امروز:   مهر ۲۵, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
اکتبر 2024
د س چ پ ج ش ی
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
28293031  
آخرین نوشته ها

قصه‌زنان/جشن شکوفه‌های نارس

دوست دارم فردا را فقط بخوابم، اما چشمم به هدی می‌افتد و تصمیم می‌گیرم که بروم به اداره‌ی آموزش و پرورش. تلویزیون تصاویر جشن شکوفه‌های پارسال را نشان می‌دهد و بچه‌هایی که به دوربین لبخند می‌زنند…../

*****

نرگس جعفری

کانون زنان ایرانی

هوا برخلاف حرف هواشناسِ اخبارِ صبح رو به خنکی نمی‌رود… دردی از زیر دلم حرکت می‌کند و در جایی نامعلوم گم می‌شود. دستِ سیاه و پرموی راننده، صدای رادیو را بیشتر می‌کند: تعداد شهدای غزه به ۲۰ نفر رسید.

صدای مردِ کناردستی‌ام می‌پیچد وسط صدای رادیو: «همین‌جا پیاده می‌شم.»
ـ ۱۵ تومن می‌شه!
راننده می‌گوید و ابری از دود سیگار بالای سرش پخش می‌شود و همراه بادی که از شیشه می‌آید، می‌رسد به دماغم…

حواسم را جمع می‌کنم که چند کوچه‌ی دیگر باید پیاده شوم و نگاهم را می‌دوزم به شماره‌ی کوچه‌ها. دستم که می‌رسد به دستگیره‌ی در، راننده می‌گوید: ۲۰ تومن می‌شه خانم.
و از گوشه‌ی چشمش نگاهم می‌کند. لب باز می‌کنم که چیزی بگویم. درد باز می‌پیچد و یک پنج‌تومنی دیگر اضافه می‌کنم به پول‌های مچاله‌شده داخل مشتم و پیاده می‌شوم.

در سرم نگران حساب می‌کنم که هرروز رفت و برگشت با تاکسی پنج روز در هفته، چقدر در ماه خرج برمی‌دارد! اما باز هم در دل دعا می‌کنم که اینجا کارم راه بیفتد و قبولش کنند.

به جلوی درِ بزرگ و سفید که می‌رسم، زن‌ها اول خیره نگاهم می‌کنند و بعد دستِ بچه‌های‌شان را می‌گیرند و راهشان را می‌روند. از همان‌جا سرتاپای خودم را تا پایین برانداز می‌کنم.
ـ خانم، اینجا سومین مدرسه است که امروز من دارم می‌رم… شما بگین من چکار کنم؟
ـ ناراحتی برگرد کشورت… زورت که نکردیم… برو همون‌جا بچه‌ات رو ثبت‌نام کن…
زنی که از اولِ بحث، پشت سر من نشسته بود، می‌گوید: خانم تا بخشنامه نیاد که ما نمی‌تونیم کاری کنیم… شما هم هرروز بیای فرقی نداره… هر مدرسه‌ای هم بری همینه…!

می‌خواهم جواب مدیر را بدهم و بگویم در کشور خودم هم دخترم فقط تا کلاس ششم می‌تواند درس بخواند، اما باز هم سکوت می‌کنم و نگاهم بین دو زن می‌چرخد.
ـ خانم، حداقل نامه برای سنجش بدین و برای کتابش ثبت‌نام کنیم توی سایت که وقتی بخشنامه‌اش اومد، بچه‌ام بیاد سر کلاس. فقط چند روز مونده تا اول مهر!
ـ تو ده راهت نمی‌دن دنبال خونه‌ی کدخدایی این وسط؟!
و بعد نگاهی به زن پشت‌سری می‌کند و هر دو می‌خندند. درد باز می‌پیچد و این بار انگار خودش را بالاتر می‌کشد و می‌رسد به سینه‌ام.

ـ اسرائیل رو دیدی چجوری غزه رو زده؟ لعنتی‌ها دیگه به هیچی و هیچ‌کی رحم نمی‌کنن…
از روی صندلی بلند می‌شوم و سعی می‌کنم پاشنه‌های کفشم کمتر صدا بدهد و می‌روم خانه.

جلوی خطِ چشمک‌زنِ پیامک می‌نویسم: «امروزم رفتم مدرسه، ثبت‌نام نکردن. فردا بازم می‌رم. یه مدرسه هم تو فلکه‌ی سوم هست، اونجا هم برم؟»
ـ فردا با هم می‌ریم. زیاد که راه نرفتی؟ هدی خوبه؟ تبش قطع شد!؟

باز هم توی دلم چیزی می‌چرخد، اما این بار درد نیست… لبخند می‌زنم و جوابش را می‌دهم. هدی را بیدار می‌کنم که ناهار بخوریم و دعا می‌کنم که نپرسد کی می‌رویم فرم مدرسه‌اش را بگیریم.

از در هر مدرسه‌ای که بیرون می‌آییم، رنگ رضا سرخ و سرخ‌تر می‌شود و من نمی‌توانم بگویم که دردم از دیروز هم بدتر شده است. بعد با هدی سه‌نفری می‌رویم بستنی بخوریم. وقتی به خانه می‌رسیم، قرصی می‌خورم و همان‌جا روی فرش دراز می‌کشم. صدای تلویزیون را می‌شنوم که دارد کارتون پخش می‌کند.

چشم که باز می‌کنم، همه‌جا از نور لامپ‌ها زرد شده است. رضا شام پخته… تخم‌مرغ! و با هر لقمه باید منتظر باشی که با پوست تخم‌مرغی یا گوله‌ای از نمک زیر دندانت روبه‌رو شوی.

دوست دارم فردا را فقط بخوابم، اما چشمم به هدی می‌افتد و تصمیم می‌گیرم که بروم به اداره‌ی آموزش و پرورش. تلویزیون تصاویر جشن شکوفه‌های پارسال را نشان می‌دهد و بچه‌هایی که به دوربین لبخند می‌زنند.

ـ فردا منم می‌بری جشن شکوفه‌ها؟
می‌گوید: فردا کلاس اولی‌ها می‌رن مدرسه!

یاد روز اول مدرسه‌ی خودم می‌افتم. نقل‌های ریز و درشت رنگی که در یک توری سبز پیچیده شده بودند و معلم نفری یک‌دانه به دستمان می‌داد.

فکر می‌کنم وقتی کارهای ثبت‌نام بالاخره تمام شد، باید یک وقت معاینه و سونوگرافی بگیرم. دستم را می‌گذارم روی سر «امیدم» و آرام شکمم را نوازش می‌کنم. از درِ اداره رد می‌شوم و به هوای آزاد می‌رسم. دوست دارم کفش‌هایم را در بیاورم و پابرهنه تا خانه بروم. اما می‌ترسم که در کنار نگاه‌های چپ و تکه‌های آبدار، سنگی یا کتکی حواله‌ام کنند.

ظهر که به نزدیک خانه می‌رسم، دخترها با مقنعه‌های سفید و نوک‌تیز نو، دست‌های مادرشان را ول می‌کنند و لی‌لی‌کنان با شادی در کوچه جلو می‌روند.

نفسم کم‌کم تنگ می‌شود و نگاهم را می‌چرخانم تا جایی برای یک لحظه نشستن پیدا کنم. پله‌ی جلوی نانوایی از نظرم می‌گذرد و بعدش چهره‌ی شاطر… با همان کفش‌ها چند کوچه مانده تا خانه را می‌روم. با هر قدم انگار پاشنه‌های کفشم مستقیم فرو می‌رود در کمر و شکمم!

رضا و من سر شام حرفی نمی‌زنیم. صدای تلویزیون از همیشه بلندتر می‌پیچد در خانه. شستن ظرف‌ها که تمام می‌شود، رضا تشک‌ها را کنار هم پهن کرده است و دارد به هدی نگاه می‌کند.
ـ خیلی خسته‌ام… لامپ‌ها را خاموش کنیم زودتر بخوابیم…

در جایم که دراز می‌کشم، هدی هم می‌آید و بدون حرفی فرو می‌رود در تشکش.

نمی‌توانم بخوابم و می‌ترسم که در جایم غلت بزنم و هدی بیدار شود. چند ساعت است که سعی می‌کنم بخوابم. از درد، دست رضا را می‌گیرم. بیدار است و با انگشتش کمی دستم را فشار می‌دهد. می‌خوابم.

رضا رفته سرکار و من هنوز بیدار نشده‌ام. کمرم خشک شده و زیر شکمم از درد نبض گرفته است. سعی می‌کنم به پهلو بچرخم تا بلند شوم. بین پاهایم خنکی جریان پیدا می‌کند. حسش می‌کنم. چشم می‌بندم و نفس‌های عمیق و بریده‌بریده‌ای می‌کشم.

هدی همین‌طور زل زده است به من و من با دست‌های لرزان به رضا زنگ می‌زنم و می‌گویم: «حالم خوب نیست، بیا من را ببر دکتر!»

در راهروی بیمارستان منتظر نشسته‌ایم. صدای گوشی و بازی هدی در سالن خلوت می‌پیچد. نمی‌دانم چقدر دیگر باید منتظر بمانیم. دست می‌کنم در کیفم و دومین مسکن امروز را می‌خورم و دعا می‌کنم که اثر بدی برای بچه نداشته باشد.

دکتر بدون دغدغه و استرس می‌گوید: «سقط شده»، انگار نه انگار… چشم‌هایم پشت پلک‌های بسته‌ام می‌چرخد. رضا از چهارچوب در، سرش را می‌کند داخل و می‌خواهد با یک خبر خوب اوضاع را بهتر کند:
ـ بچه‌ی آمنه را ثبت‌نام کردند ها… فقط گفته ۵ میلیون باید بدین!

می‌خندد و اشک از گوشه‌ی چشمم می‌چکد پایین. دکتر اصرار می‌کند که شب را بستری شوم برای اطمینان. اما من مطمئن می‌شوم که رضا فردا ته‌مانده‌ی موجودی کارتش را همراه با هدی باید ببرد مدرسه برای ثبت‌نام.

منبع عکس:صراط

 

۱۹ مهر ۱۴۰۳

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی