امروز:   اردیبهشت ۲۴, ۱۴۰۴    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
می 2025
د س چ پ ج ش ی
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031  

خاطرات یک هم بندی از مریم اکبری منفرد

ما بهش می‌گفتیم مریم گلی‌. اولین بار سال ۸۸ در سلول ۴۳ بند ۲۰۹ اوین فردای روز دستگیریم دیدمش. برای اینکه جا باز شود و من هم کنار بچه‌ها که کتابی کنار هم خوابیده بودند قرار بگیرم، خودش را به دیوار چسبانده بود.
قبل از من و در عاشورای ۸۸ دستگیر شده بود. بیشتر بازجویی‌هایش را پشت سرگذاشته بود…/

✍️ ژیلا مکوندی

قبل از من و در عاشورای ۸۸ دستگیر شده بود. بیشتر بازجویی‌هایش را پشت سرگذاشته بود. صبح‌ها درحالی‌که تند و تند طول سلول رو‌قدم می‌زد، لحظه‌ای مکث می‌کرد و از کودکش می‌گفت‌، از سارای کوچولو. مثل اون کودکانه حرف می‌زد، وقتی می‌خندید چال گونه‌اش بیشتر می‌شد و ما سارا را تصور می‌کردیم. از سارا که می‌گفت، انگار قند توی دلش آب می‌شد… وقتی از بازجویی برمی‌گشت انگار که کوهی از درد و غم را روی دوشش گذاشته بودند. همینطور هم بود.مریم که کاری نکرده بود. تازه اینا خواهر و برادرهایش را کشته بودند. مریم داشت زندگیش را می‌کرد. و برای دختران نوجوانش و سارای کوچولو که نمی‌دانست چه سرنوشت تلخ و درناکی در انتظار مادرش قرار گرفته مادری می‌کرد.
در آن جمع که عزیزان دیگری هم بودند با هم آواز می‌خواندیم. آن روزها «طاقت بیار رفیق» ورد زبان همه‌مان بود. یک بعد از ظهر مریم را صدا کردند و گفتند «لباساتو بپوش!» در بهت مانده بودیم! نمی‌گفتند کجا می‌خواهند ببرندش. مریم آماده شد و از همه خداحافظی کرد. استرس داشت و نگران بود. حق هم داشت. وقتی رفت ‌همه غمگین نشستیم که مریم را کجا بردند! دیگر مریم را ندیدم. روزها گذاشت، وقتی از بازداشت موقت بیرون آمدم، پیگیرش شدم و فهمیدم مریم در بند زنان اوین است. کم و بیش از او خبر می‌گرفتم گاهی هم دم زندان روزهای ملاقات عمو حسن (همسر مریم) را می‌دیدیم که بین خانواده‌های ملاقات کننده، شکلات پخش می‌کرد. دی ماه نود، بعد از دستگیری در اداره گذرنامه برای اجرای حکم راهی زندان شدم. وقتی ‌رسیدم ظهر بود و همه پای سفره ناهار جمعی نشسته بودند.
آن روز در یک نگاه به دور سفره، دنبال مریم گشتم که پیداش نکردم.
از یکی از بچه ها سراغش را گرفتم‌، گفتند: «معده‌اش ناراحت است و دارد استراحت می‌کند». بعد از ظهر دیدمش، خیلی وزن کم کرده بود و به‌شدت لاغر شده بود. با این وجود وقتی می‌خندید چال گونه اش پیدا می‌شد. سه سال گذشته بود و سارا باید مدرسه می‌رفت. مریم در تلاش بود تا برای یک ساعت هم که شده مرخصی بگیرد و روز اول مدرسه را کنار سارا باشد. آخر همه بچه‌ها با پدر و مادرهایشان می‌آمدند. حتما سارا هم دل در دلش نبودکه دست‌های مامانش را بگیرد و روز اول مدرسه را آغاز کند. الان که این یادداشت رو می‌نویسم سارا باید هفده سالش شده باشد. مریم هرچه تلاش کرد موفق نشد یک ساعت مرخصی بگیرد و سارا بدون مریم به مدرسه رفت و سال‌های بعد هم همینطور…
مریم گلی بند ما، بدون‌ یک روز مرخصی‌، تبعید به قرچک را گذراند و تبعید به سمنان که در حال گذراندن آن است و اکنون با اتهامات جدیدی مواجه شده که انجامش برای کسی که در حبس است امکان پذیرنبوده. با چه واژه‌ای می‌شود عمر و جوانی مریم گلی را که باید در کنار عزیزانش می‌گذراند را بیان کرد. تنها چیزی که امید می‌دهد این است که بعد از گذشت بیش از سیزده سال مریم سرپاست به امید دیدن آزادی …

 

۲۱ تیر

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی