امروز:   فروردین ۱۸, ۱۴۰۴    
ما زنان در شبکه های اجتماعی
آوریل 2025
د س چ پ ج ش ی
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
282930  
آخرین نوشته ها

دومین درخواست اعاده دادرسی  پخشان عزیزی  توسط دیوان عالی کشور رد شد+ نامه‌ی پرشنگ، خواهر پخشان عزیزی

دومین درخواست اعاده دادرسی  پخشان عزیزی  توسط دیوان عالی کشور رد شد. وکیل او از رد دومین درخواست اعاده دادرسی وکلای این زندانی سیاسی کُرد محبوس در زندان اوین توسط دیوان عالی کشور خبر داد.
” راهی که رفتم به دیدن لبخند آدم‌هایی که امید در دلشان زنده شده بود می‌ارزید، واقعاً می‌ارزید. نگذار این خبرها و حکم‌ها مامان و بابا و دلداده‌ها را ناامید کند. ما صبر و آرامش را از بابا یاد گرفته‌ایم. در سخت‌ترین روزها به صبر و آرامش او متکی بودیم؛ او نباید ناامید شود. به همه بگو پشی دلش گرم است به همان لبخندهای رضایت که با حضور خودش در اردوگاه‌ها بر لب زنان و کودکان کُرد و عرب و آشوری و ارمنی می‌آورد.”…

****

متن کامل نامه:

«آرام باش، صبور باش، به هم نریز».

هر روز این حرف‌ها را می‌شنوم از دوست و آشنا، از اقوام. می‌گویند تو هر کاری می‌توانستی کردی، باید منتظر باشی، قوی باشی. به‌خاطر هوگر گِیان، به‌خاطر مامان، بابا، به‌خاطر داداش‌ها. تو بچه اولی، تو باید به آن‌ها امید بدهی و آرامشان کنی. می‌خواهم بگویم؛ دلم می‌خواهد اما چطور آرام شوم، وقتی می‌بینم او که اسمش کنار واژه نحس اعدام نوشته شده خواهرم است، جگرگوشه‌ام. هرجا می‌بینم از ناعادلانه بودن حکم او می‌گویند. می‌خواهم بگویم؛ می‌دانید اعدام یعنی چه؟ می‌دانید حتی تصور این که عزیزترین کسانت به اعدام محکوم شود یعنی چه؟ می‌دانید فرو ریختن آدم‌ها در خودشان یعنی چه؟ می‌دانید فرو ریختن یک خانواده یعنی چه؟ نمی‌دانید، و کاش هرگز هم نبینید و تجربه نکنید. من هم تا پیش از این، با شنیدن خبر هر حکم اعدامی، ناراحت می‌شدم و به هم می‌ریختم. حالا حتی نمی‌فهمم چطور آن اخبار شوم را می‌شنیدم و با آن‌ها کنار می‌آمدم. حالا اما واژه نفرت‌انگیز اعدام مثل زخمی در درونم، مثل کابوسی بی‌پایان همه وجودم و تمام دقایقم را تسخیر کرده است.

این را از چشمان مادرم، پدرم و برادرانم می‌خوانم و دردی را که ما به زبان نمی‌آوریم، اما با نگاه‌هایمان برای هم بازگو می‌کنیم.

درد و البته همزمان امید. همان امید که در سال‌ها انتظا‌مان برای دیدار دوباره پشی همراهمان بود (ما پخشان رو در خانه پشی صدا می‌کردیم)، همان امیدی که بنیاد آرمان‌های پشی گیانم بود، همان امیدی که او به زنان و دختران و کودکان جنگ‌زده‌ٔ تهاجم داعش می‌داد و مثل همین امیدی که در این روزهای کابوس‌مانند هم باز او خودش به من می‌دهد. من با این همه به‌هم‌ریختگی‌هایم این روزها، هر روز بعد از آن که ساعت‌ها نام او را در شبکه ایکس جستجو کردم و پس از بازنشر پست‌هایی که درباره‌اش است. در اوج آشفته‌گی‌هایم، آری، زمانی که دیگر ذهنم راه به جایی نمی‌برد، این خود پشی است که به دادم می‌رسد. چشم‌هایم را می‌بندم و روزهایی را به یاد می‌آورم که او برای هوگر لالایی می‌خواند با آن صدای قشنگش، برای هژین، آیاز، کاوان و هوزان؛ با همان سن کم آن روزهایش به اندازه مادرِ‌بزرگم لالایی بلد بود. از همان زیر پله‌های بست‌مان خیره می‌شوم به او که کنار گهوارهٔ هوگر نشسته و می‌خواند، کنار گهوارهٔ برادرزاد‌ه‌ام و گهواره‌های همه.

کودکانی که نه سال، در اردوگاه آوارگان سوریه برایشان مادری کرده، نشسته است و می‌خواند، کنار همه کودکان جنگ‌زده دنیا و من دلم می‌خواهد او بی‌وقفه بخواند و من با مرور صدایش آرام بگیرم. کماکان با چشم‌های بسته کنارش می‌نشینم، همان لبخند شیرین کودکیش را بر لب می‌آورد، می‌گویم: “پشی، اون سال‌ها که مادر به من می‌سپردت تا برایت مادری کنم و او به کارهای خانه برسد، من فقط گهواره‌ات را تکان می‌دادم، لالایی برایت نمی‌خواندم؛ تو این همه لالایی را از کجا یاد گرفتی گیانه‌کم؟” می‌گوید: “لالایی را که مثل شعر حتماً نباید از کتاب و مدرسه و بازی و از کس دیگری یاد گرفت.” می‌گویم: “پس چه جوری است؟” می‌گوید: “به صورت نوزاد که نگاه کنی لالایی خودش زاده می‌شود.”

این بچه‌ها خودشان بهم می‌گویند چه بخوانم برایشان، هوگر خودش می‌گفت چه بخوانم برایش” چشم‌اش زیبا و معصوم (تسنیم فریاد می‌زند که چه لالایی برایش بخوانم (تسنیم یک‌ساله کوچک‌ترین زندانی بند اوین)).بعد در جواب نگاه متعجب لبخند دیگری می‌زند، احوال مامان و بابا و داداش‌ها را می‌پرسد و بعد احوال هوگر را می‌پرسد. مردان می‌دانند ذهن هوگر هنوز درگیر است.

سوالها و حرف‌هایی‌ست که بعد از دستگیری ما بهش گفته بودند و ازش پرسیده بودند.

“مامان اینها چرا همه‌اش می‌گفتند خاله‌ات تروریسته؟ من بهشان گفتم تروریست‌ها که لالایی بلد نیستند.”

اینها را به خاله‌اش هم تلفنی گفته بود. پشی از این حرف خوشش آمده بود. به هوگر گفته بود:

“مهم نیست چه کسی چه می‌گوید. من که خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. تو هم برای اهداف بزرگی که داری باید آماده و قوی باشی و هیچ حرف و انگی قدمهایت را سست نکند، پزشک بدون مرز شدن، یعنی دیدن و فهمیدن درد و رنج آدمها و پیدا کردن راهی برای رفعشان.”

هوگر دوست دارد “پزشک بدون مرز” شود. به اندام باریک و انگشتان یشی خیره می‌شوم و به آن نیروی درونی فکر می‌کنم که او را صدها کیلومتر از ما دور کرد و جز آرمان و باورش به یافتن راه‌حلی برای کاهش درد و رنج زنان و بچه‌هایی نبود که از محاصره گلوله و انفجار و توحش جان سالم به در برده بودند. آرمانهای او ربطی به اهداف هیچ گروهی نداشت. او را آرزوی “مددکار بدون مرز” بودن کشاند به آنجا و نحوه حضورش آنجا هم همین را ثابت کرد. من یشی را بهتر از هر کسی می‌شناسیم. مثل بچه خودم می‌شناسمش. برایش لالایی نخوانده‌ام، اما مادری کرده‌ام، همان‌جوری که برای برادرانم هم کرده‌ام. این یکی بچه‌ام از همه مهربان‌تر، صبورتر، شوخ‌تر و سرحال‌تر است، اما به‌قدر مهربایش، کله‌شق و سر آرمان‌هایش جدی است.

– “می‌خواهی بروی آنجا چکار کنی پشی گیان؟”

بر و بر نگاهمان کرد و گفت:

– “واقعاً می‌پرسید یا شوخی می‌کنید؟”

سکوت کردیم. فهمید سوال جدی است. بابا و مامان دوست داشتند پشی بماند مهاباد پیش خودشان. گفت:

-“نمی‌بینید اوضاع را؟ نشنیدید پنج هزار دختر ایزدی را دریده‌اند؟ این همه آدم را که آواره کوه و بیابان شدند ندیدید توی اخبار؟”

-“توی این سرزمین همیشه جنگ بوده دخترم، همیشه یک جای خاورمیانه جنگ بوده و آدم‌ها از خانه‌هاشان آواره شده‌اند.”

می‌دانستم این حرف‌ها پشی را از تصمیمش منصرف نمی‌کند. گفت:

-“اگر ما جای آنها بودیم و اگر آواره کوه و بیابان شده

بودیم و آنها سکوت می‌کردند و بی‌خیال ما می‌شدند، درباره‌شان چه فکری می‌کردیم؟”

-“آخر یک دو جا که نیست پشی گیان، امروز آنجا جنگ است. دو روز دیگر یک جای دیگر.”

– “جایش مهم نیست پدر جان، آدم‌ها مهم‌اند. عراق، سوریه، فلسطین، شنگال، حلب، غزه، لبنان… هر جا که جان آدم‌ها در خطر است، باید رفت و بی‌خیال نبود. لااقل می‌شود زخم‌ها را تیمار کرد. وسط جنگ، آواره‌ها بدون مدد جان سالم به در نمی‌برند.”

-“اسم مکان‌ها را بردار پدر، به جایشان اسم آدم‌ها را بگذار: هانیه، احمد، هیوا، ماجد، لیلاد، سارا. جان آدم‌هاست که بازیچه شده. سرزمین‌ها بدون آدم‌ها برهوت‌اند پدر.”

نگاهم می‌کند. انگار چیزی ازم پرسیده باشد و من غرق در افکارم بوده‌ باشم و نشنیده‌ باشم. از نگاهم خوانده که حواسم نیست. می‌گوید:

“نگفتی هوگر چطور است؟”

می‌گویم:

– “خوب است. دم نوروز به یاد همان سال‌ها می‌گوید عید فقط مهاباد. می‌گوید ۲۵ اسفند برویم و ۱۴ فروردین برگردیم.”

پشی همیشه اول عید برای هوگر سنگ تمام می‌گذاشت، چون هم روز اول نوروز بود و هم سالروز تولدش. می‌گویم:

-پشی همه‌ی این ۹ سال هوگر دم عید به عشق این که تو برای تولدش می‌آیی، با کلی ذوق می‌آمد مهاباد. امسال هم برای تولد ۱۹ سالگیش با همین امید می‌رود خانه بابا و مامان. خیره شده به گوشه‌ای و چیزی نمی‌گوید. می‌گویم:

-“پشی، دلم لک زده برای ساعت‌ها گپ و گفت از دنیای زنان‌مان، برای گفتن از دردها و زخم‌ها و ظلم‌ها. برای آن که بعدش دوباره یزنیم به در شوخی و بگوییم بالاخره یک طوری می‌شود و با هم به ریش دنیا بخندیم. پشی، یعنی می‌شود باز با هم باشیم، توی خونه، بگوییم و بخندیم؟”

می‌گوید:

-“مگر الآن چکار می‌کنیم؟ داریم حرف می‌زنیم دیگر!”

و می‌خندد. شیطنتش گل کرده. اینجا هم، در روابط‌های من، یک‌هو جدیتش را یک لحظه کنار می‌گذارد و همان پشی شوخ و شنگ خودم می‌شود.

می‌گویم:

“رؤله‌کم آخر الآن که…” و هر دویمان سکوت می‌کنیم. دلم می‌خواهد پشی سکوت را بشکندو می‌دانم که او هم این را می‌داند. خیلی طولش نمی‌دهد. می‌گوید:

پرشنگ گیانم، من ایمان دارم که تاوان امداد، اعدام نیست. من را یک ناعدالتی به فرسنگ‌ها دورتر از شما و خانه کشاند. من ایمان داشتم که حضورم آنجا بیهوده نیست. در همه این سالها، تنها چیزی که ایمانم را به راهی که انتخاب کرده بودم قوی‌تر کرد، این بود که قربانیان ناعدالتی‌های جنگ، وقتی تلفنی کسانی را می‌دیدند که می‌خواستند دردی از دردهایشان را انجام بدهند و زخمی از زخم‌هایشان را تیمار کنند. با کودک بی‌مادر شده‌ای را آرام کنند، امیدوار می‌شوند که در جهان هنوز عدالتی هست، هرچند کم‌رنگ و کم‌سو. همین امید هرچند اندک، آن آدم‌ها را سربلند نگه می‌دارد تا باز تلفنی کنند و به راه‌حل فکر کنند. نگاه امیدوار تک‌تک آن آدم‌ها، آن زن‌ها و بچه‌ها یادم مانده، و الان هم با من است. همین دلم را قرص می‌کند. پشیمان نیستم.

“راهی که رفتم به دیدن لبخند آدم‌هایی که امید در دلشان زنده شده بود می‌ارزید، واقعاً می‌ارزید. نگذار این خبرها و حکم‌ها مامان و بابا و دلداده‌ها را ناامید کند. ما صبر و آرامش را از بابا یاد گرفته‌ایم. در سخت‌ترین روزها به صبر و آرامش او متکی بودیم؛ او نباید ناامید شود. به همه بگو پشی دلش گرم است به همان لبخندهای رضایت که با حضور خودش در اردوگاه‌ها بر لب زنان و کودکان کُرد و عرب و آشوری و ارمنی می‌آورد.”

می‌گویم:

-“پشی، تو هم که مثل بقیه از من می‌خواهی که به همه امید بدهم.”

می‌گوید:

-“آره خواهرم، آره مادرم. چون می‌دانم تو از پسش برمی‌آیی.”

می‌گویم:

-“حرفت که به اینجا می‌رسد یعنی می‌خواهی بروی. بمان پشی، الآن بروی باز به هم می‌ریزم، آشفته می‌شوم.”

می‌گوید:

-“کلی کار داری پرشنگ گیان. الآن بابا زنگ می‌زند. مامان منتظر تماس است. هوگر می‌آید خانه. به داداش‌ها باید زنگ بزنی.”

چیزی نمی‌گویم. سعی می‌کنم حس و حال این لحظه را چند ساعتی نگه دارم و باز آشفته نشوم.

می‌گوید:

-“پرشنگ”

می‌گویم:

-“گیانه پشی.”

می‌گوید:

-“به هوگر بگو همه این ۹ سالی که نبودم، با بچه‌های اردوگاه برایش تولد می‌گرفتیم. کیک می‌پختیم و شب اول نوروز تولدش را جشن می‌گرفتیم. بهش بگو امسال هم تولدش را جشن می‌گیرم اینجا با دوستان جدیدم. بگو هنوز کلی تولد دیگر برایش در راه است و باز کنار هم آنها را جشن می‌گیریم.”

 

۱۸ فروردین ۱۴۰۴

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی