۳۶ مین سال شهادت شیرزن تودهای فاطمه مدرسی، قهرمان شکنجهگاههای جمهوری اسلامی
گیرم هزار همچو تو را ناپدید کرد
دستان خونفشان پلیدان نابکار
گیرم هزارها چو تو بر دار برکشید
اندیشه تو نیز تواند کشد به دار؟
( شعر گلدوزی شده توسط او در زندان رژیم ولایی، کاردستی )
فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که در سال ۱۳۶۸ با “حکم ویژه” خمینی در زندان اوین اعدام شد …شعر خورشید من در باره فاطمه مدرسی…/
***
ششم فروردین ماه امسال، ۳۶ سال از تیرباران فاطمه مدرسی (سیمین فردین) گذشت. سیمین، عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران، متولد سال ۱۳۲۷، فوق لیسانس در رشته حسابداری و شاغل در شرکت نفت بود. او در یورش دوم رژیم جمهوری اسلامی به حزب توده ایران در سال ۱۳۶۲ به همراه دختر کوچکش نازلی –که آن زمان فقط یک و نیم سال سن داشت- دستگیر و به شکنجه گاههای رژیم ولایت فقیهی برده شد.
در بند ۳۰۰۰ اوین شکنجه گران از هیچ تلاشی برای شکستن روحیهٴ مقاوم سیمین خودداری نکردند تا مگر او را از راهی که برگزیده بود باز دارند. بعدها یکی از همبندان سیمین آن روزهای سیاه شکنجه را از قول سیمین چنین ترسیم می کند:
«پاهام تا زانو خونی بود. خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. نازلی با دیدن پاهای خونینم وحشت زده به من چسبید. آن موقع یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور اون ور به دندون می کشیدم. توالت های بند «سه هزار» با سلول فاصله زیادی داشت. هر دفعه می خواستم برم اونجا، باید با اون پاهای آش و لاش، بچه وحشت زده را با خود می کشیدم. با همه درد و نگرانی می کوشیدم دنیای نازلی را با شادی بیامیزم. هر بار که مرا برای بازجویی می بردند، مدام این دغدعه را داشتم، نازلی چه میشه؟»
کاردستی فاطمه مدرسی (سیمین) در سیاهچال رژیم ولایت فقیه
فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که در سال ۱۳۶۸ با “حکم ویژه” خمینی در زندان اوین اعدام شد. دژخیمان رژیم زمانی سیمین را برای اعدام فراخواندند که سبزه های هفت سینی که او با دستان هنرمندش و به کمک دیگر زنان زندانی سیاسی چیده بود، هنوز طراوت و تازگی داشت..
یاد عزیزش گرامی و راهش پر رهرو باد!
خورشید من
من
خورشید کوچکى را
گم کرده ام…
در این دریغ زار،
این خارزار تلخ تماشایی.
□
آرامگاه بیسنگ،
آرامگاه بیگور،
آرامگاه گم شده در خاک، بینشان؛
آرامگاه ناآرام،
آرامگاه پنهان
در مرز ناپدیدی و، پیدایی.
□
در خوابهای سوگسرشتم،
همواره، تیغههای مصیبتبار بولدوزرها
اندام دلپذیر تو را
همراه شاخههای گل یاس زرد،
و دستههای خشک گل سرخ
و رشتههای رنگی روبان،
و ظرفهای تشنهی آب و گلاب و عطر،
و سنگریزه های رنگین،
با خاک های تازه می آمیزند؛
با خاک های تیره ی تنهایی.
□
آنان، تو را
در خاک نیز، حتی
راحت نمی گذارند
آنان نمی گذارند
حتی
یک دم درون خاک بیاسایی.
□
آیا تو را که برد به کشتنگاه؟
چشم تو را که بست؟
در ذهن تو چه بود در آن هنگام؟
و در کجا به خاک سپردندت،
ای آیت عزیز رهایی؟
□
من بی تو، دلپذیرترینم!
سیاره ای غریب و نابینایم؛
بی آفتاب و بی شب و روز،
سیاره ای که میگردد
بر خط این مدار نومید
به سوی کهکشان بی سویی،
به سوی هیچ.
به سوی مرزهای ناپیدایی.
□
در جست و جوی تو
همواره و هنوز
این خارزار تفته ی ویران را، می کاوم.
خورشید من، کجایی؟
□
می بینمت،
می بینمت هنوز و نمی بینم.
می جویمت،
می جویمت هنوز و نمی یابم.
و ای شگفت،
بینایی اَست این، یا نابینایی؟
□
خورشیدوارِ آمیخته با خاک!
در انتظار تو
بر پهنه ی شکسته ی این خارزار ویران
چندان درنگ خواهم کرد
باشد که روزگاری
بر پله های روشن رنگین کمان،
از خاوران، برآیی.
شعر : از نیاز یعقوب شاهی (همسر زنده یاد فاطمه مدرسی)
۵ فروردین ۱۴۰۴