امروز:   بهمن ۱۱, ۱۴۰۳    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
ژانویه 2025
د س چ پ ج ش ی
 12345
6789101112
13141516171819
20212223242526
2728293031  
آخرین نوشته ها

از دهه شصت: داستانک کوچه‌ی دلگشا

اسم من حبیب باغچه‌بان است. متولد دهم مرداد هستم، ده روز پیش پنجاه وشش ساله شدم. بیست و سه سال و یک ماه و بیست و دو روز پیش، در یک صبح بارانی زمان اذان صبح برادران مسلمان مرا إعدام کردند!…/

اسم من حبیب باغچه‌بان است. سال‌ها بعد وقتی من در تابستان شصت و هفت به دست برادران مسلمان اعدام شدم، خانواده ما از آن کوچه رفتند.

یک

قدیم‌ها اسم کوچه ما دلگشا بود. انارهای سرخی داشت. آن‌قدر سرخ که می‌شد دانه‌های دل انار را دید. اما یک روز که اهالی کوچه از خواب بیدار شدند، اسم کوچه عوض شده بود. بچه‌های محله می‌گفتند: کار لیلاست.

لیلا سرکرده رفقای انقلابی محله بود. همه به او می‌گفتیم: جمیله…

من عاشق جمیله بودم. وای که این دختر چقدر زیبا و شورانگیز بود…

امروز دقیقاً سی سال و دو ماه و بیست روز از آن صبح بارانی گذشته است. صبح که اهالی محله با صدای گلوله از خواب بیدار شده بودند. همه دیده بودند که؛ لیلا دختر زیبای محله سیانورش را زیر همین درخت انار خورده است. مادرم می‌گفت: بعد از آن حادثه بود که انارهای این کوچه سیاه شد!

سال‌ها بعد وقتی من در تابستان شصت و هفت به دست برادران مسلمان اعدام شدم، خانواده ما از آن کوچه رفتند.

دو

روز قبل از اعدام…

اسم من حبیب باغچه‌بان است. متولد دهم مرداد هستم، ده روز پیش پنجاه وشش ساله شدم. بیست و سه سال و یک ماه و بیست و دو روز پیش، در یک صبح بارانی زمان اذان صبح برادران مسلمان مرا إعدام کردند!

یک روز پیش وقتی مادرم برای سیزدهمین بار به ملاقات من آمد، هرگز فکر نمی‌کرد، این آخرین دیدار ما باشد. گفت:

حبیب به جوانی خودت رحم کن. تو تنها پسر من هستی. تو تنها پسر من بودی… گفتم خانوم جان نگران نباش، همه‌اش ده سال بود، سه سال بیشتر نمانده است.

موقع خداحافظی پاکت نامه‌ای به دستم داد و گفت: «این پاکت را هفت سال پیش، یک هفته قبل از آن اتفاق شوم لیلا خودش آورد و گفت: ممکن است وقتی حبیب از سفر برمی‌گردد، من ‌سفر باشم. لطفاً این نامه را به حبیب بدهید!»

نامه‌ی لیلا را سربسته به مادرم برمی‌گردانم.

می‌پرسد: «نمی‌خوانی!؟»

می‌گویم: «الان نه! وقتی از اینجا بیرون بیام وقتی به خانه برگشتم، می‌خوانم. برایم نگهدار.»

پیرزن لبخند می‌زند، من هم لبخند می‌زنم…

سی و یک سال پیش وقتی جنگ ایران و عراق شروع شد، من داوطلبانه به جبهه رفتم. هنوز دستور سازمانی برای حضور در جنگ صادر نشده بود. یک سال در آبادان بودم. شش ماه آخر را به مرخصی نیامدم. یعنی از سازمان گفتند که نیایم! وقتی برگشتم دیگر لیلا نبود.

صدرا عبداللهی – ۱۳۹۰

پی‌نوشت: عکس سیاه و سفید این مطلب گوشه‌ای از همان کوچه دلگشاست که لیلا برای دوستش در یک عکس رنگی فرستاده بود.

 

۲۷ مرداد

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی