امروز:   اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
می 2025
د س چ پ ج ش ی
 1234
567891011
12131415161718
19202122232425
262728293031  
آخرین نوشته ها

جدال ترس و نیاز

حتی از پرسش‌هایی که به ذهنم می‌رسید، وحشت می‌کردم. حتی می‌ترسیدم چیزی که در درونم فریاد می‌زد را بشنوم. آیا خدا مرد است؟ اگر نیست چرا من در برابر خدا باید با چادر نماز بخوانم؟ وقتی دعا می‌کنم خدا اول نیاز چه کسی را می‌شنود؟ زن یا مرد؟ کدام یک برایش اولویت دارد؟ و هزاران پرسش از این دست. …/

«فاطمه ح_ نویسنده مهمان و کارشناس ارشد جامعه‌شناسی»

به عنوان یک زن از کودکی، به ویژه از نوجوانی مدام در معرض آموزه‌های مذهبیِ تابوکننده زنانگی بودم. کم‌کم باور کردم خدایی ترسناک و بیزار از زنان ناظر من است. البته زنان درجه‌بندی شده‌اند: از زنان عصیانگر (مثل حوا) تا زنان مطیع و سربه زیر همچون الگوهای دینی…

از لحظه‌ی آغاز بلوغ در ما دختران، مدام به ما گوشزد می‌شد دوران پریود ناپاک و نجس هستید، نمی‌توانید به درگاه خدا نزدیک شوید، نباید نماز بخوانید، نباید حتی به قرآن دست بزنید چه برسد به اینکه آن را بخوانید، نباید جلوی مسجد بایستید و باید فورا از کنارش رد شوید. بلند حرف زدن و یا بلند خندیدن زنان گناه دارد، نباید دوچرخه برانند چون اندام آنها وسوسه برانگیز است. باید گوش به فرمان مردانشان باشند، هنگام عبادت باید حجاب بر سر کنند …

سوالات بسیاری داشتم، اما جرات با صدای بلند پرسیدن‌شان را نداشتم، حتی به خاطر این پرسش‌ها دچار عذاب وجدان می‌شدم. چون خدا خشمگین می‌شد، خدا دوست داشت ما سر فرود آوریم و پرسش نکنیم. همین مسئله، روح و روانم را درهم ریخت و دوره نوجوانی من با بیماری وسواس و جنگ درونی درباره خیر و شر، مرد و زن، درست و غلط سر شد!
پیوسته شنیدم برجستگی سینه‌هایت نباید دیده شود، بپوشان‌شان، عیب است، گناه دارد. بدن من سرچشمه‌ی فساد و انحراف مردها می‌شد. مدرسه؛ مکانی که به ما آموزش داد تن زن مساوی گناه است.

پذیرش این آموزه‌ها و سپس درونی شدن آن همیشه توام با احساس گناهکار بودن بود. با عذابی (عذاب وجدان) که از هر کاری، از هر حرفی، از هر خنده‌ای، حتی از هر لبخندی در کنار مردان در قلب و روانم نفوذ می‌کرد، پیوسته چیزی مثل خوره وجودم را در هر لحظه از زندگی می‌خورد. مدام به خودم می‌گفتم؛ ای وای اینطوری حرف زدم شاید سبب تحریک فلانی شدم، ای وای مانتو من چسبان بود گناه کردم، ای وای نماز را بدون رعایت حجاب کافی خواندم، ای وای موهایم را به قدر کافی نپوشانده بودم، ای وای با صدای بلند در کوچه خندیدم و موجب جلب نظر مردها شدم. کم کم همه‌ی این احساسات باعث تنفر از تن زنانه‌ام و در پی آن از وجودم شد.

حتی از پرسش‌هایی که به ذهنم می‌رسید، وحشت می‌کردم. حتی می‌ترسیدم چیزی که در درونم فریاد می‌زد را بشنوم. آیا خدا مرد است؟ اگر نیست چرا من در برابر خدا باید با چادر نماز بخوانم؟ وقتی دعا می‌کنم خدا اول نیاز چه کسی را می‌شنود؟ زن یا مرد؟ کدام یک برایش اولویت دارد؟ و هزاران پرسش از این دست.

ذهنم میان میل پاسخ به پرسش‌های درونم و ترس از گناه به پرسش کشیدن خداوند در نوسان بود. تنها چیزی که می‌فهمیدم این بود: من از این خدا به شدت می‌ترسیدم. خدایی با لباسی تیره، خشمگین و با قلمی به دست که هر لحظه گناهان مرا ثبت می‌کند و بر شدت خشمش افزوده می‌شود!

جنگ بی‌پایان درونی که در دوران نوجوانی با این پرسش‌های بی‌پاسخ در من ایجاد شد، ریشه‌ی بسیاری از مشکلات درونم شد. چیزی که بالاخره بعد سال‌ها درمان و مشاوره روانشناسی تشخیص داده شد که بیماری وسواس من ناشی از فرهنگ سنتی و آموزه‌های بیمارگونه مذهبی بود که در خانواده و جامعه دریافت کردم.

کانال علمی مطالعات زنان

۲۱ خرداد

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی