بر دار شد (دشنه ای بر سینه بازماندگان دهه شصت)
کنترل جمعیت هرلحظه دشوارتر می شد آنها که به صف به داخل زندان رفته بودند کم کم برمی گشتند. گویی مردگانی که در فضا قدم برمی دارند. پدرم هم آمد. از دور از درون تاریکی شناختمش و به شتاب به استقبالش رفتم. دوساک بر دوشش بود. می آمد اما چه آمدنی. گویی جسمی بی روح در مه قدم برمی داشت و زیر لب چیزی می خواند. به او رسیدم گرفتمش بوسیدمش بعد از مدتها اشکم سرریز شد بغضم ترکید به من نهیب زد….
-برای او نباید گریه کنی!
یکباره اشکم قطع شد. پدرم برای یک لحظه گویی نیرویی گرفت. قامتش راست شد. خودرا یافت و یک کلام گفت:
-مرد بود. بردارشد
شهریور ۱۳۶۷ بود که اولین خبر را اسفندیار از پشت تلفن داد
– برادرم را خلاص کردند!
اول متوجه نشدم -یعنی آزاد شد؟ – با تعجب وشعف گفتم – آزاد شد ! اسفندیارنهیب زد
-نه اعدامش کردند!
یک آن ماندم. معزم از کار ایستاد. لحظه ای سکوت کردم وفقط گفتم :
-بعدازظهر میام!
خود را باخته بودم ،همکارم گوشی تلفن را ازمن گرفت و پرسید:
-چی شده مثل اینکه خبر بدی شنیدی؟
یکباره به خود آمدم. نمی خواستم دیگران بویی ببرند خودرا جمع کردم وتا پایان کار نمی دانستم وقت چطور گذشت با خود گفتم -آخر کار خودشان را کردند. ولی وضعیت شاهپور(برادر من) مثل برادر اسفندیار نیست. پرونده ای ندارد. بازجویش به من گفته بودکه فقط یه توبه نامه بنویسد آزاد می شود. دلداری دادن به خودشروع شد، آدمی برای فرار از واقعیت هزار داستان سر هم می کند اما مگر می شود از واقعیت فرار کرد.واقعیت برگِرد تو چنبره می زند. روبروی تو وا میایستد و به چشم تو زل می زند. گویی اسیری و از دستش رهایی نداری. خیلی مرد باشی زودتر می پذیری و خلاص.
بعدازظهر رفتم منزل اسفندیار. مویه مادرش بلند بود. پدرش لباس مشکی پوشیده بود وبرای هر تازه واردی تا نیمه بلند می شد. کمرش شکسته بود پیرمرد. با ریش نتراشیده و چشمان پُر از اشک. فقط دستش را فشردم و کنار اسفندیار نشستم. چای آوردند. دهانم را از خشکی درآوردم. اسفندیار با حزن حرف می زد. صدا در گلویش می شکست
-فقط لباس هایش را داده اند.از گورش خبری نیست.
باز اوهام به سراغم آمد و تلاش برای فرار از واقعیت. پژواکی در مغزم بود که برای شاهپورخطری پیش نمی آید.
در آن سال ملاقات ها از هنگام شروع قطعنامه قطع شد. اما ما طبق معمول هر پانزده روز یکبار می رفتیم پشت در ِ زندان. همه خانواده ها جمع می شدند. هرکسی چیزی می گفت. هیچ کس خبر اعدام ها را نمی خواست باور کند. مسئول ملاقات ها می گفت
-تو همین ماه وضع همه روشن می شه و دوباره ملاقات ها برقرار می شه.
کم کم نگهبان گذاشتند ودیگه نمی شد به درب زندان نزدیک شد. خانواده ها به ناچار پس از انتظار طولانی پراکنده می شدند و باهم قرار ومداری می گذاشتند برای اطلاع از خبرهای جدید.
یکی می گفت:
-جمع شیم جلوی دادستانی!
دیگری می گفت:
-بریم اوین!
پیر مردی خسته از سرگردانی روی سنگ پیاده رو زیر آفتاب نشسته سیگاری روشن کرده وپُک عمیق می زد. آن رامی بلعید و دودی بیرون نمی داد. انگار آه جان سوزی از درونش بیرون می آمد که گویی آتش هزاران سیگار بود.
آرامش رخت بر بسته بود.اما هر روزنی، نقطه امیدی بود. هر دری را به امید خبری می کوبیدی. از اوین به گوهردشت وبالعکس. از آن سو،همه سرت را به طاق می کوبیدند.
-آقا بایستی بری همونجا که زندانی بوده!
-باید بری جایی که اول دستگیرش کردند!
-برید هفته دیگه بیایید!
– هفته دیگه به همه خبر می دیم!
-انشااله خبرای خوش. خیال جمع!
روزهای انتظار وانتظار، لحظاتی پایان ناپذیر. بختکی که بایستی تحملش کنی.
صبح قبل از طلوع راه می افتم و در صف می ایستم.
مراجعین یکی یکی سئوال می کنند ومی روند. نوبت به من می رسد. هنوز دهان نگشوده پاسخ می دهد
-خبرت می دهند.بعداً خبرت می دهند!
ای آقا برادر- برادر ..
دریچه بسته می شود گویی درِ همه ی عالم برتوبسته شده است. می مانی هاج وواج. حالاچه کنم به که بگویم.والدین منتظرند بدانند چه شده؟ چه برسرشان آمده؟ چه باید بکنند؟
سرم گیج می رود. مدتی است خواب ندارم. شب تا صبح بیدار و به یاد آخرین ملاقات. کاش می شد بیشتر می ماندم. کمتر حرف می زدم وزیادتر اورا تماشا می کردم. کاش می دانستم که این آخرین وداع است.
مادرم هر روز از شهرستان زنگ می زد.به اودلداری می دادم که خبر ها خوب است. می گویند همین روزها خبر قطعی می دهند یا آزاد می شود یا قرار می برند.او هم دوست دارد از واقعیت فرارکند. راستی چه بر سر مادرم می آید؟
یه روزدرجلوی زندان اوین با زن میانسالی همصحبت می شوم. آه جان سوز می کشد. سرریز شده اما اشکش در نمی آید. اشکی برایش نمانده فقط آه. آهی که کوه را از جا می کند. جرات نمی کنم سئوال کنم. پس ازکمی تاًمل خود لب می گشاید:
-خبر دومی را دیروز دادند!
گفتم چه شد؟ چطور خبر دادند؟ چه گفتند؟
-هیچ. فقط لباسهایش -همین!
خوب مادر پس دیگر برای چه می آیی؟
-آمدم که که از سومی خبر بگیرم!
ومن ماندم در احوال این کوه ستبر استقامت.
باز صبح دیگر و زندان اوین. امروز گویی از زن میان سال نیرو گرفته ام و تنها نیستم پیر مردی هم هست. او هم مثل من چند وقتی است که می بینمش سرگردان است. باهم می نشینیم ساکت وبی سخن به انتظار گشودن دریچه ی کوچک اتاق اطلاعات، کمی می گذرد دل به یکدیگر می سپاریم پیرمرد اعتماد می کند می گوید:
– ببین یه تلفن گیر اوردم.
گوش تیز می کنم
-این تلفن مال خود بازجوئه. من زنگ زده ام بمن خبر داده. بیا تو هم بگیر وزنگ بزن
-چه بگم؟
-اول خودت رو بزن به بیراهه. بگو این تلفن رو زندان به من داده. می خوام خبر بگیرم. به من گفتن آخر آذر ماه بیا اوین.
آه امروز مثل اینکه روزنی گشوده شده. تلفن را یاداشت کردم. پیرمرد می گوید :
-ببین شماره تلفن را از من نگرفتی ها
-بله بله می دونم
فوراً تلفن می کنم. پس از چند ثانیه خوشبختانه گوشی را بر میدارن. اول نمی دانم چه بگویم گیج هستم اما یکباره خودم را جمع می کنم این آ خرین روزن است. شمرده تمامی ماجرا را می گویم. طرف صدای جوانی دارد با آرامش حرف می زند از من مشخصات بیشتری می خواهد به او اطلاعات می دهم می گوید
– صبرکن گوشی را نگه دار!
آه یکباره امیدی در دلم روشن می شود. پس از چند ماه تنها یکنفر است که بامن درست صحبت کرده است. چند ثانیه بیشتر نگذشت دوباره با صدای آرام ومطمئن می گوید
-بله اسمش را دیدم. تا بحال به شما خبر نداده اند؟
-نه- نه هیچ خبری نداده اند
– تلفن دارید تلفنی که راحت به شما خبر بدهند؟
– بله- بله تلفن داریم.
شماره تلفن را می دهم
-حتما یک هفته دیگر بشما خبر می دهیم هیچی نیست انشاالله آزاد می شود
من چیزی برای گفتن نداشتم تا آمدم دوباره حرف بزنم تلفن قطع شد و ماندم با گوشی در دست.
او گفت آزاد می شود. شاید این چند وقت هم اوهام بوده. راستی آزاد می شود؟ آره او پرونده ای نداشته. راه افتادم. پس از چند ماه نفسی به راحتی کشیدم. شماره تلفن را چندبار رونویسی کردم که گم نکنم. باز فرار از واقعیت باز فرار از خبر شوم. ماندم به انتظار. به انتظار یک هفته دیگر.
یک روز مانده به یک هفته خبر آوردند که تلفن کردند ه اند وگفته اند پانزده آذر ماه جلوی درب زندان اوین حاضر باشید.
آخر خبر آمد. اما خبر چه باشد؟ باز فرار از واقعیت و لحظه شماری تا ۱۵ آذر.
سوز پائیزی بود. سوزی که از هر سال بیشتر بود. آسمان گرفته بود. گرفته و غمناک. فقط وزش باد. باد سرد بهمراه برگریزان پائیز. همه چیز بوی اندوه داشت.
پدرم از شهرستان آمد. مثل همیشه که هر پانزده روز می آمد اینبار نتوانستیم به چهره هم نگاه کنیم. فقط دست همدیگر را فشردیم. گویا هردو می دانستیم. امابه هم دلداری می دادیم. پدرم تکیده تر شده بود چهره آفتاب سوخته اش درهم تر بود اما خودش را به چیزی مشغول می کرد و مسیر صحبت را عوض می زد بلکه یادش برود یا آنکه من را از موضوع پرت کند،
روز ۱۵ آذر فرا رسید. پیر مرد کم کم توانش را از دست می داد. پاهایش به فرمان نبود و خورد وخوراکش کم شده بود. با هم رفتیم ،می گفت
-من تنها می رم. تودیگه برای چی میآیی؟
اسفندیار گفته بود:
– بهتر است یکی همراهش باشه تنهایش نگذارید.
با هم از سربالایی اوین بالا رفتیم. هیهات! صحرای محشر است! جمعیتی در زمین خالی روبروی درب دوم اوین جمع بودند. باد سرد پائیزی تازیانه ای بود بر سرو روی مردم منتظر. هرکس در گوشه ای غمگین کز کرده بود. روی زمین خاک آلود یا در پناه دیوار یا درون خودرو ای. انتظاری کشنده. زن ومرد پیر وجوان وکودک. چهره ها سوخته ی چندین سال ملاقات بی فرجام. لب ها ترک خورده.، صورت ها پلاسیده از اندوه. روان ها چون تیر ترکشی آماده رها شدن از چله کمان خشم بود. پس از دوماه دربدری و بی خبری، امروز موعد بدست آوردن خبربود. همه گنگ ومات وناباور وهراسیده از شنیدن خبر هول انگیز اعدام عزیزی. هیچکسی را قرار و آرام نبود.
زن جوان کشیده قامتی دست کودک خوشروئی را در دست می فشرد. ،کودک اندوهگین اما سرشار اززندگی بی خبر از سرنوشت نافرجام پدر. زن جوان آرام اشک می ریخت. قطرات اشک از گوشه چشم برروی گونه ها می لغزید. کودک با تعجب و حزن به مادرش چشم دوخته بود. گویی غم عالم بر دوش داشت. پیرزنی که بر زمین نشسته بود دست کودک را با مهربانی در دست گرفت و اورا از مادر جداکرد وبه آرامی به زن جوان اندرز می داد که آرام بگیرد چون کودک هوشیار است.
جمعیت در تلاطم بود. مردم مرد سفید موئی را آرام می کنند. پیرمرد یکسره فریاد می زند. گویی دیگر توان از دست داده آتش فشان جوشان درونش سرریز کرده است. سیلاب ناسزا است که بیرون می ریزد، نگهبانان از بالای دیوار بلند زندان مواظب موج نا آرام جمعیت هستند هرچند می دانند که نبایستی جلوتر بیایند. روز، روز مداراست.
انتظار، حلقه طناب داری شده بر گلوی مردم. گویی باید به مرگ رضایت بدهند تا از دست انتظار خلاص شوند. خورشید کم کم غروب می کند. باد سرد، سردترمی شود. اما آتش درون آدمیان بر پاست.
پاسداری از درب زندان بیرون می آید، ولوله ای در جمعیت در می گیرد راه برای او باز می شود. در دستش تعدادی ورقه های آبی رنگ به چشم می خورد. روی تپه خاکی در میان جمعیت می ایستد. دهان باز می کند. سواد درستی ندارد و تلفظ کلمات را نمی داند. اسامی را بامکث ونادرست می خواند.
اعتراض جمعیت بلند می شود. گویی آتش در انبار کاه! پاسدار دیگری ورقه ها را از دست او می گیرد و جمعیت را آرام می کند.
-اسامی اون هایی رو که می خونم به صف کنار دیوار به ایستند و بقیه هم منتظر باشند
جمعیت به گرد پاسدار حلقه زده بودند. من نزدیکتر ین فرد به او بودم و اسامی را قبل از خواندن پاسدار می دیدم. پدرم در پائین جمعیت چشم به من دوخته بود.
بار اول پاسدار بر خلاف گفته خود، همه اسامی ورقه هارا خواند ورفت. شیون زنها به آسمان بلند بود. دیگر کنترل جمعیت دشوار بود. همهمه بود وناسزا.
از میان جمعیت جاده ای می گذشت که به دهکده اوین می رفت. مردم راه خودروهای گذری را بستند. غریو فریاد خشم اوج می گرفت ورانندگان خودرو را به کمک می طلبیدند. لحظاتی بعد نگهبانان زیادتری به میان جمعیت آمدند ومردم را به زور متفرق می کردند.
با آمدن پاسدار ورقه به دست جمعیت آرامتر و آماده شنیدن خبرشد.، این بارهم من به پاسدار نزدیکتر بودم و قبل ازاینکه اسمی را بخواند من می دیدم و پیش خود تکرار می کردم. آیا در این ورقه اسم او هست؟ نه، در ورقه بعدی؟ نه. اصلا اسم اونیست.
یکباره بر روی اسامی ایستادم. گویی آتش گرفتم! پیکرم یکباره سوخت. جسم بی جانی شدم که با تلنگری فرو می ریخت. به پدرم نگاه کردم. او همه نگاهش به چهره من بود و از نگاه من فهمید. فرو ریخت و در میان جمعیت بر زمین نشست!
پاسدار اسم اورا صدا می زد.
– شاهپور بیژنی!!
من نمی خواستم بشنوم. پاسدار باز با صدای بلند تر اسمش را صدا زد. جوابی شنیده نمی شد.. نه من و نه پدرم یارای جواب نداشتیم. برای آخرین بار اسمش را خواند وگفت:
-کسی را ندارد؟
دستی به شانه پاسدار زدم که اینجا هستم.
شب شده بود وجمعیت در هم می پیچید. به خودم آمدم به سراغ پدر رفتم. از زمین بلندش کردم قدراست نمی کرد. چهره اش مات ومبهوت بود. اورا به صف انتظار بردم. با هیچ سخنی نمی شد آرام اش کرد. گفتم:
– بگذار من بجای توبرم
گفت:
– یکی بس است
صف به آرامی به داخل زندان می رفت، پاسداران می آمدند، اسامی را می گفتند، به داخل فرا می خواندند، خبرشوم را می دادند و تعهد برای سکوت و برگزارنشدن مراسم سوگواری!
نوبت به آن زن جوان وکودک وپیرزن که رسید پاسدار گفت:
– باید مردتان باشد زنها را راه نمی دهیم!
زن جوان غرید:
-مرد ما را تو کشته ای. من، مرد خانه ام!
پاسدار از هیبت زن ترسیدوخاموش شد.
کنترل جمعیت هرلحظه دشوارتر می شد آنها که به صف به داخل زندان رفته بودند کم کم برمی گشتند. گویی مردگانی که در فضا قدم برمی دارند.
پدرم هم آمد. از دور از درون تاریکی شناختمش و به شتاب به استقبالش رفتم. دوساک بر دوشش بود. می آمد اما چه آمدنی. گویی جسمی بی روح در مه قدم برمی داشت و زیر لب چیزی می خواند. به او رسیدم گرفتمش بوسیدمش بعد از مدتها اشکم سرریز شد بغضم ترکید به من نهیب زد
-برای او نباید گریه کنی!
یکباره اشکم قطع شد. پدرم برای یک لحظه گویی نیرویی گرفت. قامتش راست شد. خودرا یافت و یک کلام گفت:
-مرد بود. بردارشد
جمشید بیژنی (دیماه ۱۳۶۷)
تصحیح و ویرایش: سیاوش (شهریور ۱۴۰۱)
برگرفته از فیس بوک: یادمان شاهپور بیژنی