زهرا دادرس، از بازجوییهای سخت و خشونتآمیز در اطلاعات رشت تا زندان لاکان
برای کوبیدن من به دیوار باهم مسابقه گذاشتند ! بالای بیست بار من را به دیوار کوباندند. من را مثل توپ فوتبال شوت میکردند، یکبار این، یکبار اون و … میگفتند که این دماغش کوچک است نمیخورد به دیوار، جوری بزنید که بخورد به دیوار و بینیاش بشکند. نمیگویم آن لحظهها نمیترسیدم، میترسیدم اما واقعاً خشمم بالاتر از ترسم بود…./
*****
ژیلا بنییعقوب
کانون زنان ایرانی
یک هفته قبل از اینکه زهرا دادرس، فعال حقوق زنان در گیلان برای گذراندن حکمش به زندان لاکان برود این مصاحبه را با او انجام دادم. زنی که بهطور شگفتانگیزی مهربان است، براز عشق و انرژی برای خانواده، دوستان و همه مردم . او و خواهرش زهره دادرس امسال در یک روز(بیستم تیرماه) برای اجرای حکم به زندان لاکان رفتند. سال قبل هم هردو خواهر همزمان در روز ۲۵ مرداد بازداشت شدند .وقتی به او گفتم که خیلی سخت است دو نفر از اعضای خانواده همزمان در زندان باشند، گفت: میدانم برایشان سخت میگذرد اما همراهی و همدلی میکنند و این خیلی برای من ارزشمند است.زهرا دادرس، فعال حقوق زنان یکی از یازده فعال برابری طلب رشت است که مرداد سال گذشته توسط مأموران اطلاعات بازداشت شدند، مبنای اتهامات همگی آنها عضویت در یک گروه تلگرامی است که مصداق فعالیت در یک گروه غیرقانونی محسوب شده. او به شش سال حبس محکومشده که سه سال و نیمش قابلاجراست. به گفته زهرا با پرونده خالی چنین حکم سنگینی را گرفته است و هیچ سند و دلیل محکمهپسندی در پروندهاش وجود ندارد.زهرا دادرس که سالها در زمینه برابری و توانمندسازی زنان در گیلان کار کرده است، هم اکنون در حال گذراندان حبس خود در زندان لاکان است.
خانم زهرا دادرس بهعنوان نخستین سؤال، به ما بگویید اصلاً از کجا آغاز شد؟
من دو پسر نوجوان دارم، روز بازداشتم ایام تابستان بود و بچهها هنوز خواب بودند، من برای خرید بیرون رفته بودم، حدود ده و ده دقیقه صبح بود که بازگشتم و همان موقع یک عده به همراه پدر بچهها وارد خانه شدند. چون تازه به این خانه آمدهایم آدرسش را بلد نبودند به محل کار ایشان رفته و با او آمدند. من شال بر سرم نبود. بههرحال مدلم و انتخاب خودم این است که حجاب داشته باشم. گفتم که اجازه بدهید شالم را بردارم. بیشتر از هفت-هشت مأمور بودند.
در میان آنها مأمور زن هم بود؟
بله یک زن که یک کلت را زیر چادر خود گرفته بود. بقیه مأموران مرد همگی اسلحه در درست داشتند، دو نفر اسلحه بزرگ داشتند که شاید کلاشینکف بود، شاید هم نامش را درست نمیگویم. بقیه اسلحه کلت داشتند، همگی ماسک بر صورت زده بودند. اول شوکه شدم و بعد خودم را جمعوجور کردم. آن مأموران به من گفتند که تو را برای پرسیدن چند سؤال میبریم. گفتم مشکلی نیست اما اجازه بدهید با بچههایم صحبتی بکنم. پسرم را بغل کردم و گفتم: من برای یک سؤال و جواب میروم وبرمی گردم اما اگر برنگشتم بروید خانه مادر جون (مادربزرگشان)، بروید نزد خاله جون زهره. با آرامش به پسر بعدیام هم همینها را گفتم که نگران نباشید. این رفتار من مأمورها را خشمگین کرد. با فریاد زدنشان به یکدیگر میگفتند: «بابا! این اصلاً نمیترسد و بچههایش را بغل میکند و به آنها روحیه میدهد.» دادوفریادشان فضا را متشنج و بچهها را خیلی ناراحت کرد.
آیا حکم بازداشت و ورود به منزل داشتند؟
چندین بار از آنها پرسیدم برای چه آمدید؟ از کجا آمدید؟ حکمتان کجاست؟ تا بالاخره آنهم موقع خروج از خانه برگهای را به من نشان دادند که اسمم در آن بود و نوشتهشده بود: توقیف موبایل و…پایین آن برگه نه مهری بود نه امضایی…
آرم چطور؟ آیا برگهای را که به شما نشان دادند آرم و علامت نهاد خاصی را داشت؟
بله. آرم داشت.
آرم وزارت اطلاعات؟
بله وزارت اطلاعات بود؛ اما حکم بازداشت باید مهر و امضای بازپرس یا قاضی را داشته باشد که حکم من هیچی نداشت. به آنها گفتم چرا این حکم مهر و امضای قضایی ندارد. گفتند: همینه! بعد من را بردند پایین و سوار اتومبیل کردند. لحظهای که سوار شدم یکی از مأموران مرد با همان اسلحه بزرگ نشست کنارم و یک مأمور زن نشست آن طرفم؛ یعنی من وسط بودم. شالم را از سرم برداشتند و با همان چشمانم را بستند. مأمور مرد اسلحهاش را گذاشت پایین و سرم را محکم کوبید به صندلی پایین. من که آرتروز گردن دارم، گردنم به شدت درد گرفت و نفسم یکلحظه گرفت. گفتم اجازه بدهید روسریام را درست ببندم و با همان همچشمانم را میبندم، چون جوری بسته بودند که به سر و گردن و چشمم فشار زیادی وارد میشد. آنها در جوابم میخندیدند و تمسخرم میکردند. مثلاً میگفتند: معلوم نیست کدام مردی گولش زده! فضای تمسخرآمیزی درست کردند. بارها تکرار کردند چرا نمیترسد!
زهرا! یعنی انتظار داشتند تو بترسی اما تو آرامش داشتی؟
آرامش داشتم، چون مسئولیت من در برابر فرزندانم این بود که آرامش داشته باشم و جوری برخورد میکردم که زود برمیگردم؛ اما وقتی رفتم تا هجده روز صدای بچههایم را نشنیده بودم و خیلی نگران وضع بچهها مخصوصاً پسر کوچکم بودم. در بازداشتگاه بارها عریضه نوشتم که مرا با اسلحه از خانه آوردهاند و ممکن است پسرم فکر کند من را کشتهاند. به من اجازه تماس تلفنی بدهید.
اجازه تماس دادند؟
اصلاً! تا روز آخر اجازه ندادند تلفن بزنم.
زهرا جان! هنگامیکه مأموران در خانه شما بودند، بچهها چه وضعی داشتند؟ ترسیده بودند؟
بچهها تازه از خواب برخاسته بودند، در چهرهشان شوک شدن را میدیدم، نه دادوبیداد میکردند و نه گریه.
سؤال بعدی من این است که شما بارها گفتید که رفتید و مدام نگران بچهها بودید. حالا سوی دیگر ماجرا را ببینیم. حتماً وقتی برگشتید بچهها به شما گفتند بر آنها چه رفته است؟
میدانم اول دستپاچه شدند، زنگ زدند به خانوادهام…ماجرای سختتر این بود که بعد از بردن من از خانه، چند مأمور برای دو- سه ساعت در خانهمانده بودند؟
چرا مأمورها مانده بودند؟
مانده بودند تا بچهها به کسی و جایی زنگ نزنند، علاوه بر این همچنان به تفتیش خانه ادامه داده بودند. این، زمان خیلی پرفشاری برای بچهها بوده است. شبیه این شرایط در خانه مادرم هم تکرار شد. وقتی زهره را بازداشت کردند و با خود بردند سه نفر در خانه مادرم مانده بودند و به گشتن خانه ادامه داده بودند. زهره را نه و نیم صبح گرفته و برده بودند اما سه مأمور تا ساعت یک بعدازظهر در خانهمانده بودند؛ و همه سوراخ و سنبههای خانه را گشته بودند و خانه را بههمریخته بودند. بعد از رفتن مأمورها، بچهها توانستند با مادرم حرف بزنند و متوجه شده بودند که خاله زهرهشان را هم بازداشت کردند و این موضوع هم شوک بزرگی برای بچهها بوده، چون برای بچههایم، بعد از من زهره اولویت زندگیشان است.
زهرا و زهره دادرس
درواقع ناگهان نفر اول و نفر دوم زندگیشان را از دست دادند؟
نفر اول و دوم عاطفی زندگیشان.
آیا موقع بازداشت، به شما اجازه دادند لباسها و داروهایتان را بردارید؟
فقط داروها… فکر میکردم در حد یک سؤال و جواب است.
یعنی حرفشان را باور کرده بودید که چند سؤال از شما میپرسند و بعد به خانه بازمیگردید؟
بله باور کرده بودم. داروهایم را برداشتم که شاید تا ظهر لازمم بشود. من کمخونی شدید فقر آهندارم و باید روزی سه قرص آهن بخورم. آرتروز گردن هم دارم و داروی آنهم بود.
در مسیر همچنان چشمبند داشتید؟
بله دائم. چشمبندی که درواقع شالم بود و موهایم کاملاً باز بود.
در آن لحظهها آیا به این فکر کردید که به خاطر همین حجاب با زنان و دختران شدیدترین برخورد را میکنند و به شما که حجاب پوشش اختیاریتان بود، اجازه نمیدادند حجاب داشته باشید؟
دقیقاً. حتی چند بار درخواست کردم اجازه بدهید خودم شال را جوری ببندم که موهایم معلوم نباشد.
قبول نکردند؟
نه قبول نکردند.
احیاناً نگفتید شما سر همین حجاب مردم را کتک میزنید حالا نمیگذارید من حجاب داشته باشم؟
آن موقع نگفتم، روزهای بعد در بازجویی گفتم.
یکی از مسائلی که اینجا مطرح میشود و زهره، خواهرتان هم در مصاحبهای که با او داشتم بر آن تأکید داشت این است که شمارا در وضعیتی از خانه میبرند که بچههای شما از خواب میپرند و مأمورانی را اسلحه به دست در خانه میبینند. شما از خانه رفتید بیرون و بچهها پشت سرتان ماندند؛ و این شرایط را برای شما با فعالانی که موقع بازداشت بچههایی نبودند که این لحظههای اینقدر سخت را تجربه کنند. وقتی مأموران شمارا سوار ماشین کردند مهمترین نگرانیتان چه بود؟
واقعیتش را بگویم بهقدری شوکه شده بودم، آن موقع هیچ جور نگرانی در ذهنم نمیآمد.
شرایط بازجویی چطور بود؟ رفتار بازجوها با شما چگونه بود؟
موقع بازجویی من را روی صندلی دانشآموزی که یک دسته چوبی دارد مینشاندند، رو به دیوار…با دیوار حدود یک متر فاصله داشتم. بازجو آمد و گفت که شنیدم رمز موبایلت را ندادهای؟ من سکوت کردم. این سکوت من مواجه شد با لگدی که محکم به صندلی زد و من و صندلی باهم رفتیم توی دیوار و این کار را سه یا چهار بار دیگر هم تکرار کرد.
یعنی سرت با دیوار برخورد کرد؟
بله. برخورد کرد وسه چهار بار این کار را تکرار کرد. با عصبانیت میگفت که چرا گریه نمیکنی؟ چرا نمیترسی؟ مدام توقعشان از من این بود که من گریه کنم و بترسم. من به قدری خشمم بالا بود اصلاً چنین اتفاقی برایم نمیافتاد. منظورم این است که مدیریت نمیکردم که گریه نکنم. اصلاً گریهام نمیگرفت. واقعیت اینکه در بازجوییها خیلی توهین و تحقیر میکردند.
آیا ممکن است بیشتر توضیح بدهی؟ چه توهینها و تحقیرهایی؟
جوری رفتار میکردند که انگار من اسباببازیشان هستم و باید به من بخندند. به من گفتند: بلند شو راه برو، با چشمبند راه میرفتم و آنها میخندیدند و به یکدیگر میگفتند: یه ذره است، قدش هم کوتاهه! این چقدر کوچولو موچولو است و حرفهایی شبیه اینکه من گفتم اصلاً حق ندارید درباره ویژگیهای شخصی من حرف بزنید. گفتند: «اگر ادامه بدهیم مثلاً چه میکنی» که پاسخ دادم سرم را جوری به این دیوار میکوبم که از هوش بروم و برایتان ماجرا درست شود. بازجوی اصلی خیلی عصبانی شد و به من فحش جنسی داد. بعد به من بشین پاشو دادند. تعداد بازجوها خیلی زیاد بود و پرسروصدا.
خانم دادرس! بازپرس چه موقع به شما تفهیم اتهام کرد؟ بازپرس شما هم سلطانی بود که در خبرها خواندم خیلی بازداشتیها را اذیت کرده؟
بله بازپرس سلطانی بود. من را روز دوم به اتاقی در همان بازداشتگاه بردند. بازپرس گفت: الآن میتوانی چشمبندت را برداری. برداشتم و گفت: من بازپرس پروندهات هستم. میخواهم کمکت کنم، اما اینجوری نمیشود و باید همکاری کنی. گفتم: وقتی شما از من میخواهید به دروغ بنویسم از انگلیس پول گرفتهام چرا باید بنویسم؟ نه از انگلیس و نه از هیچ نهادی پول نگرفتم. گفت: خب همکاری نکنی باید اینجا بمانی! گفتم همکاری ازنظر شما این است که من دروغ بنویسم. عصبانی شد و گفت: چشمبندت را بزنوبرو! دو روز بعد دوباره من را پیش او بردند، همینکه وارد اتاق شدم، گفت: اگر میخواهی حرفهای قبلیات را بزنی، چشمبندت را باز نکن. من هم چشمبند را محکمتر کردم و گفتم که بگویید بیایند من را ببرند. او هم داد زد: «بیایید این احمق را ببرید.»
زهرا جان! از بازجوییها میگفتید…؟
در یکی از بازجوییها بازجوها خیلی به من نزدیک میشدند و برایم خیلی مهم بود نزدیک نشوند. چون قبلاً چیزهای دراینباره شنیده بودم که نگران بودم. گفتم: هرچقدر میخواهید فحش بدهید اما از من دورباشید! فاصلهتان را رعایت کنید، حداقل یک و نیم متر. گفتند که رعایت نکنیم چه میکنی؟ کنارم یک دیوار سیمانی بود، دستم را روی آن کشیدم. گفتم: با سر جوری خودم را به این دیوار میزنم که بیهوش شوم. خیلی عصبانی شدند و فحاشی کردند و میگفتند که رفته در کشورهای دیگر تعلیمدیده. یکی میگفت دوبی تعلیمدیده، یکی دیگر میگفت که انگلیس تعلیمدیده. گفتم: والا مهر هیچکدام از این کشورها در گذرنامه من نیست و من نمیفهمم چه میگویید؟ (میخندد)
برای کوبیدن من به دیوار باهم مسابقه گذاشتند ژیلا جان! بالای بیست بار من را به دیوار کوباندند. من را مثل توپ فوتبال شوت میکردند، یکبار این، یکبار اون و … میگفتند که این دماغش کوچک است نمیخورد به دیوار، جوری بزنید که بخورد به دیوار و بینیاش بشکند. نمیگویم آن لحظهها نمیترسیدم، میترسیدم اما واقعاً خشمم بالاتر از ترسم بود.
در پاسخ به سؤالات قبلیام، یکجا گفتی که به آنها درباره نوع برخوردشان باحجاب شما هم اعتراض کردید. آیا ممکن است ماجرا را دقیقتر میگویید؟
در روز اول بازجوییام گفتند که چشمبندت را محکمتر کن. گفتم باشه، اما امروز که من را به اینجا (بازداشتگاه اطلاعات رشت) منتقل کردید چرا حجاب برایتان مهم نبود. شالم را از سرم کشیدید و با آن چشمانم را بستید و هرچقدر تلاش کردم برای پوشاندن موهایم ممکن نبود، چرا حجاب برایتان مهم نبود؟ یکی از بازجوها در جوابم گفت: «تو یک محکومی، حرف مفت نزن! جواب دادم: حالا اینجا حجاب، حرف مفت است؟» گفت: «هرچه تو بگویی حرف مفت است!» بعدش هم گفت: «شنیدم تو باحجابی.» گفتم: بله! حجاب برایم یک انتخاب است. گفت: «تو …میخوری که انتخابت این باشد! حجاب چیه! اصلاً تو کسی نیستی بتوانی انتخاب کنی!» بعدش گفت: «چرا با آدمهای بیحجاب عکس میگیری؟» گفتم: نود تا نودوپنج درصد عزیزانم بیحجاب هستند. به دوستانم فحشهای جنسیتی داد مثل زنیکه های… من از فحشهای رکیکش عصبانی شدم و گفتم: خفه شو! وقتی این را گفتم شروع کرد به زدن من، مشت به گردنم، به پاهایم. جوری کتکم زدند که از صندلی افتادم زمین…گفتم دارید من را میزنید، من چشمانم بسته است و چیزی نمیبینم اما این را بدان که من برای تو با هر عقیدهای که داری، برای خانوادهات کنار خودم و خانوادهام زندگی قائلم که دوباره فحاشی کرد و من را با لگد زد، آنهم خیلی زیاد.
میدانم که بعد از دو-سه روز اول، شبها شمارا از بازداشتگاه اطلاعات به زندان لاکان منتقل میکردند؛ بنابراین یک حالت بیثبات هم داشتی؟ ماجرا چه بود؟ کدام بند بودید زهرا؟
اولین شبی که من را به زندان لاکان میفرستادند همراه با تهدید زیاد بود، میگفتند: «تو را میفرستیم زندان…تا حالا زندان رفتی؟» گفتم که نه! گفتند: «میدانی چه زنهایی آنجا هستند و قرار است چهکارهایی با تو بکنند؟» من فقط سکوت کردم. ساعت یکشب بود، من را سوار ماشین کردند و بهطرف زندان رفتیم. شب اول چهار مرد همراهیام میکردند شبهای بعد سه نفر شدند.
هیچ مأمور زنی همراهتان نبود؟
نه و من واقعاً چنین زمانهایی دچار ترس میشدم، چون فاصلهای که برای رسیدن به زندان طی میکردیم تقریباً یک ساعت بود و آن ساعت شب هیچ زنی هم همراهمان نبود. راننده هم خیلی بد رانندگی میکرد. خیلی باهم حرف میزدند و شوخیهای نامناسب میکردند. یادم هست یکبار یکیشان از من پرسید: «با بازجو همراهی کردی؟» من عصبانی شدم و گفتم: تو دیگه چی می گی؟ برای تو هم باید توضیح بدهم؟
آنها فقط مامور انتقال بودند؟
بله
خانم دادرس در زندان لاکان چقدر توانستید با زندانیان عادی ارتباط بگیرید و قصههای زندگیشان را بشنوید؟
خیلی زیاد و سریع توانستم با آنها ارتباط بگیرم. از دغدغههایشان برایم گفتند و آنجا بود که فهمیدم خیلی از زنان به خاطر این زندانی هستند که پشت سفته وثیقههای شوهرشان را امضا کرده بودند. شوهر بیرون است و به خانم که در زندان است میگوید آزادت میکنم. خانوادههای این زنان هم طردشان کردهاند که آبروی ما را بردهای یا اینکه گفتهاند از شوهرت طلاق بگیر. این افراد طردشدگان جامعه هستند. الآن که قرار است به زندان بروم خیلی درباره سفته مطالعه کردهام و دلم میخواهد وقتی به زندان برمیگردم برای آنها صحبت کنم که به این راحتی این چیزها را امضا نکنند. حتی زنانی را دیدم سه بار به خاطر چنین اشتباهی به زندان افتادهاند.
یعنی زنها پشت سفته شوهرشان را امضا میکنند و بهجای آنها به زندان میافتند؟ احتمالاً شوهران هم با آگاهی این کار را میکنند؟ بله؟
بله که با آگاهی این کار را میکردند…و تازه وقتی از زندان به شوهرشان زنگ میزدند آقای محترم! که باعث شده زنش به زندان بیفتد با او دعوا هم میکرد که چرا به من اینقدر فشار وارد میآوری. برخی از این زنان مادر هم هستند. مثلاً زنی را دیدم که بچه دوسالهاش بیرون بود، بهعنوان یک مادر میفهمم این مادر چه میکشد در دوری از بچه کوچکش.
کمی از وضعیت غذای زندان لاکان بگو؟
غذای زندان واقعاً بد بود. یک نوع برنج خارجی که وقتی میخوردیم معده درد میگرفتیم. خورشت قورمهسبزیشان عبارت از سبزی و دو- سه تا لوبیا بود. شاید یکتکه کوچک گوشت هم گاهی بود که واقعاً بوی گند میداد. حجم غذا هم کم بود. البته برای من کم نبود اما میدیدم بقیه گرسنه هستند و بعد از غذا دنبال این بودند که چیزی پیدا کنند و بخورند.
حالا چیزی پیدا میکردند؟
از فروشگاه چیپس و کلوچه میخریدند. وای! از آن لحظههایی که میدیدی آدمهایی پول نداشتند و نمیتوانستند چیزی بخرند.
تصویر و تصورت از سه سال و نیم زندان چیست؟
من انرژیام را از عزیزانم، دوستانم، خانوادهام و جامعه میگیرم؛ یعنی وقتی در جامعه هستم انرژی میگیرم که بهتر عمل کنم. الآن امیدوارم بعدازاین انرژیام را از آدمهای زندان بگیرم. مطمئن هستم دلم برای خانواده و بچههایم تنگ میشود. برایم روزهای خیلی آسانی نیست؛ اما بدبین هم نیستم.
یعنی تحمل سه سال و نیم زندان برای شما غیرقابلتحمل به نظر نمیرسد؟
نه نیست. واقعاً وقتی به زندان فکر میکنم دقیقاً این جمله را با خودم میگویم: فدای یک تار موی ملتم. برای اینکه آدمهای زیادی در این کشور این ماجراها را پشت سر گذاشتهاند و من یک ذرهام در میان آنها.
چقدر امیدوارید که اعتراضتان در دیوان عالی پذیرفته شود و زندان نروید؟
من زیاد امیدوار نیستم. چون من این پرونده را، پروندهای نمایشی برای ایجاد رعب و وحشت میدانم. مخصوصاً برای مردم رشت. اینیک شمشیر از رو بستهشده و تصمیم از قبل گرفتهشده است. انگار قرار است همینجوری پیش برود. فکر نمیکنم اتفاق عجیبوغریبی بیفتد.
شاید هم ترجیح میدهی به خودت هیچ امیدی ندهی؟
آره. این هم هست.
یعنی زهراجان! خودت را برای تهش آماده کردهای که گذراندن سه سال و نیم حبس در یک زندان نامناسب است؟
بله دقیقاً.
سؤالات من تمام شد، اگر حرف ناگفتهای هست لطفاً بگو؟
ممنونم که حرفهایم را در این روزهای سخت شنیدی.
****
بهجز زهره و زهرا دادرس، فروغ سمیع نیا، سارا جهانی، یاسمین حشدری، شیوا شاه سیا، نگین رضایی، متین یزدانی، آزاده چاووشیان از دیگر فعالان رشت به اتهامات «عضویت در گروه» و «اجتماع و تبانی»، هریک به تحمل ۶ سال زندان محکومشدهاند، جلوه جواهری و هومن طاهری نیز در این پرونده به اتهام تبلیغ علیه نظام به یک سال زندان محکومشدهاند و هم اکنون اغلبشان در حال گذراندن دوران حبس خود هستند.
کانون زنان ایران/ ۴ مرداد ۱۴۰۳