امروز:   اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
می 2025
د س چ پ ج ش ی
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031  
آخرین نوشته ها

آرامش تصنعی+ ویدیوی «بنام دختران سرزمین آفتاب»

ذهنم درگیر سؤالات بی‌جواب و ترس‌های بی‌امان می‌شود؛ از بازداشت و دربه‌دری بعدش تا احتمال … حتی تصورش برایم سخت است. حتی برای یک لحظه نمی‌توانم خودم را به جای مادر مهسا، حدیث، نیکا یا سارینا تصور کنم… /

تجربه مادری به نام مهتاب

گوشی‌اش را روی میز می‌گذارد و با هیجان می‌گوید:
« امروز یه آقایی از آموزش و پرورش اومده بود برا ترسوندن ما»

هنوز چیزی نگفته‌ام که یک فایل صوتی را روشن می‌کند، صدای دخترانه‌ای که عمدا بم و کلفت شده است می‌گوید:
«ما برا امنیت خودتون و خونواده‌هاتون میگیم، این کارا آخر- عاقبت نداره، حیف شما نیست از همین سن براتون پرونده درست کنن، این سر و صداها چند روز بیشتر نیست و تموم میشه ولی اگه بخواین مشکل درست کنین ماه‌ها شایدم سال‌ها گرفتار میشین.
فایل بعدی پشت‌بندش شروع می‌شود اما این بار صدای چند دختر با هم می‌آید که جملات آخر ترانه «برای» را هم‌خوانی می‌کنند و آخرش هم صدای دست و هورا بلند می‌شود.

با لبخند می‌پرسد: « صداش رو شناختی؟» با اینکه عینک ندارم ولی تلاش می‌کنم نام فرستنده پیام را بخوانم، نمی‌توانم و می‌گویم نه
– «پانیذ بود دیگه، امروزم همش جواب آقاهه رو می‌داد. معاون پرورشی‌ام حسابی کلافه شده بود، تازه بعدش اگه بدونی چند بار بورد رو پاک کردن ولی هر بار با ماژیک قرمز جلوی «امروز چه خبر؟»، می‌نوشتن «انقلاب».

می‌خندد و می‌پرسد: « مامان میشه فردا گوش به زنگ باشی و گوشیت رو زود به زود چک کنی؟»
می‌پرسم چرا؟
– « قراره همه از اولیا بخوایم فردا مراقب باشن تا اگه خواستن بیان تو مدرسه و با ون ببرنمون، بیاین و نذارین.»

مکث می‌کنم و نمی‌دانم چه جوابی بدهم. توجیه آبکی و امیدواری بی‌پایه بچه پانزده ساله را قانع نمی‌کند. خودش ادامه می‌دهد: «بیشتر بچه‌های کلاس از روز اول پایه بودن، هر بار که جمع شدیم به تهدید معاون و مدیر اهمیت ندادیم، نمیشه فردا هیچ کاری نکنیم.»

وقتی متوجه تشویش و سردرگمی چهره‌ام می‌شود، شور و هیجان صدایش افت می‌کند ولی باز می‌پرسد: «ها، چی‌ میگی؟ اگه زنگ بزنم میای؟»

ذهنم درگیر سؤالات بی‌جواب و ترس‌های بی‌امان می‌شود؛ از بازداشت و دربه‌دری بعدش تا احتمال … حتی تصورش برایم سخت است. حتی برای یک لحظه نمی‌توانم خودم را به جای مادر مهسا، حدیث، نیکا یا سارینا تصور کنم.

دیروز که معاون مدرسه تماس گرفت، تمام تلاشش را کرد تا از تبعات تحصن و اعتراض و شعار دادن در حیاط مدرسه ما را بترساند. هرچند در عمق صدایش استیصال بود اما با چند جمله توجیه‌اش کرد «مام مجبوریم، تا حالا سه بار دیوار کلاسا رو رنگ کردیم، از آموزش و پرورش اخطار دادن، اگه از این وضعیت فیلمی پخش بشه خدا می‌دونه چی میشه، گفتم که بعدا گله‌ای نباشه!»

– مامان چی شد؟ باشه؟
از صندلی خودم را می‌کَنَم و سمت پنجره می‌روم. خیابان انگار شاهدی است با دلی رازدار، پر از صحنه‌های سخت از تمام این سال‌ها، اما این بار شاید خشن‌تر و خونبارتر از ۸۸، ۹۶ و ۹۸.
می‌آید کنارم، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
نفس عمیقی می‌کشم، دستم را روی دستش می‌گذارم و می‌گویم: «باشه».

کانال علمی مطالعات زنان


 

۲۰ مهر ۱۴۰۱

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی