داستان یک ترمیم
راهی که بنظرم میرسد. گروه درمانی است. بنظر میرسد اولین قدم برای تغییر وضعیت غمبار تجاوز دیدگان از تجاوز دیده منفعل و در خود مانده به انسان سرنوشت ساز زیرا آنچه درد تجاوز را جانکاه میکند. پنهان کاری مفرطی است که شخص آسیب دیده بر خود تحمیل میکند. در صورتی که انسان برای خلاصی از رنجی که میبرد بطور طبیعی به جمعهای همدل و مطمئن پناه میبرد
***
اتاق نه چندان بزرگ انتظار دکتر بقاعده شلوغ بود. تعدادی زن روی مبلهای زهوار در رفته انتظار نشسته و زنان بیشتری ایستاده بودند. بین نگاههایی که همه به هم میانداختند نگاهم به نگاه اشنایی گره میخورد. سعی میکنم با لبخندی اشنا ضعف حافظه را جبران کنم.. اما صاحب نگاه از تیر رس نگاهم میگریزد و سر به زیر به کف سرامیکی نه چندان تمیز مطب چشم میدوزد. بی خیالش میشوم. با خودم فکر میکنم شاید نخواهد آشنایی بدهد. سرم را به تماشای مجله و حل جدول اش گرم میکنم. اما کنجکاوانه هراز گاهی سعی میکنم نگاهش را بدزدم و یادم بیاید کجا دیده امش. سرگرم حل جدول و این نظر بازیها هستم که میبینم اتاق انتظار به نحو محسوسی خلوت شده است.حالا فقط من ماندهام و او. ناگهان متوجه دخترک نوجوانی میشوم که خود را طوری مچاله کرده و به دوستم چسبانده که گویی پالتو و یا کاپشنی گلوله شده است. دخترک به انگشتانش خیره شده و انها را به هم میپیچاند. صدایم را صاف میکنم و برای اینکه نتواند از پاسخ دادن فرار کند با صدای بلند از او میپرسم دخترتان هستند؟ بدون اینک نگاهم کند با سر پاسخ مثبت میدهد. سؤال میکنم شما خیلی بنظرم آشنا می ایید. کجا شما را دیده …. ام. هنوز جملهام را تمام نکرده بودم که میشناسمش. شادمانه فریاد خفیفی میکشم. آه تویی. همبازی و همسایه کودکیهایم.. نگاه دزدیدهاش را به من میدوزد و خنده محوی بسرعت بر چهر اش میدود و میگوید هیچ فرق نکرده ای. گفتم بدجنس تو مرا شناختی ولی نخواستی اشنایی بدهی. دخترک انگارش به نه انگار ماست. داشتم خودم را اماده پرسیدن سؤالهایی از پنجاه سال دوری و دوستی میکردم که صدای سرد و یخ زده دوستم را میشنوم که از من میپرسید این دکتر را میشناسی؟ به او میگویم بله خیالت راحت باشه خیلی دکتر خوبیه. زن مؤمن و با اخلاق و خیری است. عشق پول نیست… میگویم از خودت بگو. پنجاه سال از آخرین روزی که همدیگر را دیدیم گذشته؟ انگار دیروز بود که ما اسباب کشی کردیم و محله را با تمام خاطرات و دوستیها و خاله بازیها یش.
ترک کردیم. جوابم را نمیدهد. نگاهش چنان غمبار است که تاب نمی اورم و سرم را بزیر میاندازم. و می گویم اگر کمکی از دستم بر بیاید در خدمتم. در همین حین پرستار نوبت مرا اعلام کرد ومن نوبتم را به فریده تعارف کردم. بی رودر بایستی پذیرفت و با دخترکش به اتاق معاینه رفت. و ده دقیقه ایی طول کشید تا برگشت. من ایستادم و بی اجازه او در اغوشش کشیدم و بوسیدمش. مرا کنار زد و به تندی گفت توکه میگفتی زن خوبیه. همه شون سر و ته یک کرباسند. التماسش کردم چی شده بگو خدای نکرده بیماری بدخیمی داری؟ هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. دخترک سرش را بالا میآورد. و با چشمان غمزده تر از چشمان مادرش مرا مینگرد. مادر و دختر کاملاً در هم شکستهاند. بسمت در خروجی میروند همراهشان میشوم. منشی مرا به درون میخواند. میگویمش باشد برای روز دیگری. و بدنبال فریده و دخترش میدوم که در خیابان به سرعت بسمت مترو میروند. فریده مرا میبیند که عرقریزان بدنبالش میدوم. انگار دلش میسوزد و میایستد و میگوید باید تا شب نشده به خانه برسم. و شمارهاش را به من میدهد. خیلی زود با او قرار دیدار میگذارم و حادثه غم انگیزی که او و دخترکش را تا این حد بهم ریخت را میشنوم.
میگفت چند هفته پیش با دختر چهارده سالهاش برای خرید بعضی لوازم وگشت و گذاری در شهر از خانهشان که واقع در یکی از شهرکهای حومه تهران است به تهران می ایند. در راه بازگشت سوار ماشین شخصی میشوند که مسافری در صندلی جلو نشسته داشت. بعد از طی مسافتی. همان داستان تکراری. ماشین به جاده خاکی میپیچد و راننده و مرد همدستش. مادر و دختر را پیاده و کیفهایشان را سرقت و پس از تعرض به مادر و دختر سوار ماشینشان شده ومی گریزند. دوست بینوای من و دخترک معصومش در جاده خلوت با نهایت درد و انزجار و نفرت بسختی با فلاکت بسیار وسیله ایی پیدا میکنند و به شهرکشان میرسند. و پیاده میشوند. و پیاده خود را به منزل میرسانند. از او میپرسم چرا همان موقع به کلانتری جایی نرفتی و شکایت نکردی؟ با نگاهی عاقل اند سفیه مرا مینگرد و میگوید انگار اینجا زندگی نمیکنی؟! و ادامه میدهد من حتی آدرس منزل را به راننده ندادم تا نفهمد خانهام کجاست. و از انروز تا کنون دخترکم لال شده است. حرف نمیزند و غذا نمیخورد. خودم درد تجاوز را فراموش کردهام و حتی جرات نمیکنم از بلایی که سرمان آمده با شوهرم حرف بزنم. او بفهمد مارا میکشد. و خودش را هم نابود میکند. حالا هر روز دخترم را پیش دکتر زنان میبرم و به انها میگویم چه شده. و از انها تقاضا میکنم بدن دخترم را ترمیم کنند. تا آینده او به خطر نیفتد. ولی کسی را پیدا نمیکنم. انها طوری به من و دخترم نگاه میکنند که انگار میخواهم سر آنها را کلاه بذارم. از او میپرسم برای خموشی و حرف نزدنش چه کرده ایی؟ میگوید اون مهم نیست! وحشت میکنم از بلای مضاعفی که بر سر دخترک آوار شده است. به گلایه و شکوه اما بسیار نرم از دوستم میپرسم یعنی اهمیت تجاوز به روح و روان دخترک معصوم ات را کمتر از تجاوز به جسم او میبینی. با رنج بسیار میگوید اول این را درست کنم بعد به ان یکی خواهم رسید ….
به او می گویم فکر نمیکنی بهتر باشه اول به ترمیم روان آسیب دیده دخترکت برسی. آسیب جسمی در پرتو روان قوی به راحتی قابلترمیم خواهد بود. و از او میپرسم چرا به همسرت نمیگویی؟ چرا اینهمه رنج را بر خودت هموار کرده ای؟ و دهها چرای دیگر که به تدریج از او پرسیدم. مادر و دختر را نزد روانپزشک و مشاور بردم. از انها یاری گرفتند. مشاور داستان را به پدر دخترک گفت. اما مادر همچنان اصرار دارد که در باره خودش حرفی به شوهرش زده نشود. دخترک هم هنوز زبان باز نکرده است. و فعال، در آمدن از تنهایی و در خود ماندگی و تشکیل گروههایی از آسیب دیدگان و گروه درمانی باشد. در کشورهای توسعه یافته تجربه گروه درمانی موفق ارزیابی شده است. تنها راهی که بنظرم میرسد. گروه درمانی است. بنظر میرسد اولین قدم برای تغییر وضعیت غمبار تجاوز دیدگان از تجاوز دیده منفعل و در خود مانده به انسان سرنوشت ساز زیرا آنچه درد تجاوز را جانکاه میکند. پنهان کاری مفرطی است که شخص آسیب دیده بر خود تحمیل میکند. در صورتی که انسان برای خلاصی از رنجی که میبرد بطور طبیعی به جمعهای همدل و مطمئن پناه میبرد. گروه درمانی راهی مؤثر برای خلاصی از دردی است که قرار نیست تنهایی تحمل شود.
مینومرتاضی لنگرودی ـ کانون زنان ایرانی
۱۱ آذر ۱۳۹۶