از تولد در اوین تا “زن زندگی آزادی”
زن ایرانی بهناگاه به جشن شورانگیز امروز خود نرسیده؛ جشنی که مردان مفتخر نیز به دنبال شعارش گام مینهند. این جشن داستانی دراز و بهغایت تلخ دارد. سحر دلیجانی، نویسنده متولد اوین، خلاصهای از این داستان را روایت میکند….
سحر دلیجانی
داستان من در جایی آغاز میشود که در تاریخ معاصر ایران متناظر است با شکنجه، سرکوب و اعدام؛ جایی که بسیاری از خانوادهها را از هم جدا کرده، آرمانها را در هم شکسته، انسانها را به اعتراف علیه خود مجبور کرده، مخالفتها و مقاومتها را سرکوب کرده و انقلابها را ربوده است. این مکان نفرینشده، این سیاهچاله تاریخ معاصر ایران، زادگاه من است.
من در تابستان ۱۳۶۲ در زندان اوین به دنیا آمدم. پدر و مادر من به اتهام فعالیت علیه جمهوری اسلامی زندانی بودند. در همین دوران بسیاری از فعالان سیاسی با اتهامات مشابه دستگیر و زندانی شده بودند. تعدادی از آنان مانند پدر و مادر من زنده ماندند و در نهایت به خانه برگشتند. اما در تابستان ۱۳۶۷، پساز پایان جنگ ایران و عراق، هزاران زندانی سیاسی توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شده و اجساد آنها در گورهای دستهجمعی دفن شد؛ در حالی که حتی به خانواده آنها اجازه عزاداری برای عزیزانشان داده نشد.
کشتار تابستان ۱۳۶۷ یکی از تاریکترین لحظات تاریخ ایران پس از انقلاب را رقم زد؛ تاریخی که همچنان مملو است از خشونت و سرکوب، پر است از اشک و خون، از فرزندانی که پدر و مادر خود را از دست داده و از والدینی که فرزندان خود را. سالهاست که ایرانیان در حال مبارزهاند. نسل به نسل ایرانیان برای آزادی و برابری جنگیدهاند. نسل به نسل سرکوب شده و دوباره برخاستهاند و نبرد را ادامه میدهند.
من با این مقاومت بزرگ شدم. من با این درد و با حس انزوایی که هرگز نتوانستم به طور کامل از آن خلاص شوم بزرگ شدم. از کودکی تصور میکردم تمام مردم ایران دشمن من هستند. نه تنها خمینی و روحانیان طرفدارش، نه تنها سپاه و بسیج، بلکه همه مردم ایران. کسانی که زمان بازجویی از مادر باردار من ساکت بودند، زمانی که عموی ۲۷ سالهام اعدام شد، زمانی که پدربزرگم حتی از خریدن شیر برای نوههایش محروم بود، چون تمام محله دخترانش را خائنان ضد انقلاب میدانستند.
این ایران، ایران خمینی، دشمن من بود. یک دشمن پنهان که نمیبایست از خصومت من و از نفرت عمیق بین ما آگاه شود. زمانی که در حیاط مدرسه تمام همکلاسیهایم نام او و بعدها نام رهبر بعدی، علی خامنهای، را فریاد میزدند، تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، خودداری از شعار دادن بود. نام آنها در زبانم نمیچرخید. آن زمان من هفت سالم بود.
با این حال، این تنها ایرانی نبود که من میشناختم. ایران موازی دیگری نیز وجود داشت: دنیایی زیبا و صمیمی که آن را از آن خود میدانستم. این ایران زیر سایه پدربزرگ و مادربزرگم ریشه دوانده بود، با پدر و مادرم شاخ و برگ گرفته و با همه دوستان همدرد و فرزندان آنها، که داستانشان شبیه من بود، بزرگ و شکوفا شده بود . این ایران دنیایی پنهان و محفوظ بود که تعداد کمی از آن باخبر بودند و به آن راه داشتند. من در این ایران احساس امنیت میکردم، زیرا در آن نه نیازی به توضیح بود نه به دروغگویی نه به پنهانکاری. میتوانستم خودم باشم. میتوانستم آرامش داشته باشم، زیرا آنجا همه، همه چیز را از قبل میدانستند.
من مدتی طولانی در ایران زندگی نکردم. در سن ۱۲ سالگی خانوادهام به کالیفرنیا مهاجرت کردند. در آمریکا همه چیز تغییر کرد. دیگر کسی نبود که از او بترسم یا لازم باشد گذشتهمان را از او پنهان کنم، ولی باز من از آنچه بر سرمان آمده بود به کسی چیزی نگفتم. به نظرم نمیرسید دلیلی برای گفتن وجود دارد. در آمریکا کسی چیزی نمیدانست؛ کسی چیزی نمیپرسید؛ مهم نبود که ما از کجا آمدهایم و از چه فرار کردهایم. به زودی، گذشته پدیدهای محو و دور و حتی نامربوط به دنیای اطرافم به نظر میرسید. حتی هوا هم تغییر کرده بود، گویی از چیزی متفاوت از هوای ایران ساخته شده بود. هوا به طور خاصی سبک بود: اجازه میداد باشی، بروی، از این سنگینی خلاص شوی.
“بچههای درخت جاکاراندا” نخستین رمان سحر دلیجانی، به انگلیسی نوشته شده و به ۳۰ زبان ترجمه شده است
عکس: facebook/Sahar Delijan
کمکم گذشته با همه تراژدی عظیم و غیر قابل تصور خود شکلی غریب و ناواقعی به خود گرفت. گویی به این هوا تعلق نداشت. به نظر میرسید دیگران زندگیهایی آرام و بیدغدغه داشتند. زندگیهایی که از مدرسه و تمرین فوتبال و استراحت ساخته شده بود؛ از آخر هفتهها و پیکنیک و مهمانیهای کریسمس. من چه میتوانستم بگویم به این نظمِ متوالیِ به نظر روشن؟ چگونه میتوانستم گذشتهام را برای آنها توضیح دهم؟ در حالیکه برای خود من هم هیچوقت قابل درک نبود؛ وقتی حتی قادر به درک رد عمیق خشونت تاریخ بر خودم، داستانم و زندگیام نبودم. مطمئن بودم اگر چیزی بگویم هیچ کس آن را درک نمیکند و نمیداند چه پاسخی بدهد. حتی بیشتر از قبل بیپاسخ میماندم، تنها با آن حس هولناک خفقان. این درست که نمیترسیدم، ولی چگونه میتوانستم داستانم را برای کسانی که در کنار این اقیانوس آبی، پهناور و درخشان زندگی میکنند تعریف کنم و انتظار داشته باشم که آن را بفهمند؟
با این حال، صحبت نکردن هرگز به معنای فراموش کردن نیست. آن گذشته بر تک تک ذرات وجودم حک شده بود. فقط زمان میخواست که برگردد و من را در بر بگیرد؛ تا صداها دوباره مرا فرا بخوانند و داستانها بخواهند که روایت شوند: داستان مادرم که حتی در دوران زایمان زیر بازجویی حاضر به لو دادن اسمی نشد، داستان پدرم که برای دخترش که فقط یک بار در حیاط اوین دیده بود، دستبندی از هسته خرما درست کرد، داستان پدربزرگ و مادربزرگم که در حال فرار از بمبهای عراقی باید سه نوه خود را بزرگ میکردند. من جسما از آن سرزمین دور بودم، اما داستانها را از بر بودم. آن سحر کوچک هرگز مرا ترک نکرده بود. همیشه با من و در انتظار لحظهای بود تا بتواند سکوتی که ما را دههها در برگرفته بود بشکند.
بیش از سی سال از روزهایی که من در حیاط مدرسه از شعار دادن امتناع میکردم میگذرد. سی سال تاریخ پر فراز و نشیب، پر از قیام، سرکشی، پر از خیابان و زندان. در همه این سالها من همچنان شاهد تغییر کشورم بودهام. رشد رو به جلوی آن را شاهد بودهام. دشمن دیرینه من دیگر فقط دشمن من نیست. اکنون به نظر میرسد که همه میدانند ریشه تاریکی کجاست.
هر روز زنان شجاعی را میبینم که به خیابانها میآیند، برای عزت و آزادی خود مبارزه میکنند و میجنگند تا دوباره مهار روایت زندگی خود را به دست آورند. روز به روز، آنها را میبینم که جرات میکنند آینده جدیدی نه تنها برای خود، بلکه برای کل کشور متصور شوند. هیچکس دیگر شعار نمیدهد “الله اکبر، خامنهای رهبر”. اکنون آنها به خیابانها میآیند و فریاد میزنند: “زن زندگی آزادی”. حجاب خود را آتش میزنند و فریاد میزنند: “آزادی آزادی آزادی”. پاهایشان را میکوبند، مشتهایشان را بالا میگیرند و فریاد میزنند: “مرگ بر دیکتاتور”، “جمهوری اسلامی نمیخوایم”.
من دیگر تنها نیستم.
به نظر میرسد که نام آن دیکتاتورها دیگر بر لبان کسی نقش نمیبندد. تعداد ما دیگر کم نیست. دیگر اقلیتی نیستیم در درد و رنج و مقاومت خود. اکنون گویی کل کشور با ما یک اکثریت شده است. اکنون ما کامل شدهایم. داستانهای مشترکی داریم از امید و یأس، درد و طغیان و همه آن چیزی که مردم برای رهایی خود نیاز دارند. من دیگر دو ایران موازی ندارم. اکنون تنها یک ایران وجود دارد: جایی که در آن دختران میرقصند و آواز میخوانند و میجنگند و عشق میورزند و به پا میخیزند. این ایران به همان اندازه که از آن آنهاست، از آن من است. مال همه ماست.
نمیدانم قیام کنونی ایران به کجا خواهد انجامید، اما میدانم که راه برگشتی نیست. میدانم که هر چه باشد، مردم ایران سربلند بیرون خواهند آمد، و این را نیز میدانم که تغییر واقعی یک شبه فرا نمیرسد و همه جوابها را با خود نخواهد داشت؛ کامل نخواهد بود، اما از آن ما خواهد بود. این تغییر نه از دردی شخصی، بلکه از حافظه جمعی ما بروز خواهد کرد؛ نه از یأس تک تک ما، بلکه از امید همه ما؛ نه از نیاز فردی ما به انتقام، بلکه از خیزش مشترک ما به وجود خواهد آمد. و روزی که این تغییر در نهایت فرا برسد، تنها آغاز یک داستان نخواهد بود، بلکه همه داستان ما را با خود به پیش خواهد برد./ دویچه وله