«خیابان از آن من است»
زن دستش را به پهلویش گرفت اندکی جلوتر ایستاد و گفت «از پهلویم خون میآید.» مردم دورش جمع شدند، آنهایی که شنیده بودند و آنها که دیده بودند؛ مردی الکل به زخمش زد، زن دیگری دستمال کاغذی به او داد تا روی زخم ترقوهاش بگذارد. /
روایت ارسالی به #بیدارزنی :
زنی میانسال ایستاده بود و با یک سپاهی صحبت میکرد، میگفت: «از آه دل مادران نمیترسید که جوانان را میزنید یا میکشید؟» مرد سکوت کرده بود و انگار زن را نمیدید، انگار اصلا زنی آنجا نبود، زن آهسته و آرام میگفت و مرد همچون مجسمهای ایستاده بود؛ زنی دیگر نزدیک شد، بدون حجاب بود و بلند گفت: «خانم پایش را میخورند، درد و مرض میشود میافتد به جانشان؛ اما نمیفهمند از کجا خوردهاند.» مرد در سکوت گوش میداد حتی رویش را برنگرداند که زن دوم را نگاه کند.
زن دوم راهش را کشید و داشت میرفت که به ناگاه سپاهی دیگری از پشت درختها بیرون آمد در تاریکی شب و با باتوم به پهلوی زن جوانتر ضربه زد و گفت برو! زن گیج نگاهش کرد، دستش را به پهلویش گرفت اندکی جلوتر ایستاد و گفت «از پهلویم خون میآید.» مردم دورش جمع شدند، آنهایی که شنیده بودند و آنها که دیده بودند؛ مردی الکل به زخمش زد، زن دیگری دستمال کاغذی به او داد تا روی زخم ترقوهاش بگذارد.
سپاهی آمد فریاد زد: خودش میتواند از خودش مراقبت کند متفرق شوید. به زن گفت: «دیگر در این مسیر نبینمت» و زن فریاد زد:
«این مسیر همیشگی من است».
زن حتی ماسک نداشت، حتی روسریاش را سرش نگذاشت با پهلوی خونی و دستی بر زخم لنگ لنگان اما سربلند راهش را ادامه داد.
۱۱ مهر ۱۴۰۱