امروز:   اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
می 2025
د س چ پ ج ش ی
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031  
آخرین نوشته ها

حسرت یک زندگی معمولی

صدای زنان و زندگی:
می‌نشینم روبروی آینه و به تصویر خیره می‌شوم به ریشه‌های سفیدرنگ موهایم که لامصب‌ها روز به روز با جدیت بیشتری خود را به رخ می‌کشند. هنوز دو سه هفته از رنگ کردن موهایم نگذشته است دوباره ریشه‌های سفید رخ می‌نمایند…./

*****

«مریم رحمانی، پژوهشگر-بهمن ۱۴۰۱»

می‌نشینم روبروی آینه و به تصویر خیره می‌شوم به ریشه‌های سفیدرنگ موهایم که لامصب‌ها روز به روز با جدیت بیشتری خود را به رخ می‌کشند. هنوز دو سه هفته از رنگ کردن موهایم نگذشته است دوباره ریشه‌های سفید رخ می‌نمایند.

احساس پیری بدتر از پیری است و من گاهی حس می‌کنم پیر شده‌ام و می‌ترسم. ترسم دست تنهایی، در مراقبت از پدر و مادرم است. آلزایمر به مغز مادرم تاخته است و قلب مرا نشانه رفته. ترسیده‌ام، حسابی هم ترسیده‌ام. حتی در بازجویی‌ها نترسیده بودم.

ترس از آلزایمر چیز غریبی است. یاد فیلم پدر می‌افتم. دندان قروچه می‌کنم. با دوستانم درباره حسم حرف زده‌ام. یکی از دوستانم که تجربه آلزایمر پدرش را دارد خاطراتش را بازگو کرد. به راستی رنج آلزایمر را چه کسی می‌تواند در مورد والدینش تحمل کند؟ نمی‌دانم. تلخ و گزنده است، روزی که تو را نشناسند، روزی که مادرشان باشی یا خاله شان یا … غیر از فرزندشان. تیر می‌کشد قلبم و بدنم منقبض می‌شود حتی موقع نوشتن همین احساسات.

تک فرزندی‌ام و روزهای پا به سن گذاشتن والدینم احساسات متناقضی را در من زنده

کرده است، به نوبت دکتر بردنشان و گاهی گله که چقدر ما را از این دکتر به آن دکتر می‌بری. بابا این را می‌گوید. حاضر نمی‌شود زانوی راستش را مثل چپ عمل کند. می‌گوید خوب نشده است وقتی خم می‌کنم درد دارد. بدتر می‌شوم از پا می‌افتم، ترسش به من رسوخ می‌کند. بی‌خیال می‌شوم مدتی. دوباره می‌ترسم بدتر شود و اصرار می‌کنم دکتر عوض کنیم. باشه‌ایِ نباشه‌وار می‌گوید. گوشش سنگین شده، می‌ترسد شستشو برود، بدتر شود، گاه مجبورم پشت تلفن داد بزنم رهگذران توی خیابان بشنوند و شماتتم کنند. گاه اصلا نمی‌شنود و کلافه می‌شوم و گوشی را قطع می‌کنم. پشیمان می‌شوم؛ اما کاری نمی‌شود کرد. سرسخت است. مامان بهتر است کمی؛ اما دو سال طول کشید تا حاضر شد برای فراموشی‌اش دکتر برود و دوسال طلایی از دست رفت.

خسته‌ام، زندگی خودم رفته است پای پدر و مادرم و در ۴۵ سالگی حسرت‌های زیادی بر دل دارم؛ اما کسی نیست کمی مراقبت را با او سهیم شوم. روز دادگاهم، نوبت دکتر هماتولوژیست بابا بود. پلاکت‌هایش کم شده‌اند و من بابا را سپردم به دوستی، جلسهٔ دادگاه با تاخیر برگذار شد. از فرصت استفاده کردم و سریع زدم بیرون و زنگ زدم تا حالش را بپرسم، هنوز نوبتش نشده بود.

تک فرزندم و همه کارهای والدینم با من است، دویدن‌ها برای کارهای مختلفی که دیگر از عهده‌شان بر نمی‌آید. دو سال اول کرونا سرکار نرفتم تا بیمار نشوند و گاهی له می‌شدم زیر بار مسئولیت. اوضاع که کمی بهتر شد مسئولیت خرید نان و بقیه‌ خریدهای روزانه را خودشان دو دستی قاپیدند، هرروز دعوایمان می‌شد سر بیرون نرفتنشان و شنیدن که مرگ حق است ما زندانی شده‌ایم. گاه بابا عصایش را بلند می‌کرد بکوبد توی سرش از بس می‌گفتم از ماشین برای خرید پیاده نشو.

تک فرزندی من به دلیل افسردگی حاد بعد از زایمان مادرم است که تا سالهای زیادی همراهش ماند و دیگر به توصیه پزشک بچه‌دار نشد. هیچ کداممان مقصر نیستیم در نبود سیاست‌های رفاه اجتماعی هر سه‌ی ما به نوعی آسیب می‌بینیم و دولت مقصر اصلی است که از وظایفش در برابر سالمندان شانه خالی کرده است، مثل تمام شانه‌خالی کردن‌های دیگرش در برابر زندگی مردم. امروز اگر مردم شعار «زن، زندگی، آزادی» را فریاد می‌زنند به خاطر این است که دارند زیر بار سنگین حسرت یک زندگی معمولی جان می‌کنند.

کانال علمی گروه مطالعات زنان

۱۰ بهمن ۱۴۰۱

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی