امروز:   آذر ۱, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
نوامبر 2024
د س چ پ ج ش ی
 123
45678910
11121314151617
18192021222324
252627282930  
آخرین نوشته ها

توسعه پایدار

فکر کردم راستی چه کسی به ما مجوز فرزندآوری داده، وقتی آداب فرزندپروری را بلد نیستیم؟ این را اول به خودم گفتم که پسرم ‏در خیلی موارد استعداد داشت اما من اجبار کردم ‌فقط درس…/

****

نوشته بهار- نویسنده مهمان

پروانه دستش رو زیر چانه زده و به قول بچه‌ها در افق محو شده بود. رد نگاهش رو گرفتم تا حیاط زیبای مدرسه. اوایل اردیبهشت ‏بود و هوای اراک ملس. این موقع سال شاهد حال و هوای عاشقانه بچه‌ها بوده‌ام.‏
صدایش کردم: «پروانه! حواست کجاست؟» ‏
به خودش آمد. «همینجام خانم.»‏
لبخند زدم. «من چی می‌گفتم؟»‏
سکوت کرد. چندتایی از بچه‌ها بهش رساندند. ‏
‏«در مورد توسعه پایدار صحبت می‌کردید خانم.» ‏
‏«آفرین، چی هست؟»‏

نمی‌دونست، انتظاری هم نداشتم. گذشتم، درس تمام شد. زنگ خورد. آن روز جلسه دیدار دبیران و اولیا بود. ناهارخ وردن با ‏همکاران و گپ‌وگفت با آنها خیلی کم اتفاق می‌افتاد اما برای من خوشایند بود. بعد ناهار، همراه همکاران هم‌رشته خودم وارد یک ‏کلاس شدیم تا اولیا بیایند و وضعیت تحصیلی فرزندشان را بپرسند.‏

پدر پروانه آمد و تا زبان باز کرد، شروع کردم: «خیلی حواس‌پرته. اصلا گوش به درس نمی‌ده» و چه اشتباه بزرگی کردم: «فک کنم ‏دوستی، چیزی داشته باشه.»‏
پدر بُراق شد: «چه دوستی؟ دختر؟ پسر؟»‏
فهمیدم گند زدم و جمعش کردم. گفتم: «نمی‌دونم، بالاخره حواسش پرته.»‏
و در دل به خودم گفتم: «به تو چه؟ چه‌کاره‌ای که درباره شاگردت گمانه‌زنی می‌کنی؟» خراب کرده بودم.‏

رنگ مرد پریده بود. روی صندلی نشست. «حالا درسش چطوره؟»‏
لیست نمرات را باز کردم و خواندم: «دو، سه و بالاترین نمره ۴.۵».‏
احساس کردم دارد از حال می‌رود. خدایا چکار کنم؟ به دروغ گفتم: «البته اینا از پنج نمره‌ است.»‏
مرد گفت: «یعنی چی؟»‏
گفتم: «یعنی چهار برابرش کنید تا نمره واقعیش بشه.»‏
گفت: «یعنی دو می‌شه هشت؟»‏
چیزی نگفتم. دلم می‌خواست می‌گفتم: «نه! یعنی همون دو.» حتی چهار برابر کردن نمره هم فایده‌ای نداشت.‏
انگار من مقصرم، مرد داد کشید: «این که می‌گفت همه نمره‌هام بیسته!؟»‏
نگاهش کردم. مستاصل دنبال چاره گشتم. ‏
گفتم: «داره درسش خوب می‌شه، بهتر شده یه کمی.»‏
اما معلوم بود باور نکرده، باز داد زد: «فقط این نیست که! عربی و ریاضیشم افتضاح بود.»‏
در این مورد واقعا بی‌تقصیر بودم. چیزی نگفتم.‏

فریاد زد: «سرش رو می‌بُرم. این همه زحمت می‌کشم درس بخونه، اینم نتیجه‌ش.»‏
گفتم: «باور کنید درس خیلی مهم نیست. ببینید به چی علاقه داره.»‏
این بار داد کشید: «اومده تجربی که دکتر بشه. این همه کلاس می‌ره. چقدر پول کلاس تقویتی می‌دم!»‏
هرچه فکر کردم یادم نیامد در ۲۵سال تدریسم دانش‌آموزی با نمره‌های سه و چهار شیمی، پزشکی قبول شده باشد.‏
گفتم: «همه که نباید پزشک بشن. می‌تونه یک طراح خوب، آرایشگر…» نگذاشت حرفم تموم بشه.‏
‏«می‌رم می‌ذارمش کنار باغچه، سرش رو می‌برم.»‏

عذاب وجدان گرفتم نکنه بلایی سر بچه بیاره. تا دو روز بعد که به مدرسه برم دائم خودخوری می‌کردم. وارد کلاس که شدم جای ‏خالی پروانه در چشمم فرو رفت.‏
با نگرانی پرسیدم: «پروانه کو؟»‏
گفتند: «نمی‌دونیم!» اما معنی‌اش این بود که نمی‌خواهیم بگیم.‏
گفتم: «حالش خوبه؟»‏
یکی از بچه‌ها گفت: «آره. خانم نمی‌دونید دیروز مدرسه چه غوغایی بود!»‏
حالا هر کدوم از گوشه‌ای چیزی می‌گفت. ‏
‏«خانم دیروز گوشی آورده بود مدرسه.»‏
کمی خیالم راحت شد. «خب نباید بیارید. اینو نمی‌دونستید؟!»‏
‏«خانم، گوشی دوس پسرش بود.»‏
‏«خانم، گوشی رو ازش گرفتند.»‏
‏«نمی‌دادند بهش.»‏
‏«پلیس اومد. باباش اومد خانم.»‏
‏«دوست پسره فقط می‌خواست گوشیشو بگیره، اصلا پروانه براش مهم نبود!»‏

دیگر حوصله نداشتم. درس را شروع کردم اما حواسم پی پروانه و پدرش بود. زنگ تفریح در دفتر، کنار دبیر دینی بودم. تلفنش ‏زنگ خورد. یک‌باره داد زد: «یا خدا!» ‏
‏«چی شده؟»‏
‏«پروانه! باباش بردش بالای کوه، می‌گه می‌خواد بکشدش!»‏
فکر کردم راستی چه کسی به ما مجوز فرزندآوری داده، وقتی آداب فرزندپروری را بلد نیستیم؟ این را اول به خودم گفتم که پسرم ‏در خیلی موارد استعداد داشت اما من اجبار کردم ‌فقط درس. با این بی‌استعدادی پروانه در درس، پدرش هزینه می‌کنه پزشکی ‏قبول بشه، دوست پسرش هم توی این سن قوز بالاقوزه. پدرش سرخورده از خرج‌کردن و نتیجه‌نگرفتن، بدترین راه را انتخاب کرده ‏بود. زنگ زدیم اورژانس اجتماعی، یک مددکار به کمک‌ پروانه رفت. پدر، پروانه را سر نبرید اما روحش را نه یکبار که چندین بار ‏کشت و مثله کرد.‏

یک روز تقریبا آخرای سال تحصیلی، بعد از درس، پروانه جعبه شیرینی را جلوم گرفت.‏
گفتم: «به‌به! حالا شیرینی چیه؟»‏
گفت: «خواهر جدیدم به دنیا اومده.‌ شدیم سه تا خواهر.»‏
درحالی که شیرینی می‌خوردم به پروانه و پدرش ‌فکر کردم. آرزو کردم کاش پروانه فقط از درس شیمی، توسعه پایدار را یاد گرفته ‏بود.‏

کانال علمی مطالعات زنان

 

۱ آذر ۱۴۰۳

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی