شیوا ارسطویی: آنقدر تنهایت میگذارند تا دق کنی
شیوا ارسطویی نویسنده سرشناس از نخستین روزهای جنگ هشت ساله به عنوان امدادگر داوطلب در جبهه حضور داشته و به همین علت در چند فیلم دفاع مقدس به عنوان مشاور کارگردان فعالیت کردهاست. همچنین بازیگری در چند فیلم کوتاه را تجربه کرده؛ از جمله فیلمی که بر اساس یکی از داستانهای جان بلاهری ساخته شدهاست…../
****
آریامن احمدی در گزارشی در ایران وایر در باره مرگ خود خواسته شیوا ارسطویی نوشت:
ارسطویی متولد اردیبهشت ۱۳۴۰ بود. با رمان «او را که دیدم زیبا شدم» کارش را آغاز کرد، اما این داستان کوتاه بود که برایش موفقیت و جایزه آورد: جایزه گلشیری و جایزهی ادبی یلدا برای مجموعهداستان «آفتابمهتاب» در سال ۱۳۸۲. ارسطویی علاوه بر داستان، شعر و بازیگری را هم در کارنامهاش داشت. از جمله آثارش میتوان به «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «بیبی شهرزاد»، «من و سیمین و مصطفی»، «خوف»، «نینا»، و «ولی دیوانهوار» اشاره کرد
ساعت ۵:۱۸ دقیقه عصر ۱۷اردیبهشت۱۴۰۴ بود که پیامی از «شیوا ارسطویی» در تلگرامم رسید. پیش از آنکه پیام را باز کنم، گفتم الان نه. نمیدانم چرا. دو دقیقه بعد گوشی را برداشتم و بازش کردم؛ عکسی فوروارد کرده بود. عکس را که باز کردم، شوکه شدم. فکر کردم شوخی است. واقعا فکر کردم شوخی است. صفحه را بستم و برگشتم سر کارم. اما یک دقیقه بعد دوباره برگشتم سراغ عکس. با خودم گفتم اگر شیوا ارسطویی در گذشته، چرا این پیام از صفحه خودش ارسال شده؟ چرا در پوستر، تاریخ دقیق مرگ نوشته نشده؟ اما شعری که روی گوشه چپ عکس آمده بود، چیز دیگری میگفت:
نمیخواهم از پنجره بشکفی
سقفم را پس گرفتم از گُلهای بیسروته
تاریخ مصرف گُل همسنوسال رابطهام با توست
بیا تمامش کنیم…
در گوگل جستوجو کردم. خبری نبود. گفتم حتما خواسته با مرگ شوخی کند. یک ساعت بعد، دوباره به گوگل و بعد اینستاگرام رجوع کردم. دیدم دیگر خبری از شوخی نیست. خبر تلخ مرگ خودخواستهای که این چند سال گریبان نویسندگان ایرانی را گرفته است. «کوروش اسدی» در ۲تیر۱۳۹۶، یکی از آخرین مرگهای ناباورانه ادبیات داستانی معاصر بود و حالا شیوا ارسطویی، در ۶۴ سالگی، در ماه تولدش.
۲۱اردیبهشت۱۴۰۱ بود، روزی مثل امروز، روزهای نمایشگاه کتاب. گفتوگویی با شیوا ارسطویی انجام داده بودم که نسخه اصلی آن دست خودش بود. قرار بود پنجشنبه منتشر شود، اما چهارشنبه زنگ زد که متن ویراستاری شده را پیدا نمیکند. گفت: «بیا خانه.» صفحه پنجشنبه روزنامه را بستم و ساعت ۵ عصر رفتم منزلش. قبل از من چندتا از شاگردان دخترش آنجا بودند. پشت لپتاپ نشسته بود، در حال جستوجو متن. از تلویزیون موسیقی آمریکای لاتین پخش میشد. گفت: «عاشق موسیقی آمریکای لاتینم، شاد و پرانرژی است.» گفتم: «اتفاقا من هم همین شبکه را در ماهواره دارم.» با رقصی ملایم و شاد از پشت لپتاپ بلند شد و گفت: «تا گفتوگو را پیدا کنی، برایت یک قهوه خاص درست میکنم.» واقعا هم خاص بود؛ چون نیم ساعت مشغول درست کردن آن شد. همان موقع، خاطره اولین دیدارمان را در موسسه کارنامه برایش تعریف کردم. یادش نبود.
سرانجام، بعد از یک ساعت جستوجو، گفتوگو را پیدا کردیم. با هم خواندیمش. اما به انتهای متن که رسیدیم، دیگر آن شیوای اول نبود.
پرسیده بودم: «از رویاهایت بگو. کدامها را قصه کردی، کدامها نه؟ کدام واقعی شدند، کدام نه؟ هنوز هم رویاها در زندگیات حضور دارند؟»
از روی لپتاپ برایم خواند: «بلد نیستم به این نوع سوالها جواب بدهم. لابد در کتابهایم چیزهایی هم در این مورد نوشتهام. رویا و آرزو و خیال با هم فرق دارند. فقط این را میتوانم بگویم که آرزو دارم آن چند کتابم که در وزارت ارشاد محبوس شدهاند، آزاد شوند. منتشر بشوند. آرزو میتواند تحققیافتنی باشد. ولی وقتی میگویی رویا، از چیزی حرف میزنی محال، ولی شیرین. گمانم نویسندههای ما بیشتر با کابوس زندگی میکنند تا با رویا. آرزو میکنم هیچ نویسندهای آثارش در حصر حکومتها نابود نشود. آرزو میکنم قلم در آزادی بیحدوحصر به حیاتش ادامه دهد. آرزو میکنم هیچ نویسندهای قلمش از ترس ممیزی و سانسور به لرزه نیفتد. آرزو میکنم هیچ نویسندهای از ترس تبدیلشدن خانه و مملکتش به زندان، جلای وطن نکند. آزادی بزرگترین آرزوی بشر است که میتواند تحققیافتنی باشد. آزادی که باشد، همهچیز جهت درست خودش را پیدا خواهد کرد. بزرگترین اشتباه سیاستمدارهای ما، ترسیدن از آزادی است.»
بعد کمی از خودش خوشحالی نشان داد که کتاب جدیدش «دِق»، بهزودی منتشر خواهد شد؛ تا امروز که منتشر نشده است.
پرسیدم: «به نمایشگاه کتاب میروی؟» سر تکان داد که نه. و بعد از روی متن خواند: «به قول دوستی، در این قرن نویسندهها کمکم دارند به دنکیشوتهایی تبدیل میشوند که حتی سانچوپانزا هم ندارند. معمولا به نمایشگاه کتاب نمیروم؛ آشفتهبازار است. در عین حال وقتی بهترین آثار ما زیر ساطور سانسور در حال قیمهقورمهشدن هستند، آیا نمایشگاه کتاب یک فریب بزرگ نیست؟ در این شرایط که رفتهرفته کتاب تبدیل شده به کالایی مبدل در چرخهی سیاه سرمایه و پول، درباره آیندهی کتاب چه میتوان گفت؟ بد نوشتن تبدیل شده به نوعی تجارت. دستاندرکاران کتاب تبدیل شدهاند به تاجرهایی شکستخورده که امیدشان فقط به کتابهای زرد است و ویترینهای پرزرقوبرقِ توریستهای کتاب.»
گفتم: «بیا برگردیم عقبتر. از اولین خاطره آشناییات با کتاب بگو.» برگشت عقب، با کلماتش: «از بچگی، در خانه قبیلهای ما آنقدر ریختوپاش کتاب بود که درست یادم نمیآید. اولش، کتابها برایم جزو وسایل خانه بودند. آدم با وسایل خانه آشنا که نمیشود، ازشان استفاده میکند. کمکم فهمیدم کتاب در خانه محقر ما جزو دکور هم نیست. همه هر کاری میکردند، یک کتاب هم دستشان بود. بعد فهمیدم کتاب خواندن نوعی ماجراجویی است! خانداییها بعضی کتابها را با روزنامه جلد میکردند و در سوراخسمبههای خانه پنهان میکردند. وقتی میرفتند، من صاف میرفتم سراغ همانها. اولین کشف بزرگم یک کتاب جیبی بود با کاغذ کاهی.» اسمش را نگفت. گفت بگذار راز بماند؛ و ماند.
کودکی او با «آرزوهای بزرگ» گذشته بود. نوجوانی او با «برادران کارامازوف» و جوانی او با «سووشون»؛ اما اولین کشف بزرگش به گفته خودش، «شازده احتجاب» بود؛ کتابی که به تعبیر خودش، در خانواده شازدههای حرام و حلال آنها که همه از دماغ فیل افتاده بودند و پر از تضاد و تناقض، محبوبیتی نداشت.
با هم کتابهای قفسهاش را با نگاه روزنامهوارمان مرور کردیم. وقتی به کتابی رسید که در تمام سالهای زندگیاش هر بار سراغش میرفت حیرتزدهاش میکرد، ایستاد. گفت: «مسخِ کافکا همیشه حیرتزدهام میکند. اما اگر قرار باشد یک شخصیت داستانی باشم، جلال آریانِ فصیح یا شازده کوچولوی سنتاگزوپری را انتخاب میکنم.»
از میان آثار خودش، رمان «نینا» را بیشتر از همه دوست داشت. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «زندگی نینا اینطور شروع میشود: یک اتاق اجاره کرد در یک بالاخانه، مشرف به میدان فردوسی. وقتی از تدریس خصوصی به دخترها برمیگشت، میتوانست از پنجره کوچکش جنبوجوش شهر را تماشا کند…» میتوانستم حدس بزنم، زندگی نینا، زندگی خودش است. اما وقتی به شخصیتهای داستانها و رمانهایش رسید، «نغمه» از رمان «خوف» را انتخاب کرد.
شیوا ارسطویی متولد اردیبهشت ۱۳۴۰ بود. با رمان «او را که دیدم زیبا شدم» کارش را آغاز کرد، اما این داستان کوتاه بود که برایش موفقیت و جایزه آورد: جایزه گلشیری و جایزهی ادبی یلدا برای مجموعهداستان «آفتابمهتاب» در سال ۱۳۸۲. ارسطویی علاوه بر داستان، شعر و بازیگری را هم در کارنامهاش داشت. از جمله آثارش میتوان به «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «بیبی شهرزاد»، «من و سیمین و مصطفی»، «خوف»، «نینا»، و «ولی دیوانهوار» اشاره کرد. آثاری دیگر نیز دارد که یا در وزارت ارشاد ماندهاند یا هنوز منتشر نشدهاند.
پروسه نویسندهشدنش را اینگونه تعریف کرد: «مسیر پرپیچوخمی را طی کرد. نوشتن در من کمکم به جریان افتاد، از کودکی. هنوز هم باور نمیکنم نویسندهام. اگر دیگران مدام به نویسندگیام اشاره نکنند، این تصویر برایم جاریتر و بدیهیتر میشود. از کودکی، کتابخواندن، چیزنوشتن و درسدادن سبک و نوع زیستم بودهاند.» و اضافه کرد که خودش را به «خوانندههایم، به خودم، به فرزندم، و به حقیقت» متعهد میداند. بعد خاطره اولین کتابش را با هیجان تعریف کرد: «در کوچهمان در پاسداران، بوستان پنجم، زنی میانسال مغازهای کوچک داشت. لوازم تحریر میفروخت و کاری به کسی نداشت. همهی لوازم نوشتنم را از او میخریدم. هیچوقت نپرسید این همه خرید برای چه است. وقتی رمان اولم منتشر شد، خبرش را در روزنامه دیده بود. رفت آن را خرید و خواند. یک روز که با زنبیل داشتم میرفتم سوپرمارکت سر کوچه خرید کنم، هنوز خبر نداشتم کتابم چاپ شده. دیدم از مغازهاش دوید بیرون، بغلم کرد، برای ابوطالب رمانم گریه کرد، کتاب را نشانم داد و گفت: خوش به حالت که داشتی این کتاب را مینوشتی و کاغذهایش را از من میخریدی.»
بعد از سکوتی به اندازه مسیری که از کتاب اول تا آخرین کتابش، «دِق»، که قرار بود بهزودی منتشر شود، طی کرده بود، گفت: «با اینحال، همیشه فکر میکنم همه نویسندهها از من بهتر مینویسند.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «گاهی وسوسه میشوم همه آثارم را پاره کنم و دور بریزم.» و با اکراه افزود: «به همهچیز و همهکس بیاعتماد شدهام. در این مملکت، همه در حالی که نویسندهی موفقی را میبوسند، در ذهن خود طناب دار او را میبافند. به قول براهنی، بهمحض آنکه نویسنده به کوچکترین موفقیتی برسد، آنقدر تنهایش میگذارند تا دِق کند.»
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴