دیگر هرگز نه!
چیزی در سرم میچرخد و مدام با خودم تکرار میکنم: «نهادهای حامی حکومت مثل زندان، دولت، شکنجه، ارتش، پلیس مخفی تا چه حد پوشالی و سستاند…»؛ درهای زندانهای سوریه اینک گشوده شده. تصویر آشنا و همیشگی انقلابها: تظاهرات خیابانی، شعارهایی در طرد رژیم حاکم و بعد سرنگونکردن تمامی مجسمههای پدران و پسران حاکم رژیم پیشین و بعد هجوم مردم به زندانهای معمولاً خالی، چرا که قبلا حاکمان هنوز در قدرت معمولا در ژستی به نشانه دوستی از جانب رژیم در حال سقوط آزاد میشدند…
***
حسن مرتضوی: نه نه نه. صبر کنید. آنچه در سوریه اتفاق افتاد این نیست. تمام فیلمها و تصاویر چیز دیگری را نشان میدهند. سلولها پر از زندانی است: جوان و پیر، مرد و زن…. آنها چیزی از بیرون نمیدانند. چیزی نشنیده اند. در تصویری تکاندهنده پیرمردی با لباسی مندرس، با دهانی خالی از دندان که از زندان آزاد شده، از مردمی که در حوالی زندان شعار میدهند میپرسد چی شده؟ میگویند اسد سقوط کرده و پیرمرد فریادی از شادی میکشد و دوان دوان میرود. زنان از سلولها بیرون نمیآیند. میترسند. نمیخواهند باور کنند که رژیم سقوط کرده. در زندان دیگری که شبیه باستیل است زندانیان گیج و متحیر بیرون می آیند و هنوز خیال میکنند حافظ اسد پدر بشار اسد زنده است و جنگ با صدام حسین شروع شده. آمار زندانیانی که سال ها حبس کشیدهاند رقمهای حیرتانگیزی را نشان میدهد: ۴۳ سال، ۳۹ سال، ۳۰ سال و آنها که ۱۰ سال یا ۱۵ سال در زندان ماندهاند مثلا حبس سبک کشیدهاند.
همه جور زندانی داریم بخش سبز بخش سرخ. این آخری خطرناکترین است. هنوز راه به بخش سرخ زندان صیدنا در دمشق نگشودهاند و میگویند هزاران زندانی آن زیر هستند که با دوربینهای مدار بسته تلویزیونی می بینندشان اما نمیدانند چگونه درهای برقی آن را باز کنند. تازه خود بخش سبز نیز خوفناک بود. دوربین حرکت میکند. پسربچه ها و دختربچههایی را میبینی که ۶ یا ۷ ساله اند و در تمام زندگی خود رنگ آفتاب و آبی آسمان را ندیدهاند. وزیر کشور از مقامات پیشین زندان می خواهد نگهبانهایی که کد خاص ورود به بخش سرخ زندان صیدنا را میدانند اعلام کنند چون چند روز است که زندانیان آن زیر نه آب خوردهاند نه غذا …. یکی از مهمترین و شناختهشدهترین اکانتهای پوششدهنده اخبار غزه، از قول زنی آزاد شده از زندان صیدنایا ادعا کرده: «وقتی زندانی شدم، دختری ۱۹ ساله بودم. امروز که از زندان خارج میشوم، ۳۲ سالهام. مادرِ چند کودک که پدرانشان را نمیشناسم»!
و سرم می چرخد و می گریم و میگریم از این همه دنائت و وحشت و سرکوب.
چیزی در سرم می چرخد و مدام با خودم تکرار میکنم: نهادهای حامی حکومت مثل زندان، دولت، شکنجه، ارتش، پلیس مخفی تا چه حد پوشالی و سستاند. چه بسادگی فرومیپاشند و چه بسادگی دوباره برقرار میشوند و مردمی که چنین سرکوب شدهاند چگونه زیر بار ستایش از آزادی به دست آمده بار دیگر گرفتار میشوند و این چرخه ادامه دارد تا تجربههایی از این دست مادیت یابند و جزیی از فرهنگ و سنت و رسوم انسانها شوند، تا شاید روزی روزگاری مردم بگویند دیگر هرگز نه!
حسن مرتضوی
۲۰ آذر ۱۴۰۳