شود، می‌بیند که زن موفق شده کلید اتاق را از خواهر مرد بدزدد و در اتاق را قفل کرده است. زن، همان‌جور که شوهرش در حال تقلا است تا در اتاق را بشکند، با انگشتان دست به جان کاغذ دیواری زرد افتاده و فریاد می‌زند:« بالاخره خلاص شدم، بالاخره رها شدم…به‌رغم وجود تو و کنترل‌های تو و خواهرت.»

داستان «کاغذ دیواری زرد» غوغایی برانگیخت. شارلوت پرکینز گیلمن، جسورانه علیه پزشکیِ کاملاً مردانه و زن‌ستیز قیام کرده بود؛ او که خود روزی اسیر دست همین پزشکی و پزشکان شده و انگ خورده بود که به «هیستریای زنان» مبتلا است، قبل هر چیز این داستان را نوشت تا جواب دکتر وایر میچل را بدهد که به «پدر علم عصب‌شناسی» معروف است. دکتری که برای او هم «افسردگی و هیستریای زنانه» تشخیص داده و تجویز کرده بود که شارلوت برای بهبود، دست به قلم و کاغذ نزند و «یک زن خانه‌دار تمام و کمال» باشد!

پرکینز گیلمن اما با آن شور حق‌طلبی، کسی نبود که در برابر این پزشکی رایج دوران که با شیوه‌های مثلاً «علمی» دنبال برچسب زدن به زنان، به حاشیه راندن بیشتر آن‌ها و خفه کردن صدای هر زن ناراضی و معترض بود، ساکت بماند. پزشکی که زنان را طفیلی و ضعیف و شکننده می‌دانست و به محض این‌که زنی شبیه تصویر کلیشه‌‌‌ی آن‌ها از زن نبود، به او انگ بیمار می‌زد و دنبال «اصلاح و درمان» او می‌رفت. پزشکی «ویکتوریایی» که تیمارستان‌های «ویژه‌ی زنان دیوانه و مالیخولیایی» راه میانداخت تا زنان را در این مکان‌ها با انزوای اجباری و شکنجه‌هایی که روی آن اسم «درمان» گذاشته بودند محبوس کنند و به آن‌ها انگ‌های گوناگون بزنند. در اکثر موارد هم این شوهران، پدران یا برادران زنان بودند که این «پزشکان» را فراخوانده یا استخدام کرده بودند تا «زن دیوانه» را به تیمارستان ببرند.

زیگموند فروید، خود یکی از روان‌پزشکانی بود که در بال و پر دادن بیشتر به این توهم دامن می‌زد. تجویز فروید برای «هیستریای زنانه» این بود که زنان رابطه‌ ی جنسی بیشتری داشته باشند و لرزش‌های اندام تناسلی زنان در نتیجه‌ی سکس را در روند بهبود مؤثر می‌دانست! این نوع پزشکی و روان‌پزشکی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بسیار رایج بود و نزدیک به نیم قرن دیگر طول کشید تا «انجمن روان‌شناسی آمریکا» بالاخره در سال ۱۹۵۲ «هیستریای زنانه» را از فهرست بیماری‌ها و عارضه‌های روان حذف و اعلام کند که اصلاً چنین اختلالی وجود ندارد. این توهم‌ها، «شِبه‌علمی» بیش نیست و این معنایی ندارد که با برچسبِ «زن هیستریک» زنان را در خانه حبس و به آن‌ها تجویز کنند که در اتاقی دراز بکشند و هیچ کاری نکنند تا بهبود یابند!

هنوز اما جنسیت‌زدگی از علم روان‌شناسی رخت نبسته است. آن‌قدر که سازمان بهداشت جهانی نیز بر بعد جنسیتی مسئله‌ی مهم سلامت روان تأکید میکند. سازمان بهداشت جهانی می‌گوید کماکان روان‌پزشکان و روان‌کاوها برای زنان بیشتر تشخیص افسردگی می‌دهند. حتی وقتی که در آزمایش‌های استانداردِ روند بررسی نمره‌‌‌ی زنان با مردان یکی است نیز پزشکان زیادی با سهولت و سرعت برای زنان تشخیص افسردگی می‌دهند در حالی که در رابطه با مردان در چنین تشخیصی محتاط‌‌تر‌ عمل می‌کنند. روان‌پزشکان همچنین برای زنان بیشتر و سریع‌تر داروهای «روان‌گردان» تجویز می‌کنند.

زنان به دلیل نابرابری‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و فقر که بیشتر از مردان، آن‌ها را هدف می‌گیرد، بیشتر در معرض ابتلا به انواع مشکلات روان قرار می‌گیرند و هم‌زمان کمتر این امکان را دارند که از کمک حرفه‌ای برخوردار شوند. بنابراین بسیاری از مشکلات روان در میان زنان، هرگز گزارش نشده و به مرحله‌ی تشخیص و کمک حرفه‌ای نمی‌رسد. از سوی دیگر در بسیاری از جوامع به دلیل تابوها و سنت‌ها و هراس‌های ناشی از مردسالاری، زنان بخشی از واقعیت و به‌ویژه خشونت خانگی را به پزشک و روان‌کاو اعلام نمی‌کنند. آن‌ها یا احساس امنیت نمی‌کنند و می‌ترسند که این اعتراف، عواقب جدی برای آن‌ها داشته باشد یا شرمگین و خجالت‌زده‌اند که بگویند در چهاردیواری خانه کتک می‌خورند و مدام تحقیر می‌شوند.

مسئله‌ی ریشه‌دارِ جنسیت‌زدگی علیه زنان خود یکی از عواملی است که سلامتِ روان زنان را هدف گرفته و به آن آسیب می‌زند. برخی تحقیقات نشان میدهند که برای مثال تجربه‌ی مدام رفتارهایی که زن را «ابژه جنسی» تلقی می‌کند (از جمله متلک شنیدن یا دست‌مالی شدن در فضاهای عمومی)، آن‌ها را بیشتر مستعد اضطراب و احساس ناامنی کرده یا به آستانه‌ی فروپاشی عصبی می‌رساند. تحقیق دیگری در دانشگاه کنتیکات آمریکا هم نشان داد که سلامت روان زنانی که شاهدند چطور زن دیگری هدف رفتار جنسیت‌زده‌ی مردان قرار می‌گیرد و شاهدان خاموش این رفتارند، آسیب بیشتری دیده و عموماً زنانی که شاهد رفتار جنسیت‌زده‌اند، نسبت به مردان بیشتر دچار احساسات منفی و خشم می‌شوند.

در آمریکا، برای زنان دو برابر بیشتر از مردان تشخیص «اضطراب» داده می‌شود. زنان بسیار بیشتر از مردان با تشخیص «اختلال استرس پس از آسیب روانی» مواجه‌اند. در نهایت تلخی یکی از مهم‌ترین دلایل این است که این اختلال میان افرادی که مورد آزار جنسی قرار گرفته‌اند، بسیار رایج است و اکثر آزاردیده‌های جنسی را زنان تشکیل می‌دهند. از هر سه زن در جهان، یکی از آن‌ها مورد آزار جنسی یا خشونت فیزیکی قرار گرفته است. (جنسیت‌زدگی در روند تشخیص و درمان سلامت روان فقط معطوف به زنان نیست و چنین رویه‌ای ــ به میزان کمتر ــ در مواجهه با مردان هم صادق است که این موضوع بحث این مقاله نیست.)

دکتر سوزان هایتلر، روان‌شناس و نویسنده‌ی کتاب «نسخه بدون قرص» توضیح می‌دهد که برای زنان تقریباً دو برابر مردان «اختلال شخصیت مرزی» تشخیص داده شده و این رقم در آمریکا ۷۵ درصدِ تمام تشخیص‌های این بیماری را شامل می‌شود. این در حالی است که تحقیقات اخیر نشان می‌دهد به احتمال زیاد مردان هم به اندازه‌ی زنان به این عارضه دچار میشوند، اما روان‌کاوان به اشتباه برای مردان اختلال افسردگی یا «استرس پس از آسیب روانی» تشخیص می‌دهند. هایتلر و محققان بسیار دیگری می‌گویند این به دلیل کلیشه‌ی رایج پس ذهن پزشکان و روان‌کاوان است که زنان بیشتر «بالا و پایین روانی» دارند و میل بیشتری به انزوا و گوشه‌گیری نشان می‌دهند. هایتلر به تحقیق‌هایی در میان روان‌کاوان و روان‌پزشکان ارجاع می‌دهد که نشان داد کماکان تعریف پس ذهن آن‌ها از «انسان برخوردار از سلامت روانی»، کلیشه‌هایی است که به شکل سنتی رفتار «مردانه» تلقی می‌شود و با تعریف کلیشه‌ی «مرد سالم» در ارتباط تنگاتنگ است.

هایتلر توضیح می‌دهد که روان‌شناسی، از تأثیر فرهنگ رایج جامعه و رسانه جدا و مصون نیست و فرهنگ عمومی جامعه به شکل غیرمستقیم و گاه مستقیم در روند تشخیص و درمان تأثیر می‌گذارد. برای مثال هنوز در اکثر فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی، «مرد افسرده» در قامت مردی تصویر می‌شود که ساکت گوشه‌ای نشسته و غرق در تفکرات «عمیق» است. از آن طرف «زن افسرده» زنی است که ناگهان فریاد می‌زند و چیزی را پرت می‌کند و می‌شکند و «ثبات رفتار» ندارد. این تصورات کلیشه‌ای گاه راه خود را تا کلینیک‌های درمان هم باز می‌کند و متخصصان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.

کارول تاوریس، روان‌شناس اجتماعی و فمینیست که سال‌هاست درباره‌ی جنسیت‌زدگی در روان‌شناسی تحقیق می‌کند، در کتاب مهم خود ــ «سوء رفتار با زنان: چرا زنان نه جنس برترند، نه جنس فرومایه و نه جنس مخالف» ــ مفصل توضیح می‌دهد که چطور مثل باقی ارکان جامعه، در روان‌پزشکی هم متر و معیار همه‌چیز یا مردان‌اند یا تصور آن‌ها از «زنانگی» و زن. او از رویه‌ی رایج روان‌شناسی انتقاد می‌‌کند که هر مراجعه‌کننده را ابتدا به شیوه‌ی ارتدوکس به «زن» یا «مرد» تقسیم‌بندی کرده و بعد بر مبنای کلیشه‌های جنسیتی کار تشخیص و درمان را شروع می‌کند.

معضل دیگری هم که کماکان برقرار است، این مسئله است که هنوز در اکثر تحقیقات روان‌‌شناسی و روان‌پزشکی نیز مثل دیگر حوزه‌های درمانی و پزشکی، گروه تحقیق اغلب از میان مردان انتخاب می‌شود و یافته‌های همین تحقیقات، به گروه‌های جنسیتی دیگر نیز تعمیم داده می‌شود.

از همان دوران که شارلوت پرکینز گیلمن قلم را برداشت و در اعتراض به دکتر وایر میچل، داستان «کاغذ دیواری زرد» را نوشت تا همین امروز، فمینیست‌ها در صف مقدم اعتراض به رویه‌ی جنسیت‌زده و کلیشه‌ای روان‌شناسی نسبت به زنان بودند. اما اعتراض‌های آن‌ها بدون وجود زنان روان‌شناس/روان‌پزشک معترض که از داخل سیستم تلاش کردند تا این رویه‌ها را تغییر دهند، احتمالاً چندان مؤثر نمی‌بود.

در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بود که شمار زنان روان‌پزشک/روان‌کاو کم‌کم بیشتر شد. زنانی که خود یا عضوی از جنبش‌ فمینیستی موج دوم آمریکا و اروپا بودند، یا با فمینیسم همدلی داشتند یا تحت‌تأثیر اعتراض‌های زنان فمینیست، به حرفه‌ی خود از زاویه‌ی تازه‌ی انتقادی نگاه کردند. همین زنان روان‌شناس بودند که در سال ۱۹۶۹ میلادی «انجمن زنان روانشناس» را تأسیس کردند و به شکلی جدی‌تر به انتقاد از جنسیت‌زدگی ریشه‌ای و نظام‌مندِ علم روان‌شناسی علیه زنان پرداختند و بالکل اهمیت مسئله‌ی جنسیت و ساختارهای اجتماعی نابرابر در روند تشخیص و درمان را جا انداختند. آن‌ها اما خود مدیون و میراث‌دار چند زن انگشت‌شمار بودند که قبل از آن‌ها در نیمه‌ی اول قرن بیستم، به این فضای مردانه‌ی روان‌شناسی راه پیدا کرده و صدای اعتراض به مردسالاری و جنسیت‌زدگی «علمی» را بلند کرده بودند. یکی از مهم‌ترین این زنان کارن هورنای بود.

کارن هورنای، روان‌شناس آلمانی که بعدها در آمریکا زندگی و کار می‌کرد، به بنیان‌گذار «روان‌شناسی فمینیستی» معروف است. او بود که علیه نظریه‌ی «رشک قضیب» زیگموند فروید برخاست و در برابر این باور، نظریه‌ی «رشک زهدان» در میان مردان را مطرح کرد. او بود که تأکید کرد بسیاری از تفاوت‌های میان واکنش زن و مرد ناشی از بیولوژی نیست، بلکه ناشی از فرهنگ و ساختارهای تبعیض‌آمیز جوامع است. او در یادداشت معروفی به اسم «مشکل مازوخیسم زنانه» تأکید کرد که فرهنگ و ساختار مردسالار جامعه، زنان را وادار می‌کند که بابت همه چیز از پول گرفته تا عشق و جایگاه اجتماعی، کاملاً وابسته‌ به مردان باشند. جامعه زنان را وادار می‌کند تا تنها نماد «زیبایی و لطافت» باشند، امری که کاملاً در تناقض با خودآگاهی انسانی است که یکی از ویژگی‌های اساسی انسان است. او به تشریح روان‌کاوانه‌ی این مسئله و معضلات ناشی از آن پرداخت که چطور جامعه زن را به عنوان یک موجود مستقل نمی‌بیند و نمی‌شناسد و نمی‌خواهد ببیند و تمام موجودیت او صرفاً در ارتباط با فرزندان یا شوهر یا خانواده‌اش تعریف می‌شود. هورنای یکی از نخستین افرادی است که ژانر کتاب‌های «خودشناسی» را رواج داد. کتاب «آیا به روان‌کاوی فکر می‌کنید؟» که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد، نوعی راهنمای مختصر برای زنان و مردانی بود که با مشکلات «خفیف» روان مواجه‌اند و خود به دنبال فهم و درک بهتر مشکل و راه‌های کنترل‌‌اند.

اگرچه امروز بسیاری از نظریات و باورهای کارن هورنای نیز مرجعیتی ندارد و اتفاقاً از سوی خود فمینیست‌ها بارها نقد شده، اما نقش و جایگاه او در گشودن باب بحث درباره‌ی زنان در روان‌شناسی و به چالش کشیدن کلیشه‌های نادرست علیه زنان در این علم، بسیار مهم و انکارناپذیر است. درست مثل شارلوت پرکینز گیلمن که با تخیل و توانایی داستان نوشتن خود، نخواست در برابر این همه ظلم و تبعیض به نام «علم و پزشکی» ساکت و منفعل باقی بماند.

این مطلب به مناسبت «روز جهانی سلامت روان»( ۱۰ اکتبر) نوشته شده است.

فرناز سیفی