دو روز بهاری به فاصله ۱۲ سال
میتوانستم در پلیس راه مقصد، بایستم و شکایت کنم که پیامک پلیس حواس راننده را پرت میکند که امنیت جاده را بر هممیزند، همانطور که ۱۲ سال پیش آن خانواده شکایت کرده بودند از ما. شکایتی نکردم و گذشتم. قدرت به آنان حق میدهد شکایت کنند و همان قدرت این حق را از من گرفته است… تفاوت با نسل امروز بار دیگر در همین مرحله خودش را نشانم داد، برای من تعریف شده است کجاها نمیتوانم شکایتی داشته باشم؛ نسل جدید این تعریفها را میشکند و شکسته است… قدرت از همین سر خم نکردنها میترسد… /
مریم بهرمن- نویسنده مهمان- خرداد ۱۴۰۲
سال ۱۳۹۰ بود حوالی همین ایام که دستور توقیف ماشینهایی با سرنشینهای بیحجاب اعلام شده بود؛ در حال رانندگی در جادهی شیراز – خفر بودم که به دستور پلیس نامحسوس کنار زدم. به پلیس بابت بیحجابی در ماشین شکایت شده بود. رئیسِ پلیس راه بعدتر گفت شکایت خصوصی ثبت شده است که امنیت جاده را بر هم زدهایم! (آن موقع بود که فهمیدیم نگاه سرنشینان ماشین جلویی چه معنایی داشته است).
پلیس اما بعد از تهدید به انتقال ماشین به پارکینگ با صحبتی کوتاه، به بهانه همراه نداشتن بیمهنامه گواهینامهام را گرفت تا فردا با بیمهنامه به اداره کلشان بروم… نبود فرآیندی مرتبط با جرمی که به آن متهم شده بودیم و دلیلتراشی برای گرفتن گواهینامه، مشکل را فردی کرده بود و یک «مقام اداری» را اختیاردار حل مشکل و پس دادن گواهینامه میکرد. آن روز همراه دوستی مجبور شدیم برای گرفتن گواهینامه راهی جهرم شویم و پیام ببریم که به دستور و البته لطف و گذشت آن «مقام» گواهینامه را پس بدهند …
۱۲ سال از آن روز گذشت که در مسیر شیراز – تهران پیامکی را دریافت کردم که با کشف حجاب به قانون اهتمام نورزیدهام … ۱۲ سال پیش ما یک روز بهاری معمولیمان را میگذراندیم. میخواستیم از هوای بهار لذت ببریم و طبق معمول و آن پروژه «تحکیم هویت جمعی» از کتابهایی که خواندهایم و فیلمهایی که دیدهایم حرف بزنیم. ما جمعی از فعالین حوزهی زنان بودیم با نگاههای متفاوت به حجاب، دغدغهمان تبعیضهای حقوقی بود و تمام تلاشمان در راستای اصلاح وضعیت موجود، آن روزها امیدوارانه به امکانهای موجود برای آگاهیبخشی و کنشگریهای مدنی در راستای برابری جنسیتی فکر و تمام مشکلات و موانع را با هم طی میکردیم …
این بار پیامک هشدار پلیس را در حالی میخواندم که با تجربههای سخت شش ماه آخر سال ۱۴۰۱ عجین بود، با تمام خشمها و امیدها و سوگواریهایش. این بار پیامک پلیس را در حالی میخواندم که تعداد زنان بدون حجاب اجباری به حدی شده بود که به ارسال پیامک هشدار متوسل شدهاند و نمیتوانند تمام ماشینها را کنار بزنند و توقیف کنند. با خود ۱۲ سال پیشم فاصلهها داشتم اما حس امیدواری برای تغییر همان شده بود…
پیامک پلیس ذهنم را به گذشته پرواز داد، به گذشته خودمان، به آنچه بر ما گذشت، راهی که آمدیم تا به امروز… و بعد محاسبات ذهنی و اعداد، امانم را برید … ۱۲ سال پیش، مهسا امینی دختربچهای یازده ساله بوده، دختر نوجوان بلوچ در چابهار سه ساله، نیکا شاکرمی شش ساله، مهرشاد شهیدی نه ساله، سارینا اسماعیلزاده چهار ساله و … چهرههای جوان به یکباره از مقابلم گذشتند همگی در سنین کودکی که امروز به جرم خواستهشان برای یک زندگی معمولی در زیر خاک… و بعد سوالات سخت بیپاسخ، چگونه توانستند بچهها را بکشند؟ چگونه میتوانستیم از بچههایمان محافظت کنیم؟ چگونه میتوانیم… ؟
جاده شلوغ بود و راه طولانی، هر از گاهی در اواخر مقصد به ناگاه ترافیک به مرحلهای میرسید که باید چراغ خطر را روشن میکردم تا به ماشینهای پشت سرم هشدار دهم سرعتشان را کم کنند، همان کاری که ماشینهای جلوتر از من میکردند… سرعتم را تنظیم میکردم تا سرنشینان را به سلامت برسانم… کاش مسیر مطالبهگری و تغییر هم چراغ خطر و راهنما داشت… ذهنم را متمرکز مسیر کردم.
میتوانستم در پلیس راه مقصد، بایستم و شکایت کنم که پیامک پلیس حواس راننده را پرت میکند که امنیت جاده را بر هممیزند، همانطور که ۱۲ سال پیش آن خانواده شکایت کرده بودند از ما. شکایتی نکردم و گذشتم. قدرت به آنان حق میدهد شکایت کنند و همان قدرت این حق را از من گرفته است… تفاوت با نسل امروز بار دیگر در همین مرحله خودش را نشانم داد، برای من تعریف شده است کجاها نمیتوانم شکایتی داشته باشم؛ نسل جدید این تعریفها را میشکند و شکسته است… قدرت از همین سر خم نکردنها میترسد…
پینوشت: در خبرها خواندم شماره تماس مشخص شده برای همکاری مردمی در خصوصِ اعلام پلاک ماشینهایی که سرنشینان بیحجاب دارند، کاربردش را از دست داده چرا که بسیاری از پلاکهای گزارش شده سرنشینان باحجاب داشتهاند!!
کانال علمی مطالعات زنان
۲۸ خرداد