در پس دیوارهای سکوت: روایت دردناک زنان زندانی در اوین
مریم فومنی در کتاب خود نوشته است : این مجموعه، روایتی از زندگیِ زندانیانِ زنِ عادی و غیرسیاسی است که جز صفحهی حوادث روزنامهها، کمتر جایی ردی از آنها دیده میشود. زندگیِ زنانی که وقتی برای ۴۵ روز در بند عمومیِ زندان اوین حبس بودم، کنارشان زندگی کردم، قصههایشان را شنیدم و قول دادم که از زندگیشان پشت دیوارهای بلند زندان و آنچه بیرون از زندان بر آنها گذشته، بنویسم…/
***
ناهید موسوی – «زنان فراموش شده» نوشته مریم فومنی، تصویری تکاندهنده از زندگی زنان زندانی در بند نسوان اوین ارائه میدهد. نویسنده با تکیه بر تجربیات شخصی خود و روایتهای دیگر زندانیان، از جنبههای تاریک و کمتر شناختهشدهی این زندان پرده برمیدارد.
مریم فومنی، روزنامهنگار و پژوهشگر در زمینه جنبشهای اجتماعی، جامعه مدنی، برابری جنسیتی و اقلیتهای قومی قلم میزند. او در نشر آسو کتابی منتشر کرده با عنوان «زنان فراموش شده»، قصهی زندانیان بند نسوان که اکنون به رایگان در دسترس همگان هم قرار گرفته است.
مریم فومنی در معرفی این کتاب نوشته است (+):
این مجموعه، روایتی از زندگیِ زندانیانِ زنِ عادی و غیرسیاسی است که جز صفحهی حوادث روزنامهها، کمتر جایی ردی از آنها دیده میشود. زندگیِ زنانی که وقتی برای ۴۵ روز در بند عمومیِ زندان اوین حبس بودم، کنارشان زندگی کردم، قصههایشان را شنیدم و قول دادم که از زندگیشان پشت دیوارهای بلند زندان و آنچه بیرون از زندان بر آنها گذشته، بنویسم. از آنهایی که به اتهام قتل دستگیر شده بودند و هر چهارشنبه، چوبهی دار را انتظار میکشیدند تا آنهایی که به اتهام سرقت و کلاهبرداری و «فحشا» در زندان بودند و بیرون از زندان هیچکس منتظرشان نبود.
ناهید موسوی این کتاب را خوانده و نظرش را درباره آن در مقالهای نوشته که اکنون میخوانید:
هنگامی که واژهی اوین را میشنویم، بیآنکه بیندیشیم، زندانیان سیاسی، تمام قد در برابر چشم درون ما، همراه با حسی به دژم آمیخته صف میکشند. حال آنکه خطوط نشسته بر صفحه صفحهی این کتاب، پردهی دیگری از رخِ نازیبای اوین برمیدارد.
نویسندهی کتاب «زنان فراموش شده»، مریم فومنی است. او در بخشِ نخستِ قصهی زندانیان بند نسوان از راحلهای میگوید که نامش واقعی نیست. البته اگر بود هم فرقی نمیکرد. زن جوانی که به قول نویسنده بیتردید یکی ازهمان نگونبختانی است که با چشمان باز در گور شاید هنوزانتظار میکشد. انتظارِ پوچِ پهن شدنِ سفرهی عدالت برای همگان. عدالت، این واژهی طناز که قرنهاست چون اتوپیایی دردوردستِ ناپیدا، دل بدان باختهایم. قصههای گاه گزنده از گذر کند زمان، صدور نابخردانه، پرشتاب و بدون ادلهای محکمهپسند در پشت دیوارهای اوین را بازمیگوید. گرچه برای ما شنیدن آنچه در اوین میگذرد چندان تازگی ندارد اما کتاب از سرنوشتهایی میگوید که از آنها یا اندکی باخبریم یا هیچ نشنیدهایم. گذران زندگی زندانیان غیرسیاسی در پسِ آن حصار بلند و تجربهی تلخ کسانی که گاه از زندانهای دیگر به آنجا منتقل میشوند و ما هیچگاه یا بندرت از آنها آگاه میشویم، چراکه نه رسانههای درگیر سانسور به این امر میپردازند و نه قانون و اجتماع، پیگیر ودرگیر زندگی این موجودات راندهشده به ناکجاآباد است! این انسانها چنان نگونبختاند که کمتر کسی برای دانستن آنچه بر آنها گذشته و میگذرد، تمایلی نشان میدهد. سرنوشتهایی که کاستن از شوربختیشان، راهی جز تعلیم و تربیت درست و بهبودی زیرساختهای اساسی اجتماعی و برخورداری همگانی از امکانات فرهنگی و اقتصادی ندارد.
بند عمومی زندان که دیگر تنها بند اشرار و قاتلان نیست، مکانی میشود برای رویارویی دو طیف از زنان که یکی از طیف راندهشدگانِ شرور و قاتل است و دیگری پرسشگر اوضاع نابسامان سیاسی، اقتصادی و مطالبهگر حق شهروندی خود و دیگران. این دو در کنار هم دربند و قربانی حکمران و قانونگذاری مستبد اند. راوی، نویسندهی کتاب است. او که تجربهی زیست و حضور در اوین را در پروندهی خود دارد، هم بهعنوان زندانی سیاسی و هم گزارشگر، روایت زنانی با پیشانینوشتهای کِدِر را حکایت میکند، در فراموششدگی و بریدگی از اجتماعی که آنها را نادیده انگاشته است. انسانهایی که به سبب بیبهرگی از آموزش، فقر فرهنگی و اقتصادی یا در نبود قانونی انسانی و حمایتگر، خود مجری قانون شدهاند و سرانجام گذرشان به اوین افتاده و سر از زندان درآوردهاند. برخیشان حتی پیش از آنکه پایشان به اوین بازشود، برای رسیدگی به حقوق پایمال شدهی خود به قانون پناه برده بودند اما نه پاسخی دلگرمکننده شنیدند و نه قانون را پشتیبان خود یافتند. آنها میبایست خاموش بمانند و به هرآنچه بر آنها رواداشته میشود گردن بنهند و دم برنیاورند زیرا تنها این قانونگذار ظالم است که میزان حق را تعیین میکند، هر چند که از دید عقل سلیم بیعدالتیِ محسوب شود.
فرازی از کتاب «زنان فراموش شده»
«مینیبوس هنهنکنان سربالایی اوین را بالا میرفت و به جای هیاهو و ریز ریز خندیدنهای همیشگی روزهای ملاقات فقط صدای نالهی نازنین بود که با صدای بلند به خدا التماس میکرد که لااقل این دفعه دختر شش سالهاش را آورده باشند ملاقاتی. داد میمیزد خدا! این ملاقاتی آخرهها دارم میرم پای اعدام رحم کن. خدا رحم نکرد. چهارشنبه بعد اعدامش کردند. بدون دیدن دخترش آن چهارشنبهشب هیچ کس خوابش نبرد نه از بند پایین صدای داد و بیداد موادیها و سرقتیها میآمد و نه از سلول انتهای راهرو صدای بزن و برقص تازه واردهای موقتی همه یک جور دیگر شده بودند، حتی طیبه هم که بچهی هوویش را زنده زنده خاک کرده بود و مثل ببر به همه چنگ میانداخت آن شب رحمش گرفته بود و هر طور بود زندانبانها را راضی کرد که دوستهای نازنین و راحله بروند سلولهای انفرادی پایین دیدنشان. سلول راحله و نازنین آخر راهرو بود. پلهها که تمام میشد، کنار اتاقک پر از چادرهای مچاله شده یک در میلهای آهنی باز میشد به یک راهروی تنگ با هفت هشت تا اتاق که زندانبانها به آن میگفتند سوئیت. انفرادی مال تنبیهیها بود اما اعدامیها را هم شب قبل از اجرای حکم میبردند آنجا که آماده مرگ شوند و بوی عزرائیل همهی بند را نگیرد. آن شب آخری اما انفرادی بوی شامپو میداد. راحله پرده را کشیده بود و زیر دوش کوچکی که گوشهی سلول بود حمام میکرد. دوشش را که گرفت آمد نشست سر سفره. برایشان کباب کوبیده آورده بودند. شب آخری برای همه لقمه میگرفت که باید بخورید و اصرار میکرد که تعارف نکنید. نازنین اما مثل روح سرگردانی بود که روی صورتش گرد مرگ پاشیده بودند. گوشهی سلول مثل زنهای زائو وسط چند تا پتو نشسته بود و ریز ریز دعا میخواند. میگفت دیشب خواب دیده رضایت میدهند. خانم رحیمی، زندانبان شیفت شب انشاءالله گویان سرش را تکان میداد و بغضش را قورت میداد و میگفت به دلش برات شده فردا شب نازنین سر و مر و گنده پیش خودمان است. ساعت خاموشی که شد یکی از زندانبانها بقیه را فرستاد بالا. زنها برای راحله و نازنین سجاده پهن کردند و چند جای مفاتیح را نشان گذاشتند که این دعاها استجابتشان رد خور ندارد. زنها که رفتند راحله شروع کرد به خشک کردن موهایش و نازنین کتاب دعا به دست ماتش برده بود. فردا صبح ساعت چهار صبح زندانیها جمع شده بودند توی راهروی بند. آن شب خیلیها خوابشان نبرد. فقط راحله و نازنین نبودند. چند مرد دیگر هم قرار بود آن شب اعدام شوند. دل زنها جوش آنها را هم میزد و خدا خدا میکردند که اولیای دم به رحم بیایند و ببخشند. یکی راه میرفت و آمن یُجیب میخواند. یکی نشسته بود و تسبیح میانداخت یکی ناخنهایش را میجوید و ستایش که تازه حکم اعدامش تأیید شده بود از حال رفته بود. همه بودند. حتی خانم هاشمی هم که دیروز با کل بند دعوا کرده بود و زنده و مردهی همه را ریخته بود روی دایره نشسته بود روی صندلی و به خدا فحش میداد که چرا عرضه ندارد جلوی اعدام این بدبختها را بگیرد. همه خدا خدا میکردند که زندانبانها، تنها برنگردند. ستایش انگار فردای خودش را رج بزند، یک چشمش به ته راهرو بود که آمدن زندانبان را ببیند و یک چشمش به روزنهی کوچک رو به حیاط که خورشید بالا نیاید. رسم اوین این است که آفتاب بالا نیامده اعدامیها باید بالای دار باشند. صص ۲۲ و ۲۳»
سیستم ناتوان، ناعادل به یاری قاضی ستمپیشه، حکم به زندان میدهد برای تنبیه یا سربراه شدن محکوم. حال پرسش این است، تاکنون کدام زندانی از این دست، به خیال قانونگدار، سربراه به خانه بازگشته است؟ زندانها در نظامی که خود از بنیان فاسد و تبهکار است، نه تنها مکان تربیت و تنبیه نیست بلکه خود ماشین تولید جنایتکار به حساب میآید. زندانهایی که در آنها مواد مخدر به آسانی رد و بدل میشود، جرم و تجاوز بیداد میکند و از یک ناندزد ساده، هیولایی میسازد و تبهکاری نو به جامعه برمیگرداند. زندانهایی که چهارشنبه و روز دیگر نمیشناسند و سحرگاهان، صدای اذان که به گوش میرسد، همه میدانند که فشارِ طنابِ داری بر گردنی، دست و پایی را از جان کندن رهانیده است.
باز به ورق زدن ادامه میدهیم و از زنان بیپناهی میخوانیم که مذهب، سنت و مردان دین، پیش از زاده شدن حتی، تکلیفشان را تعیین کردهاند. نویسنده این سرنوشتهای شوم را چنانکه که خود نیز اذعان کرده، گاه خودخواسته با آمیختگی رویا و حقیقت، گاه از زبان زنان دربند نگاشته است. او در دبخشی از کتاب نیز تنها نقش کسی را ایفا میکند که دستنوشتههای زنان زندانی، این انسانهای نگونبخت که هرگز صدای دادخواهیشان در پیشگاه هیچ دادگاه منصفی شنیده نشد و هرآنچه بر آنها رفت، نمونهی بارزی از بیداد بود و بس را بازنویسی میکند. نویسنده اما قایق رویا را تا آنجا که با اسامی واقعی یا نوع حکم صادرشده برای این زنان زندانی مرتبط است، آن هم به خاطر امنیت خود آنها یا بستگانشان، تنها با تغییر نامها یا پس و پیش کردنِ تکههایی از پازلِ سرگذشتهایشان، بر رودِ حکایتِ خود میراند.
محکومان، انسانهاییاند که در خفا و سکوت خبری، بدون وکیل و مدافع یا حتی برگزاری دادگاهی عادلانه به پای چوبهی دار میروند. زنانی که در آن برج متروک، در مکانی دور ازجریانِ جاریِ ذهنِ زندگیِ در پسِ آن دیوارهای سخت و سرد، تا پای چوبهی دار، در برزخِ ترس، امید و آرزوی گذشت دست و پا میزنند، حتی پیش از کشیدن چهارپایهی زیر پایشان، با طنابِ دار بر گردن.
خواننده با خواندن ماجرایی که در پشت پردهی دادرسی به پروندهی این محکومان رفته است، درمییابد که هرگز دستگاهی دولتی در پی شناخت درست یا آسیبشناسی این جرایم نبوده است. در چنین شرایطی این محکومان فلکزده حتی در درونیترین لایههای وجودیشان، حس تعلیقی میان بیم و امیدواری در رویارویی با واقعیت موج میزند که این خود زاییدهی بازتابِ درد، شکنندگی و ناتوانی انسان در برابر بیعدالتی و فقدان شفاقیت در نظام قضایی یک قدرت خودکامه است.
بسی دردناک است هنگامی که در فرازهایی از کتاب میخوانیم، هستند زندانیانی که به شرایط زیست در زندان خو کردهاند و حتی امیدوارند تا واپسین دم عمر خود را گشت میلهها، در بیغولهای سپری کنند زیرا دیگر رسم و آیین زندگی باصطلاح آزاد و بیبند، ورای آن میلهها و درهای آهنین را از یاد بردهاند. آنها حتی امنیت مادی و جانی خود را در ماندن در همانجا میدانند. چه بسا زندانیانی باشند که در بیرون آن دیوارهای بلند یا چشمبراهی ندارند یا اگر هم دارند، آنها تنها منتظرانی تشنه به خون هستند که با دشنهای در دست، آمادهاند تا خود نقش دادگرانی ناموسپرست را ایفا کنند و آبروی از کف رفته را با پاک کردن صفحهی روزگار از وجودی که او «نامبارک» میپندارند بازبستانند.
خواندن این کتاب برای آگاهی و کنشگرانی که دغدغهی حقوق برابر زنان و مردان، حق شهروندی، داشتن یک زندگی معمولی و برخوداری یکسان از امکانات آموزشی و اقتصادی برای همهی اقشار را دارند، بیتردید مفید است، بهخصوص برای زنان. زیرا در سرزمینی با قوانین زنستیز، زن بودن از اساس خود مشکلآفرین است. هم برای زنان و هم برای قانونگذاران. مشکل برای زنان از اینرو که زن بودن و زن ماندن در این سیستم، همواره مبارزهای بیوقفه میطلبد. از آنطرف برای قانونگذار دردسرساز است زیرا زنانِ آگاه، سر آن ندارند تا به مفاد قانونهای قرونوسطایی و کهنه پایبند بمانند و هر روز برای پرهیز و از میان برداشتن قید و بندهای غیرانسانی به مبارزهی خود ادامه میدهند و از پای نمینشینند. چه به مذاق حکام خودکامه خوش بیاید چه نیاید. زن در این سرزمین، کار خود را خوب میداند. این امر گرچه چالشی جانفرساست اما او همچنان استوار میماند زیرا مبارزه، هر چند خُرد و گام به گام، به پیروزیهای کوچکش میارزد که چون جمعِ قطرهها به دریا معنا میبخشند.
۲۴ آذر ۱۴۰۳