زنان، جنس و جنسیت در تاریخنگاری ایران مدرن
اگر تاریخ زنان بهعنوان اتاقک مشاجره (نه اتاق فکر. م)، به شکل اثرگذاری جریان اصلی تاریخنگاری خاورمیانه و شاخ آفریقا را تحت تاثیر قرار نداده و اگر آن گونه که ما بحث کردیم، تاریخنگاری مدرن ایران را نیز متاثر نکرده، اکنون میخواهیم بپرسیم، آنچه که در دهههای گذشته در حوزۀ دانش فمینیستی رخ داده، ممکن است چه کمکی به طرح موضوع کرده باشد؟…
***
مانا کیا، افسانه نجمآبادی، سیما شاخساری/ مترجم: طه رادمنش/
طرح موضوع
مریلین بوث[۱] در ارزیابی خود از تاریخ جنسیت و تاریخ زنان در خاورمیانه، نتیجهگیری میکند که بهرغم رشد فزاینده و گاه ساختارشکن بخش زیادی از آثار تاریخی فمینیستی که در دهۀ قبل منتشر شده، بخش زیادی از حوزۀ تخصصی تاریخی که دغدغۀ خود را متوجه بحث جنسیت کرده، همچنان در راستای مباحث کلانِ رشتۀ تاریخ در منطقۀ شاخ آفریقا و خاورمیانه پیش رفته است. این قبیل آثار در بین مورخان خاورمیانه، همچون مقاومتی خاموش در برابر مفهوم جنس، بهعنوان شاخصۀ سازنده، رقمزنندۀ تفاوتهای اجتماعی در حوزۀ ارتباط ساختارهای قدرت است و در اغلب موارد تاریخ، زنان همواره دالی بر رویکرد «زن را داخل تاریخ اضافه کنید و تکاناش دهید»[۲] ارزیابی شده است.
هدف ما در این مقاله، ارزیابی سهم تاریخنگاری فمینیستی در شکلگیری تاریخنگاری و فرهنگ سیاسی ایران در قرن بیستم است. بدین منظور کار خود را با این سوالات آغاز میکنیم:
اگر اصلا تاریخنگاری فمینیستی دانش تاریخی ما را تغییر داده، این تغییر به چه صورت بوده است؟ آیا این نوع از تاریخنگاری، جریان اصلی تاریخنگاری در ایران مدرن را تغییر داده؟ آیا تاریخنگاری فمینیستی توانسته در عناوین مباحث تاریخی یا این منطق – که چه موضوعات تاریخی برای پژوهش مناسب هستند – دگرگونی ایجاد کند؟
بهرغم حرکت سازنده از «تاریخ زنان» به سمت «تاریخ جنسیتی»، حوزۀ علمی و تخصصی فمینیستی همچنان به عنوان دغدغهای خاص باقی مانده که چندان مورد توجه آن دسته از مورخانِ شیفتۀ نگارش تاریخ عمومی قرار نگرفته و فقط، توجه مورخان متخصص حوزۀ زنان و جنسیت را جلب کرده است. موضوع جنسیت، حتی در بین افرادی که دغدغۀ مطالعات جنسیتی دارند و بیشتر در باب سیاستهای هویت پژوهش میکنند نیز به حاشیه رانده شده است. این دستور کارِ سیاسیِ مفروض، اغلب همچون تهدیدی علیه عینیت بیطرفانۀ تاریخ واقعی[۳] قلمداد شده که سعی دارد تا در برابر تفاسیر و اظهارات سیاسی، خود را مصون دارد؛ و این گونه است که این مورخان واقعینویس، تاریخهای عمومی ما را مینویسند.
این همایش، برنامههای خود بر اساس شاخصههای اصلی تاریخ ایران در قرنی که گذشت قالبسازی کرده است. شاخصههایی چون: سه جنگ اصلی، دو کودتا و دو انقلاب.
این نوع بینش در همایشی دربارۀ «تاریخنگاری و فرهنگ سیاسی در ایران قرن بیستم»، تاریخ را از پیش تعریف کرده و خطوط تاریخنگاری و فرهنگ سیاسی را فقط در بخشهایی خاص ترسیم نموده است. ارزیابی انتقادی که در بیانیۀ این همایش آمده، همَ و غمَ تاریخنگاری ایرانی را در دو سطح نشان میدهد؛ اول با تمرکز بر موضوعاتی با محوریت در موردِ/ درونِ تاریخ[۴] پیشنهاد میکند که از آنجا که تا همین اواخر جریان مسلط در تاریخنگاری حول محور نخبگان سیاسی بوده و نتیجه انکار عاملیت فرودستان و آگاهی خود به خودی آنها را نفی میکند و دوم، این همایش با متمایز کردن تحقیقات تاریخی، رشتۀ تاریخ را در سه دسته جای میدهد: وضعیت کلان سیاسی، اقتصادی و مدنی، تاریخ جمعیتشناختی/ تاریخ اجتماعی ایران.
بیانیۀ همایش، سپس، گذاری را به تاریخ فرودستان (به مثابۀ موضوعی حاشیهای در تاریخ اجتماعی) پیشنهاد میکند تا از این رهگذر بر محدودیتهای غالب در تاریخنگاری ایران مدرن غلبه کند. تاریخ اجتماعی در عین این که عموما بر موضوعات و دغدغههایی چون طبقه، اخلاق و اقلیتهای مذهبی، زنان و دیگر موضوعات اجتماعی تکیه دارد، مطالعۀ فرودستان را نیز ذیل خود میآورد. همان گونه که در مجادلههای انتقادی مطالعات فرودستان در آسیای جنوبی ،بهشکل قابل ملاحظهای و با جزئیات بسیار به آن پرداخته شده، اگر آن گونه که تاریخ فرودستان به سادگی، صرفا با جایگزین کردن موضوعات تاریخی از محوریت نخبگان به موضوعاتی دیگر – آن چیزی که گایاتری اسپیواک «رجعت سوژهها»[۵] مینامد- شدنی بود، واضح است که این تاریخ فرودستان، نه تنها دلمشغولی خود را صرف تولید تاریخ سوژهمحور/ سوژه مضمون[۶] خواهد کرد، بلکه نقش خود را در بازی «دانش همچون قدرت» نیز ایفا میکند. همان گونه که اسپیواک به روشنی بیان داشته: «این مشارکت میتواند همچون یک سوژه، شبکۀ سِیر حوادثی را که به سیاست، ایدئولوژی، اقتصاد، تاریخ، جنسیت، زبان و … پیوند زده شده را پاره کند.» پیکربندیهای متفاوتِ این رشتهها را، چارچوبهای ناهمگنیْ معین میسازند که خود، به شرایط بیشماری ربط پیدا میکنند. با این همه، این آگاهی شورایی و همگن به شکلی مَرَضی به علتی همانند و مستمر نیاز دارد تا بتواند تاثیرگذار باشد و همچون سوژهای معین و مستقل ظاهر شود. مادامی که تاریخ فرودستان، قلمروی خود را با اضافه کردن موضوعاتی چون دهقانان و کارگران گسترش دهد، باز هم خود را توسط مباحث از پیش به حاشیهراندهشده مثل رویکردهای موضوعی به جنس و جنسیتهای ناهنجار، به حاشیه میبرد؛ و این موضوع، مشکلی نیست که صرفا با اضافه کردن موضوعاتی چون زنان بتوان سریعا آن را حل کرد، زیرا که این افزودنها، بسته به فرضیاتی است که احتمال و امکان تکمیل این فهرستها را رقم زدهاند.
در ادامه به بررسی و نقد برخی از جریانات اصلی در مطالعات تاریخ و فرهنگ ایران مدرن خواهیم پرداخت که از منظر مطالعات جنس و جنسیت این سوال را پیش میکشند که چگونه این گونۀ خاص از روششناسی، تاریخنگاریهای ایران مدرن را تحت تاثیر قرار داد.
زنان غایب
کار خود را با بررسی یکی از جامعترین آثار تاریخ اجتماعی ایران در قرن بیست یعنی «ایران بین دو انقلاب» نوشتۀ یرواند آبراهامیان آغاز میکنیم. آبراهامیان در کتابی که در آن جزئیاتی دقیق به شکلی فوقالعاده در چارچوب فکری مارکسیستی بیان شده، بهنظر میرسد شخص مستقل و خودآگاه را به عنوان سوژۀ تاریخ در نظر گرفته است. محوریت سوژه به وسیلۀ شرایط زندگی و ساخت تو در توی نیروها و طبقات اجتماعی، میانبر زده میشود. این میانبر، گونهای از تاریخنگاری مردانه را تولید میکند که تمرکز خود را بر این موضوع میگذارد که این، قهرمانان و سوژهها هستند که در ارتباط با قدرتی که اندیشهها و سوژهها آن را میسازند، گم شدهاند. ساختارسازی مفهومی طبقه به غیاب جنس در تاریخنگاری آبراهامیان ارتباط پیدا میکند. در سرتاسر کتاب او غیبت زنان به وضوح احساس میشود و او تلاش میکند تا از موضوعات مربوط به جنسیت که به شکلی گسترده، محل بحث و گفتگو هستند اجتناب کند. زنان در این گونه از تاریخنویسی، تنها زمانی ظاهر گشته و سوژه میشوند که به دنبالِ مرد خویشاوند خود آمده باشند. حضور زنان در این روایتها، مشروط به ارتباطات از پیش موجودی است که در رابطه با سازمانها و اشکالی از خودآگاهی مردانه ساخته و پرداخته شده باشد؛ و این در حالی است که موقعیتها و فعالیتهای سیاسی مردان، هیچگاه ارتباطی به تبار و خویشاوندان مونث و زنانۀ آنها ندارد.
در کتاب آبراهامیان، تقریبا هیچ اشارهای به «سازمانهای زنان» یا فعالیتهای ایشان در زمینۀ «حقوق زنان»، ملیگرایی و سیاستهای استبدادی نیز نشده است. او فقط در جاهایی اشارات اندکی به زنان میکند که آن نیز مربوط به سیاستهای توسعۀ شاه یا دیگر نخبگان و سیاستمداران یا سازمانهای مردمحور است. برای مثال، “جمعیت نسوان وطنخواه” (ج.ن.و) فقط بهعنوان جزئی از فعالیتهای احزاب سوسیالیست مطرح میشود و آبراهامیان، هیچ عاملیتی را برای آن به عنوان سازمانی مجزا با فعالیتهایی خاص در نظر نمیگیرد. در واقع او تنها در یک مورد به فعالیتهای (ج.ن.و) اشاره میکند و آن زمانی است که نامی از «محترم اسکندری» همسر سلیمان اسکندری برده میشود. فهرست مختصری از فعالیتهای این جمعیت در چارچوب فعالیت حزب سوسیالیست جا داده میشود (آبراهامیان، صص ۱۲۷- ۱۲۸) و این گونه القا میکند که این سازمان و رهبری آن به رهبر حزب سوسیالیست تعلق دارند.
این گرایش به نشان دادن سازمانهای زنان به عنوان بخشی الحاقی و ادامهدهندۀ بیچون و چرای سازمانها و جمعیتهای اصلی مردانه و ترسیم وضعیت ازدواج آنها با مردان سیاستمدارِ حزبی و پیوند دادن زنان و سیاستها و فعالیتهای حزبی در بحث آبراهامیان در مورد «تشکیلات دموکراتیک زنان حزب توده» نیز تکرار میشود: «شخصیتهای اصلی در این سازمانها اغلب بواسطۀ رابطه و نسبتی که با رهبران حزب داشتند مطرح میشد همان گونه که این دستاورد در جنبش زنان پیشگام مخصوصا در جامعۀ نسوان وطنخواه نیز توسط حزب سوسیالیست ساخته شده بود (همان، ص ۳۳۵). با ادغام جنبش زنان در فعالیتهای مردان بر اساس روایت آبراهامیان چه چیزی میآموزیم؟ آیا تشکیلات زنان هیچ گاه با سازمانهای مادر[۷] مخالفت داشتهاند؟ اگر این گونه بوده، این روایت در مورد پویشهای دوگانۀ داخلی این گروهها و نیروهای اجتماعی پیرامون آن چه چیزی به ما خواهند گفت؟ آیا واقعا این کنشگران، نقش عامل را داشتهاند یا تمام فعالیتهای آنها در امتداد رابطۀ خویشاوندی (مثل همسر، دختر یا خواهر) با فعالین مرد بوده؟ آیا این رابطۀ خویشاوندی سبب جنب و جوشی در جنبش زنان گشته بود؟ آیا احتمال کنشگری زنان، این موضوع را توضیح میدهد که چرا زنی چون صدیقه دولتآبادی (۱۸۸۲- ۱۹۶۱) که از اواسط دهۀ ۱۹۱۰ تا اوایل دهۀ ۱۹۶۰ زندگیِ سیاسی داشت که نمیشد آن را ذیل ارتباطات خویشاوندی با همسر قرار داد جایی در کتاب آبراهامیان ندارد؟
هر چند آبراهامیان، ادعای نوشتن تاریخ جنسیتی ایران را ندارد، اما فقدان مسائل مربوط به جنسیت در گرایش نوشتن تاریخ سیاسیِ عمومی، شاخصههای مردمحور کار او را هویدا میسازد. آبراهامیان حتی در بخشهایی از کتاب که به مباحث اقتصاد اجتماعی و اقتصاد سیاسی ورود میکند از سر ناچاری اشاراتی جزئی (صص ۹۳. ۱۲۳.۱۴۴.۲۷۶) به مقولۀ زنان در قالب برخی مسائل میکند. مسائلی چون تحصیلات، جایگاه قانونی، خانواده، حق رای و نقش زنان در بازار کار و بلوای اجتماعی و سیاسی متعاقب آن. از قرار معلوم این اشارههای مختصر، بهخاطر آن است که زنان، شایستۀ بحث اندکی بودند. آبراهامیان با نادیده گرفتن جنسیت، فرصت مهمی را نیز برای پرداختن به موضوع مهم سکولاریسم ایرانی از دست داد. او ضمن اشاره به این که در سرتاسر دوران مدرن که با افکار سیاسی مخالف در قرن ۱۹ (که مخالفتهای مذهبی را نیز شامل میشد) و جنبش اصلاحطلبان در زمان مشروطه آغاز شد، گروههایی به دنبال برابری قانونی برای همه، بدون در نظر گرفتن مذهب و محل تولدشان، به منظور حفظ منزلت برای همۀ شهروندان (ص ۷۷) بودند. آیا این ادبیات، برابری و منزلت را، هم برای زنان و هم برای مردان به رسمیت میشناسد؟ یا این که سرشت آزادی و حقوق شهروندی را فقط با اشاره به مردان برای این جنس واجد صلاحیت میداند؟ سکوت آبراهامیان منعکس کنندۀ شکاف سیاستهای مشروطهطلبانهای است که طرد زنان از حقوق شهروندی و طبیعی جلوه دادن این وضعیت در گفتمان سیاسی رایج را صرفا با مورد توجه قرار دادن مردان در دستور کار قرار داده است. آبراهامیان، حتی زمانی که در مورد زنی که بهوضوح در سطوح بالاییِ ساختار قدرت قرار گرفته بحث میکند، در به تصویر کشیدن جایگاه رفیع آن در پهنای وسیعتر تاریخ ایران، ناکام میماند. ما اعتقاد داریم که پس از قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ که جایگاه مصدق در قدرت را محکم کرد، او «نه تنها شاه و نظامیان را هدف قرار داد بلکه علیه اشرافیت و مجلسین[۸] نیز قد برافراشت» (ص ۲۷۲). آبراهامیان در ادامه به فشار سیاسی که مصدق بر اشرف پهلوی؛ خواهر دوقلوی محمدرضا شاه وارد کرد تا ترک کشور کند، اشاره میکند (ص ۲۷۲). اگر اشرف پهلوی فعالیت سیاسی داشت کافی بود تا دستور تبعید او صادر شود، پس چرا ما چیزی جز ارجاع و اشارۀ مغلوط به او صرفا به عنوان بزرگترین دختر رضاشاه نمیشنویم؟ (ص ۱۴۹). بهخاطر این که پیشتر از جایگاه بی چون و چرای اشرف در جامعه، به عنوان خواهر دوقلوی شاه، خبر داریم؟ سکوت آبراهامیان باعث شکلگیری فرهنگ سیاسیِ جنسیتزدهای با شمایلی آشکار میشود.
به لطف کتاب پروین پایدار: «زنان و فرآیند سیاسی در ایران سدۀ ۲۰ » میدانیم که سکوت آبراهامیان بهخاطر کمبود منابع نیست. پایدار، همان بازۀ تاریخی مد نظر آبراهامیان را به شکلی دقیق، پوشش میدهد و به شکلی ارزشمند و قابل تقدیر با تاکید بر نقش فعالان زن و تشکیلات سیاسی زنانه، این خلاء را پر میکند. پایدار همچنین با اتخاذ چارچوبی فکری مشابه آبراهامیان، کتاب خود را به سه بخش تقسیم میکند: گفتمان مدرنیته، گفتمان انقلاب و گفتمان اسلامیسازی[۹] (که به معنای پیروی از مسیر تحولی فرآیند سیاسی در ایران است).
این تقسیمبندی، مشکلات عدیدهای را پیش پای تاریخهای نوگرای[۱۰] ایران قرار میدهد؛ مشکلاتی از قبیل ترکیب کردن[۱۱] مدرن شدن و مدرنیته و اذعان به وجود فضایی شکننده و پراکنده بین مدرنیته و انقلاب اسلامی در ایران. این مشکلات به نوبۀ خود این سوال را پیش میکشد، اینکه – سالهای دهۀ ۱۹۷۰[۱۲] چه چیزی رخ میداد و چه چیزی به وقوع نمیپیوست را – آیا میتوان به منزلۀ پایانی بر گفتمان مدرنیته تلقی کرد؟
پایدار در کنار بازتاب مسائل مربوط به تاریخنگاری انتقادی زنان در ایران، هر شکلی از اعتراض و بگومگوهای زنان را در ارتباط با خطمشی[۱۳] و اقدامات[۱۴] دولت را نیز از پایه سست میکند. او صرف نظر از توجهی که به زنان به شکل فردی و تشکیلاتی میکند، همچنان در بحث خود، دولت را به عنوان قدرت منحصر به فرد[۱۵] در ارتباط با نقش داشتن در جنبش زنان و دستاوردهای حقوق آنها میشناسد (پایدار، ص ۱۴۲). که این در واقع تکرار همان الگویی است که پایدار در بحث خود، راجع به قانون حمایت از خانواده مطرح میسازد و این دستاوردها را به پای سیاستها و خطمشیهای مدرنسازی دولت میداند (همان، ۱۵۵). با این تفاسیر، تحلیل تاریخی او برای بازشناسی محوریت مبحث جنسیت در گفتمان ایرانی قرن ۲۰ و همچنین در راستای ایجاد توجهی هر چند ناچیز به مقولۀ جنسی که در اثری چون کتاب آبراهامیان آمده بود، مهم و درخشان است.
زنان فرمانبردار
ترسیم دولت مدرن، همچون عامل اصلی در دستیابی زنان به حقوق خود، به راحتی بر نوشتن تاریخ زنان ایرانی سیطره یافت. به کرات این گونه تصور شد که دولتها دست این حقوق را در دست زنان گذاشتند. حتی در مجموعه مقالاتی که در مورد دوران رضاشاه به بازاندیشی تاریخ از پایین پرداخته، در اکثر بخشهای آن، عاملیت انحصاری بر عهدۀ رضاشاه و بازیگران نخبه گذاشته شده است. هر چند کرونین پیشنهاد میکند که – بخشهای گزیدهای که در مورد زنان و جنسیت است، باید به عنوان تجارب خود زنانْ فهمیده و بیان شود، نه صرفا به عنوان ابژههای خطمشی حکومت – اما سهم فعالانۀ زنان در ساخت تاریخ خودشان (کرونین، ص ۳) در واقع بر همان فرضی استوار است که تمام تشکیلات زنان، توسط دولت، هضم و قورت داده شده است.
مقالۀ شیرین مهدوی در بین تمام مقالات این کتاب، جایگاه زنان را بیشتر تقلیل میدهد. در این مقاله بازیگران اجتماعی اصلی، گروهی همگن از روحانیون مرتجع هستند که در برابر رضاشاهِ دلیر و تجددخواه برخاستهاند. تشکیلات و عملگرایی زنان تا قبل از بذل توجه رضاشاه به مسائل زنان در ایران (مهدوی، کرونین، ص ۱۸۴) بیاهمیت و ناچیز تلقی گردیده، چرا که این فعالیتهای تشکیلاتی، در اجماع غالب عقایدی که به نظر علمای شیعه وفادار بودند، صداهایی واحد و پرت بودند (همان، ص ۱۸۳). عاملیت همین تعداد اندک از کنشگران، بار دیگر از طرف همسران و پدران نشات گرفته شده ( همان، ص ۱۸۷). زنان به خودی خود نه تنها عاملیتی نداشتند بلکه عقاید و کنش آنها، خود را انگلوار درون سوژههای واقعی تاریخ جای داده و این رضاشاه بود که کانون بانوان را تاسیس کرد و مسئولیت افزایش تعداد کشف حجاب را عهدهدار شد! از نظرگاه تاریخی، ابعاد تاریخی این مقاله خندهدار است. زیرا که به شکلی باورنکردنی، سازمانی که در سال ۱۹۳۵ تاسیس شده، مسئول کشف حجاب تعداد زیادی از زنان در قسمتهای شمالی تهران را که چند سال پیش از این تاریخ رخ داده بود، متقبل شد. بر اساس نظر مهدوی که عقبافتادگی زنان ایران را درون مسالۀ حجاب جاسازی میکند، این نظر جای بحث دارد که ملتی صرفا پیشرفت کرد، چون حجاب را با زورکنار گذاشت! در حالی که پشت این استدلال، هیچ عقل و منطقی وجود ندارد و زنان بدون هیچ فکر و تاملی این کار را انجام دادند؛ و در نتیجه در این ماجرا هیچ فکری غالب نشد، زیرا که زنان به مثابۀ سوژههایی که از نبود اقتدار رنج میبردند، بواسطۀ قرنها تلقین، شستشوی مغزی داده شدند. (همان، ص ۱۸۹).
در مقابل، مقالۀ رستم کلایی در همین بخش، بواسطۀ بحث کردن در مورد زنانی در طبقۀ متوسط و طبقۀ بالا، نسبت به همجنسان خود در طبقات پایین که از منظر سلسله مراتب طبقاتی، تفاوتهای حقوقی را حق مسلم خود میدانستند، به مسالۀ زنان توجه بیشتری میکند. مشاغل حرفهای که نیازمند تحصیلات بالاتر و مهارت بیشتری بودند، به عنوان هدف بعدی زنان در نظر گرفته شد. موضوع، صرفا تحرک رو به بالای طبقات پایینتر نبود، بلکه این نوسازی بود که موضوعیت داشت (رستمکلایی، کرونین، ص ۱۶۴- ۱۶۶). روایت رستم کلایی، همچنین ردپای کشف حجاب اجباری را به عنوان فرآیندی تدریجی تا سالهای دهۀ ۱۹۲۰ و اوایل دهۀ ۱۹۳۰ که توسط تعدادی از عوامل و بازیگران اجتماعی رقم زده شده بود، دنبال میکند. این رویکرد، توجه را از مبحث دوگانۀ دولت/ رضاشاه[۱۶] به مثابۀ عقل کل، میگیرد و ناگهان و به سرعت، دستور پیادهسازی این امر را صادر میکند تا زنان صرفا تبعیت کنند (و این نظریه را بی جا و مکان میکند). با این وجود زمانی که تعدادی کنشگر زن وارد دولت میشوند، ناگهان تمام عاملیت آنها گرفته میشود. به محض این که دولتْ قدرتمند شد، حتی زنان اصلاحگری مثل عالم نسوان که طرفدار دولت[۱۷] بودند نیز، قابلیت هدایت امور اصلاحی خود را از دست دادند و خاموش گشتند (همان، ص ۱۵۸). رستم کلایی ضمن اشاره به تاثیری که تصمیم کشف حجاب زنان در زمان رضاشاه داشت، اذعان میکند که چگونگی عملگرایی این زنان، هم خطمشی دولت را تحت تاثیر قرار داد و هم چگونگی تاثیرپذیری از آن را برجسته ساخت. اما زمانی که رضاشاه، ابتکار عمل را به دست گرفت و حق قانونگذاری عمومی را از زنان گرفت، این باب گفتگو بسته شد.
زن الحاقی
این که بپرسیم زنان در این متون کجا هستند و چگونه به تصویر کشیده شدهاند، صرفا به منظور بازنمایی تاریخِ فعالیتهای کنشگرانۀ زنان نیست، بلکه هدف، به چالش کشیدن تصوری است که از پیش، افرادی را چونان سوژههای حقیقیِ[۱۸] تاریخ، ساخته و شکل داده است. در این بخش، توجیه الحاقی و نصفه نیمه انگاشتنِ زنان در برخی از این متون تاریخی، که آنها را چون شخصیتهایی اضافی در نظر گرفته، بحث میشود. در حالی که در برخی از این متون که زنها را اضافه کرده و حضور پررنگتری نسبت به مردان دارند، همچنان این سوال به ندرت پرسیده میشود که: “چگونه زنان و مردان با هم برابر شدند و در یک رتبه ایستادند؟ “این قبیل مرکزسازی از سوژههای منفرد، شرایط ایجاد نقاط پرگریزی را نادیده میگیرد و فهم ارتباطات قدرتی که به این سوژهسازیها شکل میدهد را به تعویق میاندازد و مانع فهم آن میشود. روایتهای تاریخی ما همچون یکی از ارکان سیر حوادث، سوژه را تحت تاثیر قرار میدهد. در بین سایر تاثیرات، این گونه روایتها مردان و زنان را همچون تنها سوژههایی خوانا و واضح مثل جنسهای دوتایی با جنسیتهای قطبیشده درون نظامی ناهمجنسخوانْ مفروض تلقی میشود. از آنجا که جای خالی جنسیت، حتی بیشتر از جنس در تاریخهای امروزی ایران مدرن حس میشود، در واقع این جای خالی، رویکرد تحلیلیِ مدفون و تهنشین شده است که به وضوح به نامعمولی کردن دوگانۀ مرد و زن بستگی دارد. زن به عنوان دستهای اضافه، درگیر ساخت هنجارگرایی ناهمسان[۱۹] مدرن میشود.
حتی در کتابی مثل« انقلاب مشروطه ۱۹۰۶- ۱۹۱۱: دموکراسی تودهای، دموکراسی اجتماعی و ریشههای فمینیسم» نوشتۀ ژانت آفاری، زنان در نقش موجودی اضافی ظاهر میشوند. از منظر او زنان مثل دهقانان و سایر گروهها در سمت بازندۀ تاریخ قرار دارند. آفاری همچون کرونین، نقطۀ مرکزی کتابش را مفهوم تاریخ از پایین قرار میدهد؛ همچون بسیاری توسریخوردههای تاریخ که بینش مورخ را برای بهتر فهمیدن گذشته شکل میدهد (آفاری، ص ۱). مورخ درگیر و مشتاق از مورخی که به زحمت و تکهتکه ( ص ۱) بر محدودیتهای شواهد و منابع باقیمانده متکی است، بهتر میتواند بر بینش و نگرشهای طبقۀ حاکم بر اساس منابع اندک تاکید کند. آفاری به منظور ارائۀ روایتی بهتر از انقلاب مشروطه، ابعاد چند طبقهای،چند فرهنگی و چند ایدئولوژیک را مورد مداقه قرار میدهد ( همان، ص ۳). علیرغم این که او هدف اصلیاش را نشان دادن ابعاد جنسیتی، طبقهای و نژادی میداند که بواسطۀ ارتباط نداشتن با حوادث سیاسی سرنوشتساز به حاشیه رانده شدهاند ( همان، ص ۳)، رویکرد روششناختی که کتاب او را در بر میگیرد، از پیش، دستهبندیای اخلاقی، طبقهمحور یا جنسیت محور را پدید میآورد که پویشی[۲۰] اضافی را شامل میشود. این تحلیل که اقتصاد جهان سرمایهداری، اولویت اصلیِ متنی دارد (بخش اول کتاب آفاری) پایۀ تحلیل ساختاری را در سراسر کتاب او فراهم میکند. سیاستهای اعلای[۲۱] انقلاب روسیه و دموکراسی اجتماعی متاثر از آن و اثری که بر شرق گذاشت (همان، ص ۴) و اتحاد مشهور علمای ناراضی و روشنفکران مخالف، باعث شد تا هر دو گروه، سیاستهای مشروطهخواه را شکل دهند. هر چند تمرکز آفاری به شکل گستردهای بر تودههای مردم است، اما این موضوع، فضای گستردهای را برای طرح روایت موجود فراهم میسازد که چارچوب ساختارگرایانۀ آن، نکات مبهم این حقیقت را که بینشها و نگرشهای این «به حاشیهراندهشدهها» را همان قدر بازتولید میکند، که در آثار مورخانی که تسلط تاریخی نخبگان را در ساخت تاریخ وجود دارد. ناگزیر زنان، بار دیگر با بخشبندی و فصول خاص خودشان به این دسته اضافه میشوند و علیرغم نیات خیر نویسنده، حضور و تاثیر زنان به شکل وسیعی در این محدوده، تنگ میشود.
راه دیگر برای دیدن حضور اضافهشدۀ زنان در این قبیل متون تاریخی، نگاه کردن به فهرست این آثار است. فهرست کتاب، حاکی از جدا بودن زنان به عنوان بخشی بزرگ از موضوعیت کتاب است (موضوع زنان، بخش بیشتری از متن را در بر میگیرد و این در حالی است که تعداد کمی ازکتابهای تاریخ ایران، بخشی را تحت عنوان «مردان» دارند). با طبیعی جلوه دادن سوژهها و موضوعات تاریخی، حضور مردان همواره تضمین شده است. تعداد صفحات مربوط به زنان در کتابهایی که به تازگی منتشر شدهاند رو به فزونی است. هر چند با نگاه به این فهرستها متوجه میشویم مساله در مورد دفاع از برابری زنان نیست. اشارۀ فهرستوار به زنان، تقریبا برعکس حضور فراگیر و همیشگی مردان، نقش خاص و طبیعت اضافی زنان را در روایتهای تاریخی نشان میدهد. شاخصگذاری فهرستگونۀ زنان، بار دیگر هنجارگرایی ناهمسان دوگانه و خاص آنها را بازتولید میکند که پیشتر نیز به عنوان جفت متضاد زنان، در نظر گرفته شده بود و از این رهگذر به نقش مردان عمومیت میدهد.
دو کتاب آخری که مورد بررسی قرار میدهیم، توجه بیشتری را بر امر جنسیت با محور قرار دادن تحلیل تاریخی بر امر جنسیت مبذول میکنند؛ کتاب داستانهای تازه: شکلگیری ملیت ایرانی ۱۸۰۴- ۱۹۴۶ نوشتۀ فیروزه کاشانیثابت و کتاب بازسازی ایران: شرقشناسی، غربشناسی و تاریخنگاری نوشتۀ محمد توکلی طرقی. با این حال این موضوع (مبحث زنان) همچون شخصیتی اضافه شده و الحاقی، بهعنوان مسالهای بازمانده از روایات گذشته، ردپای خود را در این پژوهشهای ارزنده به جای گذاشته است.
با این که بخش مهمی از کتاب داستانهای تازه ( فصل ۶) تمرکز خود را بر سوژههای جنسیت و تحصیلات شهروندان قرار میدهد، بهنظر میرسد این فصل، همچون زائدهای است که به آخر کتاب چسبانده شده است. حجم عظیمی از این تحلیل یکپارچه و خنثی[۲۲] از مفهوم جنسیت که با بررسی روزنامههایی چون: وطن، ملت و جهاد ملی عاید میشود، وضعیت تحلیلی کتاب را پیچیدهتر میکند. بر این اساس نمیتوان گفت که کاشانیثابت، تحلیل همهجانبهای از جنسیت در کارش را ارائه داده است. او در واقع، اشارۀ دقیقی به زبان جنسیتزدۀ ناسیونالیستی در سراسر کتابش دارد. برای مثال، آنجا که به تغییر در استعمال و معنای وطن از «سرزمین مادری» در دوران مشروطه به «سرزمین پدری» در عصر رضاشاه اشاره میکند، نه تنها از این اصطلاحْ طبیعیزدایی نمیکند، بلکه همچنین این واقعیت را برجسته میسازد که زبان، مثل مفاهیمی چون مردم و مرز، تاریخچه و اتفاقات خاص خود را دارد. با این که کاشانیثابت، در بخشهای دیگر کتاب، نگاهی بر مقولۀ جنسیت میاندازد، این نگاه نسبت به تحلیل او، به یک اندازه بهجا و مناسب بهنظر میرسد. برای مثال او به درستی بحث میکند که نظامیسازی ملت در دوران رضاشاه، میزان مشارکت زنان را در شکلگیری وطن تضعیف میکند (کاشانی ثابت، ص ۱۷۶). با این وجود هیچ اشارهای به مشارکت این زنان در روایت او دیده نمیشود. شگفت آنکه اگر این اشارۀ ناچیز به جنسیت در دورههای دیگری که روش کاشانیثابت آن را پوشش میدهد و وسعت بیشتری دارد، همچنان به عنوان یک امر اضافی و افزودنی بهنظر میرسد.
شخصیت جنسیتیشدۀ مفهومِ تازۀ وطن نیز، همان گونه که مفهوم ناسیونالیسم در تحلیل بعدی کاشانی ثابت، برجسته شده، نادیده گرفته میشود (همان، ۱۸۶- ۱۹۸). برای مثال او برساختۀ سرباز را که به عنوان گونهای استاندارد برای وطنپرستی در نظر گرفته شده، مورد بحث قرار میدهد. آیا این، به معنای مردانه ساختن مفهوم وطنپرست و طرد کردن خواستههای زنان از گفتمان مشروطه نیست؟ وطنپرستی مردانه به عبارت دیگر، نقش زنان را به مفهوم حب وطن تقلیل میدهد که این امر منعکسکنندۀ آن تلاشی است که بعدها خمیرۀ جامعه را قالب نظامی شکل داد. هر چند تمام این مسائل فقط در یک کتاب ختم نمیشود، اما مسائلی که در پروژۀ کتاب مرکزیت یافتهاند، شایستۀ توجه و بررسی بیشتری است. برخی از نقلقولهای کاشانیثابت، نشان دهندۀ توجه اندکی است که بهواسطۀ مخیلۀ جنسی و جنسیتی به هم، بند شدهاند و او، این کار اندک را فقط با استفادۀ زبان جنسیتزده بهکار میبرد. در واقع، این گونه بهنظر میرسد که نویسنده، صرفا برخی از این ادبیات جنسی شده را بواسطۀ بحثی که مطرح کرده، پیش کشیده است. برای مثال، انتقاد میرزا ملکمخان از سیستم حکومتی قاجار را به عنوان انتقاد از رهبریِ ناتوان (عقیم) توصیف میکند (همان، ص ۷۵). خواسته یا ناخواسته، اقتباس و وامگیری از این عبارت ملکمخان، باعث میشود تا او با استفاده از این انگاره، وجه نرینۀ[۲۳] رهبری سیاسی را بازتولید کند.
همدستی بلاغیِ یک نویسنده در زبان جنسیشدۀ هنجارگرایی ناهمسان، در استفاده از منابع زنانه/مردانه در فصل ۴ کتاب «بازسازی ایران» نوشتۀ توکلی طرقی خود را نشان میدهد؛ فصلی با تحلیلی زیرکانه از مفاهیم حوزۀ فمینیستی. با این وجود، آنجا که نویسنده به موضوع کاربستهای همین بحث در مورد مردان ورود میکند، با محدودیتْ روبرو میشود. توکلی طرقی، در موافقتی آشکار با نظر میرزا فتاح گرمرودی مینویسد: «اروپاییان، رفتار و مسلکهای خود را در قالب شخصیتی ایرانی میبینند» (توکلی طرقی، ص ۶۹). آیا روایتهای اروپایی دربارۀ همجنسگرایی و میل جنسی مرد به همجنس خود در ایران، نقش مهمی در خودسازی سوژههای ایرانیِ مدرن بازی نکرده است؟ چرا این موضوع، به ناگاه تبدیل به نمایش خودِ اروپایی در انگارۀ ایرانی شد؟ آیا این موضوع بدین خاطر است که علیرغم تحلیل دقیق توکلی طرقی، همجنسگرایی به مثابۀ یک رخداد تاریخی در تاریخنگاری او بیجا شده است؟
توکلی طرقی، استدلال میکند که پدید آمدن انسان ملی، به عنوان یک مادر، به شکل سمبلیکی، انگارۀ پدر- شاه را به عنوان حافظان ملت حذف میکند و به زایش فضای عمومی و حکمرانی همگانی – با حضور فرزندان ملت (چه دختر و چه پسر) کمک میکند تا این مقوله در آیندهسازی سرزمین مادری نقش ایفا کند (همان، ۱۱۳). با این حال، مَجازِ ملت، همچون خانواده که در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، گفتمان ملی ایران شد، حول محور پسرانِ (ابنا – به عنوان یک برادری نرینۀ وطنی) تفسیر شد. نه تنها در مورد لغت پسران، که به کرات استفاده شده، از نظرگاه اجتماعیْ پسران، مفهوم ملت را نیز شکل داده بودند. برعکس ترجمۀ غلط توکلی طرقی از abna’i vatan به عنوان نوادگان وطن (همان، ص ۱۸۱)، مشروطهخواهان از این اصطلاح با تعبیر پسران وطن استفاده میکردند. در بین متون تاریخی، این مهمترین مدرک برای نشان دادن تمایز بین دختران (bunat) و پسران (abna) است. حتی آن جا که بهنظر میرسد منابع از نظر دستوری از لغاتی بیجنسیت، مثل فرزندان استفاده میکردند، این اصطلاح، معمولا «پسران» تعبیر میشد. معنای لغت بیجنسیت از بطن تو در توی دورۀ تاریخی، بیرون میآیند و نه از تعریفی در فرهنگنامۀ تالیف شده در دوران اخیر.گونۀ جنسیتشمول که توسط توکلی طرقی، مورد بحث قرار میگیرد، ندانسته، جنسیت تاریخیِ نامتقارن شهروندی ایرانی را در گفتمان مدرنیت، کتمان میکند.
هر چند توکلی طرقی بر استفاده از دوشقگرایی (دوجنسگرایی) در کارش پافشاری میکند، گاهی اوقات این «دوتاییِ» پیچیدۀ دورۀ تاریخیِ خاص، دست بالا را میگیرد. در بحث مربوط به مادرسالاری علیه ناسیونالیسم پدرسالار، بهنظر میرسد که او این تصویر را بدون بررسی دقیق نیروهای مخالف، بازتولید میکند؛ فرآیندی که این دو نیرو را رو در روی یکدیگر قرار داد. بنا بر نظر او، ملیگرایی پدرسالارانه، منبع حاکمیت مشروع را به پادشاه داد و روی آن حساب باز کرد. در مقابل، ملیگرایی مادرسالارانه حول محور سرزمین ایران همچون یک زن در نظر آمد و مرکزیت یافت. بر این اساس، زنان میتوانستند در این بطن به عنوان مشارکتکنندگانی میهنپرست ظاهر شوند، گرچه این موضوع به عنوان انگیزۀ مردان، بهواسطۀ شرمگین شدن توسط زنان رخ داد تا مردان از این رهگذر وارد کنشگری ملی شوند (همان، صص ۱۲۸- ۱۳۲). اما اگر مشارکت زنان، کارکردی شرمآمیز داشت، این امر، مشارکت زنان را به عنوان عامل ثانویه و انتخابی نسبت به پیشگامی و ضرورت حضور مردان در دعواهای ملیگرایی نشان داد. این موضوع، نشاندهندۀ مشارکت انحصاری و منحصر به فرد زنان به منزلۀ انحرافی از نظم اجتماعی بود. مشارکت زنان، شرمآور بود چون آنها کار مردانهای را انجام میدادند! این موضوع حوزۀ سیاست اجتماعی را با بسیج کردن مردان در کنش سیاسی تغییر داد و سبب شد تا نظم جنسی تغییر کند. شهروندی، بار دیگر با تلقی کردن مشارکت زنان به عنوان امری ثانویه و به شدت غیرضروری، امری مردانه در نظر گرفته شد.
این منطق، یادآور همان ایدۀ قرن نوزدهمیِ زنانه کردن قدرت است (همان، ص ۶۵-۷۰). استراتژیهای پیچیدۀ مشروطهخواهان برای بیدارکردن کنش مردانه در حوزۀ عمومی، به شکل متناقضی بر اساس ترسها و شرمی که ربط مستقیمی به زنانه شدن حوزۀ قدرت سیاسی داشت، بنا گذاشته شد. به جای ایستادن در برابر دوگانۀ زن/ مرد و یکی علیه دیگری، اکنون گفتمان ضد مدرنیسمِ ناسیونالیسم پدرسالارانه و گفتمان مدرنیسم (ناسیونالیسم مادرسالارانه) همزمان شدند. توکلی طرقی، با مقابل هم قرار دادن این گفتمانها، به روشنی این همپوشانی را نادیده میگیرد. وقتی که ناسیونالیسم مادرسالارانه، امکان گشایش فضایی را برای زنان در حوزۀ عمومی داشت، بهنظر میرسد که توکلی طرقی، باید توجهی بیش از حد ساده و بیپیرایه از قدرت این همپوشانی برای به چالش کشیدن برتری طبقاتی یا برتری مردانه ارائه میکرد.
زنانی بدون نام
به حاشیه بردن و محروم کردن زنان از تاریخ که به شکل عمیقی به پروژۀ مرکزی یک متن، آسیب میزند، باعث میشود تا تاریخهای مدرنیتهای که بر پایۀ طرد و به حاشیهرانی بنا شده، عمیقتر شود. کتاب نجمآبادی «زنان سیبیلو و مردان بیریش: نگرانیهای فمینیستی در مدرنیتۀ ایرانی» خواننده را با سوالاتی که دست از سر متن بر نمیدارد و خواننده را به فکر فرو میبرد آشنا میکند: آیا تحلیل یا روایتی از همجنسگرایی زنان[۲۴] وجود دارد؟ این نوع نوشتن تاریخ که از روایتهای هنجارگرایی ناهمسان، بهخاطر محور قرار دادن مردان به مثابۀ کسانی که هم میل جنسی دارند، هم ابژۀ میل جنسی هستند، همدست گفتمانهایی میشود که جنسیت و شهوتگرایی را به عنوان سیطرهای انحصارا مردانه در نظر میگیرد و ردپای زنان و میل همجنسخواهانۀ آنها را نادیده میگذارد. طریقی که نجمآبادی به مفهوم «امرد»[۲۵] و «امردنما»[۲۶] مرکزیت میدهد، همان فراموشیای را تکرار میکند که رویهها و کردارها و امیال زنان همجنس را نادیده گرفته است. اگر زنان در قرن ۱۹ و اوایل قرن ،۲۰ سوژۀ گفتمان قیمومت بودند (نجمآبادی، ص ۲۰۷)، پس زنی که از نظر جنسی درگیر شده و یا تحت تملک مردی درآمده، تهدیدی علیه جنسیت مرد محسوب میشود. این مساله جایگاه یک مرد را تنزل میدهد و اگر زنی، ناموس آن مرد را لکهدار کند، او از یک زن نیز کمتر میشود! اگر آن گونه که نجمآبادی مطرح میکند «امردنما» بهخاطر امتناع او از مرد شدن، شخصیتی پست و فرومایه بود، زنی که از زن شدن دوری میکرد و مرتکب «سحق»[۲۷] میشد، بایست مردانگی ایرانیانی را تهدید کند که نتوانسته بودند، زن خود را کنترل کنند. اگر فمینیسم ایرانیان، انسان حشری نرینه را منکر شد، چهرۀ پست و فرومایۀ دیگری از ساحت شهوت انسانی نیز حذف و نامرئی شد. این امر زنانه، همچنین همجنسگرایی مردانه را به عنوان پشتیبانی در دستهبندی مرکزی خود قرار داد و آن را عمومیت داد و از این رهگذر میل زنانه را مجددا به مفاهیمی استثنائی، منفعل، ناپیدا و تصادفی در برابر میل مردانه پیوند داد.
علیرغم این که همجنسگرایی مردانه، فعالانه انکار و فراموش شده است، اما همچنان برای مورخان از لابلای منابعی چون دیوان اشعار، نقاشیها و دیگر اسناد تاریخی در دسترس است. اما یافتن همین مصداقها برای زنان در قرن ۱۹ ( و قبلتر از آن ) از نظر تاریخی بسیار دشوار است. اما مورخ میتواند نگاه حساسی به منابع داشته باشد و ردپای همجنسگرایی زنان را در تاریخ بیابد؛ مشابه مسیری که نجمآبادی برای یافتن «غلمان» و «امرد» طی کرده است. لحظاتی در روایت نجمآبادی وجود دارد که موضوعیت سطوح ظاهری تخطی و گناه زنان به چشم میآید، اما این مباحث از تحلیل او کنار گذاشته شده است. برای مثال زمانی که او در مورد مردانهپوشی زنان[۲۸] صحبت میکند (همان، ص ۲۱۳)، تحلیلش محدود، و این گونه تصور میشود که ازخودگذشتگی زنان برای ناهمجنسخواهی مردم و شرمنده کردن مردان و برانگیختن آنان به کنش سیاسی بوده است. اظهارات شیخ فضلالله نوری در مورد زنان روسپی که در خیابانهای تهران با جامۀ مردانه ظاهر میشدند، چندان مورد مداقه قرار نگرفته است. زمانی که نجمآبادی ( همان، ص ۲۱۳) مینویسد: «حتی وقتی که زنها واقعا (تاکید از نویسنده است) مثل یک مرد لباس میپوشیدند»، به نظر میرسد او اعتبار اظهارات نوری را زیر سوال برده، احتمال تغییر هویت زنان را با زنبودگی رد کرده و سپس با فروکاستن کسانی که امرد نبودن به زنان، آنها را خوار و ذلیل میکند. حتی اگر مشاهدۀ نوری واقعا صحت داشته باشد، ممکن است برخی از عکسهای زنان مردپوش اواخر قرن ۱۹ که روسپی تلقی میشدند، گواه این موضوع باشند؟ اگر دوجنسخواهی زنان و مردان را بر اساس مباحث کتاب فرض بگیریم، مرزبندی مردانه که نه فقط در ارتباط با امرد پیچیدهتر شده، بلکه بهواسطۀ شخصیتهای فرومایهای که خاطرۀ حیات و وجود زن را در معرض فراموشی قرار میدهد، چگونه خواهد بود؟ چگونه میتوان زمانی که امرد، یاد و خاطرۀ تاریخی خود را بازپس میگیرد (حال با درد و رنج بسیار)، مردنما (این اصطلاح برای نامیدن فرومایگان تاریخ که نامی دارند انتخاب شده) که به شدت در همدستی در ساخت مدرنیسم متاخر جنسیت و مقولۀ دوجنسخواهی نقش داشته، تاریخچهای ندارد؟
در انتهای بخش سوم کتاب، نجمآبادی اشاراتی دربارۀ شمول «زنان واقعی» در حوزۀ عمومی (همان، ص ۹۳) دارد. پذیرفتیم که کتاب او با بیثبات کردن دوگانۀ جنسی آغاز و انجام یافته، ولی با این همه، استعمال عبارت زن واقعی در جاهایی از متن، زنها را تابع، و وضعیتشان را طبیعیسازی میکند. با این که نجمآبادی در انفکاک مردانگیهای گوناگون و تعاریف نسبی از مرد بودن محتاط است، جایی که در مورد زنان بحث میکند، تاریخ جنسیت آنها را کمتر از مردان تکهتکه و بیشتر از آنها ناهمجنسخواه متصور میشود. علیرغم انتظاری که عنوان کتاب نجمآبادی در ما ایجاد میکند، تحلیل او مامنی برای امرد میسازد، در حالی که امیال زنان همجنس را بی سرپناه میکند.
محدودیتهای منابع تاریخی و در دسترس بودن آنها برای مورخان، اغلب انتقادات فمینیستی و همجنسگرایانه از تاریخنگاری رایج را به تعویق میاندازد و منع میکند. میخواهیم باور داشته باشیم که طبیعت منابع تاریخی، نوع تاریخی که مینویسیم را تعیین میکند. برای مثال، ما تاریخ مردان و حوادث بزرگ را مینویسیم، چون مردان، سوابق نوشتاری بیشتری را از خود به جای گذاشته و اغلب، نوشتههای آنها محفوظ مانده است. به همان ترتیب، حوادث بزرگ، ردپاهای بزرگی از خود به جای گذاشتهاند تا ما، با استفاده از آنها تاریخ را بنویسیم. با این حال زنان نیز نه به اندازۀ مردان، اما نوشتههایی از خود به جای گذاشتهاند. با این حجم انبوهی از اشعار، سفرنامهها و رسالههای مذهبی زنان که نه استفاده شده، و نه انتشار یافته است. این موضوع، هر دو امر خطکشی جنسی (بین نویسندگان زن و نویسندگان مرد) و مرزبندی بین طبقات را مشخص میکند. زمانی که متونی مکتوب را به عنوان منابع آرشیویِ قطعی مشخص میسازیم، در واقع مردان و زنان طبقات خاصی را تولید میکنیم تا از تمام مردان و زنان طرفداری و حمایت کنیم. برتری اکثریت، چه در گذشته و حال، چه مردان و زنان، انسانهای زندهای که منابع شفاهی هستند را کم اثر کرده و در ردپاهای خود مسبب[۲۹] کمتری به جا میگذارد. سرنخهای بدیل، مثل نوشتن تاریخ تولد فرزند پشت قرآن، حاشیهنویسی بر یک دیوان یا سنگنوشتۀ آرامگاهی غالبا از بایگانیهای تاریخ کنار گذاشته شده است. دیگر سرنخهای فرهنگ مادی، مصنوعات بشری، اشیای مربوط به اماکن مقدس، منسوجات و گلدوزیها و دیگر نمونهها توسط حوزۀ دیگری به نام تاریخ هنر، قرق شدهاند. این موضوع، تاثیر گفتمان دیگری است که هر آن چه که تاریخ جریان اصلی ما را شکل داده، تحت تاثیر قرار میدهد. علاوه بر این، محدودیتهای منابع تاریخی با چگونگی خوانش آن منابع خلط میشوند. این تمایزگذاری ذهنی، مورخان را مجبور میسازد تا برای نوشتن تاریخ، به نوع تاریخی که مینویسیم توجه کنند تا نشان دهیم ما چگونه سوژههای تاریخی خودمان را میسازیم.
نوشتن تاریخ زنان
وابستگی تاریخنگاری به منابع مکتوب (دستنویس یا چاپی) مسالهای است که به شکل عمیقی آن چه که سوژههای تاریخ نامیده میشود را شکل داده، که این موضوع تاریخ زنان را نیز شامل میشود. غالب تاریخنگاری کنونی زنان نیز صرفا وابسته به اسناد نوشتاری و به ویژه مطبوعات است (مثل تحقیقات آفاری، پایدار، نجمآبادی). مورخان بر اساس خوانش مقالات مربوط به زنان در مطبوعات، زنان را سوژۀ تاریخ خود ساخته، و سپس به حمایت از آنها پرداخته، که این امر اجزای سازندۀ تحلیل طبقاتی بازنمایی تاریخیِ آنها را تحتالشعاع قرار داده.
این وابستگی به منابع نوشتاری و به ویژه مطبوعات، تا به امروز ادامه پیدا کرده است. آن چه که برای انتشار خبر، مناسب به نظر میآید و بایگانی مورخان فردا را برای بازنمایی تاریخ امروز تشکیل میدهد، همچنان به عنوان شکافی کوچک، جزئی از شکلگیری قلمرویی پیچ در پیچ است. مدارکی چون اخبار امروز/ بایگانیهای فردا، چیز بیشتری دربارۀ این قلمروی پیچیده خواهند گفت، تا این که امروز، یا در تاریخ چه چیزی رخ داده است. برای ردیابی این نکته تا گذشته در کمترین حالت فروتنی نسبت به پروژههای تاریخی، ما را وا میدارد تا در برابر توهم تاریخ تام، تسلیم شویم. هر چند امروزه نیز مورخانی تلاش میکنند تا تاریخ تام بنویسند، عدهای نیز تلاش میکنند تا بخشهای کوچکتری از این حیطۀ کلان را بنویسند، که کار پیچیده و دشوارتری است.
پژوهشگرانی که دلمشغول دادههای تاریخی تازه هستند، بواسطۀ اتصال برقرار کردنِ بینگفتمانی، بین رشتههای مردمشناسی و تاریخ، مزیت بیشتری را نسبت به سایرین دارند. از جمله نمونههای موفق این رویکرد را میتوان در آثار امیتار گوُش، شهید امین و آنوپاما رائو دید. در مورد تحقیقات ایرانی اما این دو حوزه (مردمشناسی و تاریخ) تا حد زیادی از هم جدا هستند. مطالعات مردمشناختی در ایران بیشتر بر موضوعاتی چون خانواده، قومیت و ازدواج متمرکز است در حالی که تحقیقات تاریخی بر سیاست، دولتها و انقلابها –تقسیمبندیای که اسطورۀ مدرنیتۀ تفکیک حوزۀ خصوصی و عمومی را بازتولید میکند- تاکید دارد. نمونۀ نسبتا موفق در تلفیق این دو حوزه، کتاب «مدرن بودن در ایران» نوشتۀ فریبا عادلخواه است ۲۰.
کتاب عادلخواه به شکل درخشان و بینظیری ابزارهای تحلیل سیاسی، تاریخ و مردمشناسی شهری را با هم ترکیب میکند. با این حال او با گزینش عبارت جوانمرد (مردی دارای شجاعت و سخاوت و با روحیهای مردمی) به عنوان چیزی متغیر[۳۰]، به شکلی اثربخش، قاعدههای متداول و اصول قراردادی تاریخنگاری را در هم میریزد و آن را به عرصۀ فراختر و حتمیتری تبدیل میکند، که این عرصه الزاما مزیت رویکرد مردانه به تاریخ و حوادث را مختل میسازد. عادلخواه در مورد جوانزن، نیز بحث میکند و فائزه هاشمی را مصداق آن میداند!!! هر چند این اصطلاح، حاشیهای باقی میماند. جوانمرد، واقعا یک مرد است. اگر موضع اخلاقی[۳۱] جوانمردی، مطالبۀ خودِ عمومی[۳۲] است (عادلخواه، ص ۴۳)، پس زنان راهی به قلمروی جوانمردی ندارند. در بهترین حالت، زنان تنها در قالبهای خود فراموشی[۳۳] است که ظاهر میشوند؛ زمانی که به همسری سربازان معلولی در میآیند که از جنگ برگشتهاند یا برای شوهرانشان، زندگیای چندزنه تشکیل میدهند (همان، صص ۴۴- ۴۵). از منظری دیگر، زنان در کتاب عادلخواه به عنوان مصرفکنندگانی در فضاهای خصوصی و عمومیِ در حال ظهور، ظاهر میشوند و از قِبلِ کنشهای مصرفی، تبدیل به افراد میگردند. آیا عادلخواه و دستیاران تحقیقاتی او، نگاهی به فعالیتهای نیکوکارانه و اقدامات خیریۀ زنان داشتهاند؟ تنها باری که در متن کتاب، زنی پولی را صرف کار خیر میکند، زمانی است که همراه شوهرش این کار را انجام میدهد. نکتۀ دیگری که باعث شگفتی میشود، چگونگی بازتعریف رابطۀ بین حوزۀ عمومی و حوزۀ خصوصی (امر عمومی و امر خصوصی) است که همچنان بیجنسیت[۳۴] باقی مانده است. این امر تا اندازهای بهخاطر آن است که حتی در متنِ مردمشناسانۀ عادلخواه و تیم او، اکثر اطلاعات از روزنامهها اخذ شده است. چه مقدار از فتوت و نیکوکاری زنان وارد دانش حوزۀ عمومی شده است؟ برای مثال، میدانیم قبل و بعد از انقلاب، زنانی بودهاند که مستقلا مقادیر زیادی وجوه و پول را اهدا کرده یا بین فقرا تقسیم کردهاند. جالب است بدانیم عادلخواه همان گونه در مورد گشادهدستی زنان مینویسد، که اقدامات نیکوکارانۀ آنها را نهادینه (نهادسازی) میکند (همان، ص ۷۳). حوزۀ عمومی سخاوتمندی بهواسطۀ گشادهدستیای که شان ایجاد میکرد و مشارکت این نوع سخاوتمندی،حضوری مردانه را به شکل عموم استمرار بخشید. یک دلیل برای آن که شاید میشد برای زنی موضعی اخلاقی متصور شد، آن بود که آن زن میتوانست طبیعتش (طبیعت اخلاقی) را عوض کند، اما بخاطر رواج عرض اندام الگوواری که لبریز شده بود، ممکن است هرگز به عنوان یک زن به رسمیت شناخته نشود.
آیا جوانمردیِ این زنها به شکل گسترده و در حوزۀ عمومی به رسمیت شناخته شد یا آنها از حمایت دولتی و به رسمیت شناختهشدن محروم شدند؟ از این گذشته، اگر کاربست اصطلاح جوانمردی به انسان اجتماعی ربط پیدا میکند، چگونه خوددریافتیِ این مفهوم به شکل فعالیتهای خیرخواهانه ظهور پیدا میکند؟ ارتباطات جدید طبقه و جنسیت چگونه در سراسر این فردیتسازیها شکل گرفته است؟ بررسی این موضوعات البته که چارچوب کاریای را شامل میشود که گریزی به بخشهای غیررسمی اقتصادِ بخشندگی میزند اما برای دقیقتر شدن این بحث ممکن است بشود مشارکت افرادی که در اشکال مختلف جوانمردی در حوزۀ عمومی به رسمیت شناخته نشدهاند را نیز به این تحلیل اضافه کرد. این گزاره به آن معنی نیست که این زنان، اجتماعی نیستند و کنشها و اقدامات آنها شامل بازتعریف و بازسازی حوزههای عمومی و خصوصی باشد. برای این فعالیتها و یافتن نمونههای واقعی آن، با جزئیات، باید سراسر شهر را جستجو کرد و به فعالیتهای بانکی نیز توجه نمود. اما، از آنجا که آن زنان توسط روزنامهها وارد اسناد عمومی نشدهاند، در نتیجه، از تحلیل عادلخواه نیز کنار گذاشته شدند.
نتیجهگیری
بحث خود را با این پرسش شروع کردیم که چه چیزی به مردان و حوادث، بزرگی میبخشد. در جمعبندی نهایی در مورد موضوع جنس و جنسیت در تاریخنگاری ایرانی بار دیگر همان پرسش را این بار در مورد زنان مطرح میکنیم: چه میشد اگر به جای زنان به عنوان سوژۀ از پیش ساخته شده، در تاریخی که مورد پژوهش قرار میدهیم، از جنس به عنوان دریچهای برای خوانش ساخت ارتباطات قدرت و شکل فرهنگ استفاده میکردیم؟ چه میشد اگر به جای مسلم فرض کردن هنجارگرایی ناهمسان زنان و مردان به عنوان امری بیولوژیکی و سوژهای ثابت و ایستا، به این موضوعات همچون معضلی تاریخی نگاه میکردیم که فصل مشترک گرایشهای بیشماری بود که پرتوهای قدرت متفاوت را نشان میدهد؟
در آن زمینه، روایتهای تاریخی ما و کاربستهای گفتمانی ما در مورد ایران مدرن، یکی از گرایشهایی میشود که سوژههایی را تولید میکند، همچون مردان نامعمول و زنان نامعمول تا موضوعاتی را برای نوشتن تاریخ مشروعیت بخشد. همچنین، وقتی ما در مورد مفهوم حوادث بزرگ سوال میکنیم، این پرسش توجه را به این سمت میبرد که چگونه کاربست و رسوم نوشتههای تاریخیِ خودِ ما، درگیر ساخت رخدادهای محتوم به مثابۀ حوادث مهم تاریخی میشود. همان گونه که به شکل اجمالی آنا ماریا آلونسو خلاصه و جمعبندی میکند: «همۀ تاریخها چه گفتاری و چه نوشتاری در برخورد بین هرمنوتیک و حوزۀ کنش اجتماعی که به شکل نمادین ساخته شده، تولید میشوند. غالب این برخوردها بعد از امر واقع اتفاق میافتند؛ تواریخ، مبتنی بر گذشته هستند چون حاشیهها و کنارههای گذشته در نهایت از چشمانداز اکنون ترسیم و تکمیل میشود. در نتیجه احتمال تاریخ به مثابۀ کنش، همواره بهواسطۀ نگاه رو به عقبِ تاریخ همچون بازنمایی، به سختی فرمان میدهد و توضیح میدهد تا نوعی غایتشناسی را معرفی کند که در زمان وقوع رخدادهای اصلی حاضر است.»
برخی رخدادها به سوژههای تاریخی تبدیل میشوند چون آنها نقش مهمی را در حافظۀ جمعی بازی میکنند. مابقی رخدادها اغلب فراموش میشوند. این یادسپاریها و فراموشکاریها نکات زیادی را در مورد فرهنگ سیاسی و تاریخی و نظامهای دانش، قدرت و حقیقت در لحظۀ روایت- بیشتر از آن چه که واقعا در زمان رخ دادن مهم بوده – به ما میگویند. به عبارت دیگر، روایت حول و حوش یک واقعه به شکلی پویا و مستمر تغییر میکند، همان گونه که حیات تو در توی راویان تغییر میکند. پیشروایی تاریخی پسین رخدادها، پیکربندی[۳۵] مشخص امور مهم و کماهمیت را محکم کرده و آنها را به حقیقتی حیاتی در مورد رویداد تبدیل میکند. در نتیجه موقت بودن و احتمال داشتن را مسدود میسازد. هر چند که مورخان به تنهایی در این فرآیند نقش ندارند، اما ما نقش مهمی در پدیدآوری پروسهای داریم که به شکلی پیچیده، رخدادهای بزرگ، مردان بزرگ و زنان استثنایی را میسازیم. به نوبۀ خود، ما مورخان بر اساس انواع داستانهای تاریخی که مینویسیم، ساخته میشویم.
تاریخنگاری ایرانی به شکل زیادی در برابر ناپاکیهای ناشی از نظریه، مقاومت میکند. برخی نظریاتی که گاه به ندرت دیده میشوند در بهترین حالت، همچون فرآوردۀ ارزشمند غرب هستند که نیازی نمیبینیم آنها را وارد کنیم یا در بدترین حالت، در قالب زبانی متکلف بیان میشوند تا تنبلی برخی مورخانی را که کار واقعا دشوار تاریخ بایگانی محور را انجام میدهند، پوشش دهند. تاریخ سودمند[۳۶] به عنوان تاریخی عاری از نظریه، تعبیر و تلقی میشود؛ مورخان صرفا به سوژههای ساکت در بایگانیها کمک میکنند تا امروز صدایی داشته باشند، اما این نگاه به تاریخ، به خودی خود یک نظریۀ خاصی از تاریخ است: تاریخ همچون امری ابژکتیو و پیشااستدلالی که واقعیت منتج از آن، توسط مورخ به مثابۀ سگ شکاری خارج از دانشگاه[۳۷] تولید شده است. این یک نظریۀ تاریخ است که در واقع به دست برخی مورخان فمینیست، به خوبی تقسیم شده و امروز به دست ما رسیده است.
اگر تاریخ زنان به عنوان اتاقک مشاجره (نه اتاق فکر. م)، به شکل اثرگذاری جریان اصلی تاریخنگاری خاورمیانه و شاخ آفریقا را تحت تاثیر قرار نداده و اگر آن گونه که ما بحث کردیم، تاریخنگاری مدرن ایران را نیز متاثر نکرده، اکنون میخواهیم بپرسیم، آن چه که در دهههای گذشته در حوزۀ دانش فمینیستی رخ داده، ممکن است چه کمکی به طرح موضوع کرده باشد؟ شاخصهها و عوامل زیادی در کار است که اغلب آنها توسط حوزۀ بزرگتری از تاریخنگاری فمینیستی تقسیم شدهاند. برای آغاز کردن این بحث، چیزی که میتوان گفت، این است که جابجایی از «زنان به عنوان دستهای توصیفی» به «جنسیت» به مثابۀ دستهای تحلیلی که اغلب فقط در حد حرف انجام شده و صورت گرفته و جنسیت صرفا جایی به کار برده شده که زنان قبلا ایستاده بودند، چندان مهم نیست. آن چه مهمتر است، رویکرد «اضافه کردن زنان به تاریخ و هم زدن آنها»، است که دستهبندیهای انتخابی دیگری را اضافه میکند: برخی این رویکردها را دوست دارند و دنبال میکنند و بر اساس آن عمل میکنند و برخی نه. این رویکرد همچنین در پدیدآوری زنان به عنوان دستهبندی مورد علاقه و خاص که میتوانند کار خاص و ویژۀ مورخان زنان و مورخان فمینیست را محاصره کنند، مشارکت کرده و نقش داشته است. رویکرد «اضافه کردن زن در تاریخ و هم زدن» تا اندازهای غالب و مسلط باقی مانده، چون تاریخنگاری فمینیستی، خودش تمایل ندارد ریسک کند و دستهبندی زنان را باز کرده و به شکل انتقادی به بررسی تبارشناسی و تاریخ خودش بپردازد.
این بیمیلی از مقاومتی میآید که تاریخ فمینیستی علیه منطق فوقالعاده متناقض خود نشان داده است. تاریخ فمینیستی در جستجوی خود برای کامل کردن پروژۀ روشنگریِ مرکزیت دادن به سوژۀ اومانیستی است که همچون سوژهای خودمختار، فردگرا و یکنواخت درون حوزۀ تاریخ عمل میکند. تاریخنگاری فمینیستی بیمیل است تا خنثیکنندۀ خود باشد. همان گونه که خوان و. اسکات نوشته: «تاریخ فمینیستی میتواند به بهترین شکل، همچون مشغولیتی دوگانه انتقادی و مخرب باشد؛ با کدهای جنسیتی دستوری و با رفتارهای اجتماعی و … قواعد نوشتاری تاریخی.» اما برای برخی مورخان فمینیست، تاریخ زنان چونان مداخلهای راهبردی برای حمایت کردن از آرمانهای زنان به نظر میرسد که با دیگر آثار مخربِ (ضدسیستم) به چالش کشیدن پارادایمهای مسلط رشتۀ دانشگاهی تاریخ مغایرت داشته است. برای مثال در بحثهایی که در تاریخ زنان علیه تاریخ جنسیتی وجود دارد، تاریخ اجتماعی بسیار مشتاق و پذیرای گونۀ قبلی تاریخ بود، اما بعدا نگران و مضطرب شد، مخصوصا زمانی که جنسیت، خود به دستهبندیای دردسرساز بدل شد، آن گونه که همچون همیشه دستهبندی هنجار ناهمسان (و هنجارسازی ناهمسان) باعث دردسر گردید. آن گاه که زن در این دستهبندی حاضر شد، از قرار معلوم، حداقل به مثابۀ نشانهای مسالهساز تلقی گردید. فریادهای ضد مادیسازی از زن، موضوعات گفتمانی و بازنماییهایی را طرح کرد که سبب شد این موضوعات دست رد بر مادیت و تهدید علیه فمینیسم به مثابۀ پروژۀ سیاسی بزنند. ردپاهای ذاتگرایانه در این پروژۀ تاریخنگاری، نه فقط زن را همچون موضوعی ویژه، بلکه همچنین حاشیه و کرانههای نادیده گرفته شدۀ تاریخ زنان و گاه زن خوار و ذلیل شده را تولید میکند. علیرغم مباحث و مشاجرات ترغیب کننده علیه جداسازی جنس و جنسیت در تمایزگذاری ابژههای مناسب و مطلوب و مسلط حوزۀ مطالعاتی جنسیت، تاریخنگاری همجنسگرایان به نسبت دغدغههای تاریخنگاری فمینیستی، به شکل بسیار زیادی در حاشیه باقی ماند.
با تکوین گزینههای روششناختی و معرفتشناختی و امتناع دیگر گزینهها، گرایشهای غالب در تاریخنگاری فمینیستی، دلمشغول شکل دیگری از مقاومت شد: مقاومتی که نه صرفا علیه نظریه باشد، بلکه آن گونه که الیزابت وید میگوید: مقاومت علیه پساساختارگرایی و شالوده شکنی. چگونه فردی تاریخ، به ویژه تاریخ فمینیستی را پس از شالوده شکنی مینویسد؟ چگونه یک نفر کار روایی دیگری را در همان لحظه، روایت و شالوده شکنی میکند؟ واضح است که مشکلی برای تمام جریان تاریخنویسی وجود دارد، اما این مشکل، چالش خاصی را برای تاریخنگاری فمینیستی از زمانی که شالودهشکنی اختیار دارِ سر و کله زدن با داستانهای پدرسالارانه شد، طرح میکند. در همین زمان، هر چند این موضوع ،خمیرۀ خود ما را به عنوان مورخان فمینیستْ سرشت، به طور خاص بر گونههای روایتهای تاریخی نیز اثر گذاشت.
فمینیسم، ارتباط متناقضی با بحثهای پیرامون رخدادهای تاریخی و تاریخنگاری آن رخدادها داشت. تاریخنگاری فمینیستی، بعد از آن که مطبوع احتمال امر پسین و آن چیزی که مورخان در مورد گذشته گفتهاند واقع شد، برای یافتن جایگاه برای زنانی که حاضر، ولی انکار شده بودند، پافشاری کرد. اما این موضوع در برابر پیامدهای احتمال (احتمال و تصادف تاریخی- م) مقاومت کرد، و این به معنای آن است که در لحظهای، هر رخدادی، احتمالات (شانسها) دیگری داشت، اما این اتفاق نیفتاد.
پیامدهای این احتمال، حتمیت فمینیسم و تاریخنگاری فمینیستی را به چالش خواهد کشید. اذعان به تاریخمندی پیدایش و دورههای چالشیِ، ضرورت خودِ تاریخنگاری فمینیستی، مستلزم تفکر دربارۀ جنس و جنسیت به مثابۀ رویکردی تحلیلی با تبارشناسیهای تاریخی خاص خود است. بدون این گونه تبارشناسیها، جنس و جنسیت، قطعا فمینیسم را تابع میکنند و آن را به عنوان شاخصی غایتشناسانه از پیشرفت و ترقی ارائه میدهند.
تاریخنگاری فمینیستی تا اندازهای شبیه جریان اصلی تاریخنگاری ایرانی است که اکثر بخشهایش چالش «تاریخ به مثابۀ بازنمایی» را نپذیرفته است، که این، چگونگی واقعسازی رخدادهای اتفاق افتاده و پویایی پیشروندۀ تندروی پشت رویکرد «زن را اضافه کن و هم بزن» مسدود کرده است. خاطرات بازماندۀ ما پیشتر به مثابۀ تاریخ با عناوین زن-غایب، جنس- نادیده و جنسیت خصوصی، تلنبار شده است. این امر، ساختاری بنیادی است که شکستن سراسری و شکل متفاوتی از نوشتن مجدد تاریخی را دشوار میکند که از مدل زن را اضافه کن و … دنبالهروی نمیکند. بدون به چالش کشیدن پارادایمهای تاریخنگارانۀ غالب، تاریخ زنان، نمیتواند تحقق یابد و صرفا چون امری ناچیزشمرده و منزوی باقی میماند.
منبع:
Kia, Mana; Najmabadi, Afsaneh; Shakhsari, Sima. Women, Gender, and Sexuality in Historiography of Modern Iran. I.B.Tauris & Co Ltd. 2009: https://doi.org/10.7916/D۸XH01FT
پانوشت:
[۱] marilyn booth
[۲] Add woman and stir
[۳] proper history
[۴] of/in history
[۵] subject restoration
[۶] subject- effects
[۷] – parent
[۸] – مجلس شورای ملی و مجلس سنا.م
[۹] – islamization
[۱۰] – modernist
[۱۱] – conflate
[۱۲] – انقلاب اسلامی. م
[۱۳] – policy
[۱۴] – practices
[۱۵] – the sole power
[۱۶] – یعنی رویکردی که در آن دولت همان رضاشاه است و رضاشاه همان دولت. مشابه گفتۀ لوئی چهاردهم: دولت یعنی من. م
[۱۷] – pro- government
[۱۸] – proper. سوژه به معنای واقعی کلمه. م
[۱۹] – heteronormativity
[۲۰] – dynamic
[۲۱] – high politics.. به اموری اشاره دارد که با ذات و بقای دولت سر و کار دارد مثل امنیت ملی و …. در برابر سیاستهای ادنی. م
[۲۲] – integrated
[۲۳] -phallic
[۲۴] – homoeroticism. رابطه با همجنس که صرفا از سر هوا و هوس باشد. متفاوت با همجنسگرایی (homosexualism). م
[۲۵] – پسر جوان بیریش. م
[۲۶] – مردان بالغی که چهرهای امردگونه دارند. م
[۲۷] – لذت بردن دو زن از یکدیگر با مالیدن آلت زنانه خود به هم.
[۲۸] – cross-dressing
[۲۹] – self- authored
[۳۰] – changing same
[۳۱] – Ethos
[۳۲] – public self. منظور خودِ انسانی است که از حوزۀ خصوصی وارد حوزۀ عمومی شده است. م
[۳۳] – self- denial
[۳۴] – ungendered
[۳۵] – configuration
[۳۶] – good history
[۳۷]– منظور جریان تاریخنگاری غیررسمی در برابر جریان رسمی تاریخنگاریِ خشک دانشگاهی است.م
۹ تیر ۱۴۰۱