من به خیابان میروم و موهایم را به آنها نشان میدهم
این روزها روسریهایم به اندازه تمام سنگهایی که بر گور دختران در خون خفته سرزمینم سنگینی میکنند، وزن دارند. سایه این روسریها بر روی سرم مثل تاریکی شبهای سیاه گورستانهاییست که زندگی زنان و مردان سرزمینم را بلعیده است. شال و روسریهایی را که با دقت و وسواس از این ور و آن ور انتخاب کرده بودم، هل دادم بروند ته کمد. نمیتوانم تحملشان کنم. ../
تجربه یکی از خوانندگان عزیزمان
امروز بیست و پنج روز است که در خیابانهای ایران بدون روسری قدم زدهام. این آرزوی سالیان دراز من بود. از شما چه پنهان، متاسفانه با شادی و شعف موهای ممنوعهام را در معرض باد و آفتاب نمیگذارم. با اندوه و درد این کار را میکنم. بیست و پنج روز است که نمیتوانم وزن روسری را روی سرم تحمل کنم. این روزها روسریهایم به اندازه تمام سنگهایی که بر گور دختران در خون خفته سرزمینم سنگینی میکنند، وزن دارند. سایه این روسریها بر روی سرم مثل تاریکی شبهای سیاه گورستانهاییست که زندگی زنان و مردان سرزمینم را بلعیده است. شال و روسریهایی را که با دقت و وسواس از این ور و آن ور انتخاب کرده بودم، هل دادم بروند ته کمد. نمیتوانم تحملشان کنم. حصار شالهایم بر دور سرم به جمجمهام فشار میآورد، مثل فشار دیوارهای سلولهای انفرادی بر بدن دانشآموزان و دانشجویان و زنان و مردان سرزمینم.
روزهایی بدون روسری سر کار رفتهام، روزهایی بدون روسری برای خرید روزانه رفتهام، روزهایی برای پیادهروی و روزهایی هم برای اعلام اعتراض. من یک آدم معمولیام، همشهریهایم هم مثل خودم معمولیاند. از مرد نانوا بگیر تا مغازهدار و پزشک و معلم و راننده تاکسی. هیچ کدام دیدن موهای من برایشان پدیده عجیب و غریبی نیست. برخوردشان خیلی عادیتر از آن است که انتظارش را داشتم. تنها برای مردان نظامی مسلحی که مأموریتشان این بود که ما را بشمارند –ما زنان بیروسری را- ما عجیب بودیم، عجیب هستیم. هر چقدر برای مغازهدار و پزشک و راننده تاکسی، منِ بیروسری آشنا و عادی هستم، برای آنها ناآشنا و بیگانهام. آنها من را-ما را مثل سربازهای مسلح دشمن میبینند. آنها موهای ما را مثل اسلحه میبینند. در برابر موهای ما آمادهباش هستند!
شاید بپرسید وقتی بیروسری در برابر این مردان مسلح قدم میزنی، نمیترسی؟ چرا میترسم. کسی هست که از گلوله نترسد؟ ولی میدانم که آنها هم خیلی از موهای من میترسند. من میروم موهایم را به آنها نشان میدهم تا ببینند که موهای من چیز ترسناکی ندارد. من میخواهم به آنها بگویم ببین موهای من بخشی از بدن مناند و هیچ بمب خطرناکی زیر آن پنهان نیست که آنها بخواهند خنثایش کنند. من میخواهم به آنها بگویم من را، موهای من را از نزدیک ببین، عادیتر از آن است که تو بخواهی به خاطر آنها ساعتها اسلحه به دوش، سرپا بایستی و به خاطر ترس خودت، به بیرحمانهترین شکلی من را بترسانی.
این را میدانم که اگر در برابر مردان مسلح خیلی ترسیده قرار بگیرم، احتمالش زیاد است به بیرحمانهترین شکلی به من حمله کنند؛ ولی دریغ و درد که هیچ راه دیگری برای این که با هم ارتباط برقرار کنیم باقی نمانده است! ترس در برابر ترس، آخرین راهیست که احتمال دارد اعضای یک اجتماع بتوانند در سلامت و امنیت با هم زندگی کنند. آنها آنقدر ترسیدهاند که فکر میکنند حمله کردن ناگزیر است، به زندان انداختن و شکنجه کردن ناگزیر است، کشتن ناگزیر است. ولی من به خیابان میروم و موهایم را به آنها نشان میدهم تا بدانند این همه ترس ناگزیر نیست، این همه بیرحمی ناگزیر نیست. این همه دور شدن از خوی انسانی ناگزیر نیست. این همه خالی کردن خودشان از آخرین رد پاهای انسانیت ناگزیر نیست. تنها اگر بپذیرند این من نیستم که ترسناکم، این موهای من نیست که آنها را وحشتزده کرده است!
کانال علمی مطالعات زنان
۳۰ مهر ۱۴۰۱