دهه شصت و بدنها
ما دختران دهه ۶۰ با بدن خود در سپهر عمومی غریبه بودیم. نه دیده و نه شنیده میشدیم. نمیدانستیم از تن خود چه میخواهیم و چه چیز نباید بخواهیم، کجا باید باشیم و چه باید بکنیم. تصویر بدنهای ما از همه جا حذف شده بود و به یک معنی به ما گفته میشد «زن وجود ندارد». امروز اما گویی آزادی از این ساختار تمامیتخواه و نابرابر مردانه، با مو و بدن زنان گره خورده است. آیا مردسالاری و دوگانهسازی فضای جنسیت تمام شده و دوران آن به سر آمده است؟ اگر بهسر آمده، پس چرا میگویند ایران به یک «رضاخان» و یک مرد پر قدرت برای دوران گذار نیاز دارد؟…
***
زمانه؛ مرضیه بهرامی برومند: دیدگاه؛ تصویر آرمانی یک دختر آنگونه که در دهه ۱۳۶۰ در رسانه ملی جمهوری اسلامی توصیف و معرفی میشد چنین است: تصویری از یک دختر معصوم با بدنی کوچک، چشمانی نافذ و لبخندی غمگین که در ناخودآگاه همه ما نقش بسته است. الگوی دختری که در دوران کودکی در بحبوحه جنگ جهانی دوم طعم تلخ فقر و یتیمی را چشید اما تسلیم نشد و با ارادهای پولادین طوفانهای زندگی را یکی یکی پشت سر گذاشت، بر مشکلات غلبه کرد و پلههای ترقی را طی کرد. دختری که سعی میکرد به جای قربانی شدن شرایط سخت، قهرمان داستان زندگیاش شود.
«اوشین» فقط یک سریال سرگرمکننده نبود که در دهه شصت به یکی از پر بینندهترین برنامههای تلویزیونی تبدیل شد و میلیونها نفر را در پای تلویزیون مسخ و میخکوب میکرد. این سریال ترویج و تبلیغ یک الگوی زنانه در سیاست فرهنگی پساانقلابی و گفتمان بدن در دهه شصت بود.
سریال اوشین مناسبترین تصویری بود که در مضیقه بودن جامعه در حال جنگ، فرهنگ صرفهجویی و سختکوشی و قانع بودن با شرایط حاد و سخت را نشان میداد.
اوشین یک تنه به نماد عصیان علیه مصرفگرایی، غربزدگی، آمریکایی شدن، تهاجم فرهنگی، ابتذال و بی بندوباری تبدیل بود؛ الگوهایی که «غرب» بازنمایانندۀ همه آنها بود و ایدئولوژی و گفتمان انقلاب اسلامی علیه آن. تاسیس فروشگاههای لباس ارزان و دست دوم به نام «تاناکورا» که از فامیل اوشین تاناکورا گرفته شده بود و در دهه ۶۰ باب شد موید همین الگوی در مضیقهبودن و صرفهجویی و مبارزه با مصرفگرایی بود. پخش این سریال امروز، تهی از معنا و اثرگذاری است و نمیتواند مثل آن دوره مخاطب جذب کند و تنها در شبکهای از نظام معنایی که بازنمایانندۀ گفتمان پسا انقلابی در دوران جنگ بود و در جامعهای که جنگ، فقر، خودکفایی و استقلال را تجربه میکرد کارکرد داشت و پر مخاطب بود.
در هشت بهمن سال ۱۳۶۷ گروه معارف و مناسبتهای دینی رادیو، به مناسبت تولد «حضرت فاطمه»، دختر پیامبر اسلام ویژه برنامهای را پخش کرد که در جریان آن مصاحبهشوندگان در کوچه و خیابان الگوی زندگیشان را «فاطمه زهرا» میدانستند. در میان مصاحبهشوندگان، زنی بود که گفت او میخواهد الگویی جدیدتر به نام «اوشین» را برای خود انتخاب کند و این مسأله حکایت از تاثیر بالای فرهنگی و هویت زن سریال اوشین در میان مردم داشت.
جنگ فرهنگی بر سر الگوی زن و بازنمایی بدنها
طی سالهای دهه ۱۳۶۰، فضای عمومی و زندگی روزمره و امیال و خواستههای شخصی مردم تحت تاثیر سیاستهای کلان و اخبار جنگ ایران و عراق قرار داشت و فضا بستهتر از آن بود که بتوان در حوزه خصوصی و شخصی هم خارج از سیاست کلی و ایدئولوژیک اندیشید و دست به عمل زد. سایهی فضای بسته دهه شصت تا نیمه اول دهه ۱۳۷۰ از سر زیست روزمره و فرهنگ سیاسی مردم برداشته نشد. همزمان با پایان یافتن جنگ و به قدرت رسیدن جناح راست حاکمیت به ریاست سردار سازندگی، اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و دیوار برلین هم فروریخت. با این جابجایی قدرت در بلوک شرق و ایران، و پایان یافتن جنگ و نگرانی بابت خطر از دست دادن ارزشهای ایدئولوژیک ضد سرمایهداری، حاکمیت و جناح محافظهکار با استفاده از پروژه «تهاجم فرهنگی» سعی در نگهداشت دستگاه ارزشیساز و ایدئولوژیکی بود که دیگر نمیتوانست روابط قدرت خود را برپای آن استوار کند.
در دهه ۶۰ که بازنمایی الگوی زن سختکوش و صرفهجو و ضد تهاجم فرهنگی و قانع و خودکفا در مدارس و موسسههای آموزشی و دانشگاهی در حال ترویج و نهادسازی بود، کمکم با پایان یافتن جنگ و از اواخر دهه ۶۰ برعکس خلاف جهت جریانساز ایدئولوژیک، زیر پوست شهر، فرهنگی دیگر تحت عنوان فرهنگ زیرزمینی در جریان بود که نظام حاکم به نام تهاجم فرهنگی با آن مبارزه میکرد.
تهاجم فرهنگی به یک معنا، یعنی دستگاه ویدئو، یعنی ماهواره، یعنی موسیقی هوی متال، یعنی موسیقی شاد، یعنی روابط دوستی دختر و پسر و قدمزدنشان در پارک و خیابان، یعتی جشن و میهمانی و شادی و… و در یک جمله یعنی هر آنچه که به «زیرزمین» خانهها و ناخودآگاه فردی و جمعی رانده میشد. فرهنگ زیرزمینی بخشی جدانشدنی از زندگی مردم بود و از آن قسمت از وجود خود در زیرزمینهای خانه مراقبت میکردند. اگرچه اصطلاح فرهنگ زیرزمینی اغلب با اجراهای موسیقی ممنوعه و به سبک غربی همراه بود، اما در مورد سایر رویدادهای هنری و فرهنگی نیز به کار میرفت.
تصویر بدنهای ما از همه جا حذف شده بود و به یک معنی به ما گفته میشد «زن وجود ندارد». ما تناقضی را همزمان با خود حمل میکردیم و سنگینی باری را بر دوش میکشیدیم که از وجود و شدت آن بی خبر بودیم.
وقتی سریال اوشین پخش میشد و میلیونها آدم را پای تلویزیون مینشاند همان زمان فیلمهای قبل از انقلاب مربوط به دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی در قالب پخش ویدیویی VHS در دسترس مردم بود و به طور پنهانی بین آنها رد و بدل میشد. ناگفته نماند همراه با بازنمایی تصویر زنی سرسخت به نام اوشین و گذران اوقات فراغت با دیدن فیلم فارسی قدیمی، سینمای دفاع مقدس که دارای گفتمانی مردانه و عموماً بدون حضور زن بود در سینماهای دهه ۶۰ در جریان فعالیت و فیلمسازی و پخش آن بودند. مردان رزمجو و مبارز و قهرمانی که به جنگ با دشمن میرفتند تا از میهن و زنان مصیبتکشیده و سختکوش و صرفهجو و قانع دفاع کنند.
از یک طرف ترویج و اشاعه فرهنگ و الگوی دختر معصوم و سختکوش که نماد مبارزه با تهاجم فرهنگی بود و از طرف دیگر همزمان با آن، رشد و تمایل فرهنگ زیرزمینی که تمایل به آزادی و رهایی از چهارچوب و ساختارها داشت، سوژه زن را در فضای گفتمانی مردسالار دهه ۶۰ در دام تناقضی گرفتار کرد که این تناقض حول دال «بدن» ساخته میشد.
میان دوگانه «فرشته/فتنه»؛ «نه راه پس داشتیم نه راه پیش»
ما دختران در دهه ۶۰ با بدن خود در سپهر عمومی غریبه بودیم و در موقعیتهای کنشی دچار لکنت میشدیم و پتانسیل آن را نمیشناختیم. نه دیده میشدیم و نه شنیده میشدیم. زبان بدن ما در یک دنیای همشکل و فضای بسته شکل گرفته بود. نمیدانستیم از تن خود چه میخواهیم و چه چیز نباید بخواهیم، کجا باید باشیم و چه باید بکنیم. لذت و رنج در تن و بدن ما هر دو یک معنی داشت. انگار وسط پل چوبی خطرناکی که زیر پاهایمان روی درهای عمیق گسترده شده بود ایستاده بودیم، نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. در نهایت ما بدنی شرمسار بودیم. بدنی پنهان، تحت کنترل و مراقبت، با زبانی محجوب و شرمسار از اینکه دختر هستیم.
صبحها انتظامات دم در مدرسه صف میکشیدند و بعد از دیدن کیف و کولهپشتی، بدنهایمان را میگشتند که عکسی و یا نوار کاستی با خود به همراه نداشته باشیم. در این زمان من فهمیدم بدن هم میتواند جایی برای محل نگهداری و مخفی کردن اشیاء باشد. هر روز دستها را بالا میگرفتیم و شروع میکردند همه جای بدن را از ساق پا تا فرق سر دست میکشیدند تا چیزی پنهان نکرده باشیم.
تصویر بدنهای ما در عینحال که از رسانهها، اخبار، مجلات و روزنامهها و از سطح شهر و خیابان حذف شده بود، همچنان برای نظم حاکم دارای اهمیت بود و باید کنترل میشد. ما در سطح شهر و رسانهها هیچ تصویری از بدن خود نداشتیم و کاملاً با آن غریبه بودیم اما همزمان افرادی که وظیفه حفظ نظم را داشتند بارها به همه جای بدنمان دست میکشیدند تا حامل چیز خطرناکی نباشیم و خدشهای در نظم موجود وارد نشود. در عینحال که میدانستیم این بدنها ممکن است حامل شیء خطرناکی باشد و دارای اهمیت است اما بسیار هم بیاهمیت و بیارزش بود. تصویر بدنهای ما از همه جا حذف شده بود و به یک معنی به ما گفته میشد «زن وجود ندارد». ما تناقضی را همزمان با خود حمل میکردیم و سنگینی باری را بر دوش میکشیدیم که از وجود و شدت آن بی خبر بودیم.
با همه این نظارتها و کنترلها اما بچهها به راحتی عکس خوانندهها و فوتبالیستها، و نوار کاست را زیر لباس خود جاسازی میکردند به کلاس میآوردند و با هم رد و بدل میکردند. یکبار شنیدن صدای خوانندهای به نام «مدونا» در خانه دوستم باعث شد من هم به صف جنبش جاسازکنندگان نوار کاست در بدنم بپیوندم. یک روز نوار کاستی خالی با خود به مدرسه بردم تا دوستم آهنگ مدونا را روی آن برایم کپی کند. نوار را پس از فکر کردن زیاد و پیشنهاد یکی از بچهها، پشت گردنم با چسب چسباندم چون به گفته بچهها، هیچوقت آنجا را دست نمیکشیدند و بعید بود آن روز بر گردن و زیر موها، زیر مقنعه بزرگی که روی سرمان بود دست بکشند. وقتی از گیت انتظامات مدرسه به سلامت رد شدم احساس پیروزی و غرور بهم دست داده بود که نتوانستند نوار کاست را از من بگیرند و من میتوانستم آهنگهای مدونا را در خانه گوش بدهم. هر چند بار دیگر که عکس مدونا را به مدرسه بردم انتظامات آن را که جایی روی بدنم جاسازی کرده بود پیدا کرد و حسابی تنبیه شدم.
من هم مثل خیلی از بچههای مدرسه شیفته آهنگها و صدای این خواننده شده بودم. در فضای بسته دهه ۶۰ که شنیدن صدای آواز زن در ایران حرام اعلام شد و خوانندگان زن از دایره شعر و موسیقی و حوزه آواز کنار گذاشته شدند، صدای خوانندگان زن خارجی و ایرانی لسآنجلسی را میشد شنید و هر روز بر تعداد طرفداران و هواداران این صداها در موسیقی زیرزمینی افزوده میشد؛ در برابر نظام دیداری و شنیداری ممنوعه، شنیدن صدا و موزیک زنان در زیر پوست شهر جریان داشت.
«مدونا» که در جهان غرب هم به «دختر بد» معروف بود، در اواسط دهه هشتاد میلادی (دهه شصت شمسی) یکی از پرفروشترین آلبومهای خود را منتشر کرد. او در کلیپ آهنگ مشهور خود به نام «مانند یک دوشیزه» در نقش فتنه-فرشته ظاهر شد که هم نمادی از فرشته عشق و دختر خوب برای نجات مردم آن شهر در آمریکای لاتین بود و هم در درونش زن بلوند آمریکایی و زنی اغواگر و دختر بد نهفته بود که میتوانست مردان شهر را اغوا کرده و با خود همراه کند.
خیلی از ما دخترهای آن دوره هر کدام در درونمان «عقده»ای پنهان به نام «مدونا» (فرشته/ فتنه) و دوگانههای خوب و بد داشتیم. خانوادهها و مدرسه اصرار داشتند ما دختر خوب باشیم و عقایدشان را به ما تحمیل میکردند و هر روز بدنهایمان میگشتند که خطایی نکنیم ولی در عین حال ما راه خود را میرفتیم و تلاش میکردیم کسی غیر از آنچه آنها میخواهند باشیم. سالها با این تعارض و دوگانه خوب و بد زندگی کردیم و در وجود خود گم شده بودیم. هر کدام از ما دو نفر بودیم در یک بدن. بدنهای خفته و بدنهای بیدار. بدنهایی که جامعه نیاز داشت و بدنهایی که ما خود نیاز داشتیم. بین این دو زن در بدنهای ما جنگ دائمی بود.
برای کمترین فضایی که مال من باشد و فکری که مال خودم باشد هر لحظه و برای هر چیزی باید مبارزه میکردم. نمیخواستم شبیه دخترهای دیگر باشم و برای دیگران و خواست جامعه و سنت زندگی کنم و لذت آنها لذت من باشد. میخواستم خودم باشم و من را کشف کنم. خودی که زیر خروارها خاک مردسالاری کهنه مدفون شده بود. میخواستم آنچه را که در من پنهان مانده است بیرون بکشم. برای همین زندگیام هر لحظه استرس، اضطراب بین بودن و نبودن و جنگیدن برای فضای خودم و تنم بود.
جنگ جنسیتی بر سر فضا
من سرگردان در برهوت خشک و بیبَر مردسالاری در فضای تن یک دختر گرفتار آمده بودم و برای شکستن این قفس و فضای بدن مدام میجنگیدم ولی صدایم را کسی نمیشنید. چون صدایی وجود نداشت. میخواستم خودم را از قفس تن و بدن این دختر بیرون بکشم و خودم باشم ولی این امر غیر ممکن بود. دختر بودن شده بود زندان من.
از دید خانواده و حتی مدرسه، من یک خودخواه بودم. چون میخواستم خودم باشم. من زمانی دختر خوبی بودم که خودم نباشم. چیزی باشم که آنها میخواهند. اما من نبودم چون شبیه هیچ دختری نبودم. میخواستم شبیه خودم باشم. نمیخواستم ازدواج کنم تا آزاد شوم. ازدواج اسارت در تن یک مرد دیگر و فرو رفتن در باتلاق سنتها بود. میخواستم در تن خودم آزاد باشم. اما دیواری به وسعت یک تاریخ طولانی از مردسالاری و پدرسالاری بین ما فاصله بود.
فاصله سنی چندانی با برادرم نداشتم اما همه فضا در اختیار او بود و من از همه آنها محروم بودم. هالهای از احساسات تلخ فضای اطراف بدنم را شکل داده بود. دیدن این نابرابری خردم میکرد و مزه همه چیز تلخ و گس بود. هیچ چیز شیرین و لذت بخشی وجود نداشت. او هر ساعتی از شب دلش میخواست میتوانست به خانه برگردد. همهجا میرفت. با دوستانش سفر تفریحی خارج از شهر میرفت. در کارهای خانه مشارکتی نمیکرد و بیشتر امر میکرد و فرمان میداد. همه خانواده خوشحال بودند و تلاش میکردند که سریعتر رانندگی یاد بگیرد و در خیابانها بتواند ویراژ بدهد و دیده شود. او باید خوب غذا میخورد و خوب ورزش میکرد تا بدنی قوی و ورزیده داشته باشد تا بتواند از خواهر و خانوادهاش محافظت کند. چون بدن او بدن یک مرد بود. او باید از تمام مواهب خانواده و جامعه برخوردار میشد.
اما من چه؟ من از همه چیزهایی که او به راحتی به دست میآورد محروم میشدم و برای هر چیزی باید همه توان خود را به کار میگرفتم و پر از استرس و اضطراب بودم تا سهمی ناچیز و فضایی از آن خودم داشته باشم. بالاترین نمرهها در مدرسه مال من بود اما افتخارات و امتیازات جامعه نصیب او میشد و من در فضای مه آلود تن یک دختر به زحمت دیده میشدم.
دهه ۶۰ تمام شده بود اما سایهاش کماکان تا نیمه اول دهه ۷۰ امتداد داشت. ۱۴ یا ۱۵ ساله بودم و توانسته بودم پس از تلاش زیاد فضای کوچکی را از آن خودم کنم. فضای کمی بود اما برای من پیروزی بزرگی محسوب میشد. چون همان چیزی بود که من میخواستم نه چیزی که آنها دوست داشتند. کلاس نقاشی در آن سر شهر ثبت نام کرده بودم و خودم به تنهایی سوار تاکسی میشدم مسیر طولانی را میرفتم و بعد از غرق شدن در رنگینکمان رنگها و بازی با ذهن و رنگ و دست و بوم، دم غروب دوباره سوار تاکسی میشدم و برمیگشتم. ثابت کرده بودم که به کسی نیاز ندارم تا من را مثل یک نگهبان به کلاس ببرد و برگرداند. گفته بودم خودم از عهده خودم در فضای شهر برمیآیم. پس از سالها، شادی ناشناختهای به همه وجودم راه یافته بود و این استقلال کوچک عین عسل برایم گوارا و شیرین بود. چه جانی گرفته بودم. از اینکه به تنهایی در خیابانها قدم میزدم، مغازهها را نگاه میکردم انگار بر بالای ابرها در آسمان به پرواز درآمده بودم.
یک روز دم غروب در زمستان سرد و یخبندان شهرستان برای برگشت به خانه، بالاخره پس از تلاش زیاد یک نفر جای خالی در تاکسی پیدا کردم. پیروزی عنقریب من با یک شکست بزرگ همراه بود. در شهر حتی کمتر از خانه، فضای کمتری در اختیار من بود و مردان نمیخواستند سند مالکیت فضای عمومی شهر را به نام زنان بزنند. حداقل صمیمیت و مهربانی در چهارچوب خانه، در فضای خشن و سرد بیرون هم وجود نداشت. کمکم متوجه شدم جایی برای من در فضای عمومی وجود ندارد. در غروب سرد یک زمستان این درد را متوجه شدم.
دو پسر در صندلی جلو پیش راننده نشسته بودند و دو مرد در عقب. یک جای خالی پیدا کردم و پریدم و پیش دو تا مرد نشستم. برای من با جثهای کوچک و ریزنقش حتی جای نشستن نگذاشته بودند. مرد بغل دستی من که هیکل درشتی داشت پاهایش را به اندازه مثلث برمودا تا جاییکه امکان داشت از هم باز کرده بود و بدن کوچک من زیر زانو و پای بزرگش در حال له شدن بود. خودم را تا جاییکه میتوانستم به در و شیشه چسبانده بودم ولی او رضایت نمیداد و له شدن بدن من را گویا نیاز داشت. کمکم حس کردم دستی بزرگ روی شانههایم قرار گرفته و شانههایم را لمس میکند. حس تلخ آن بدن عظیمالجثه که به نظرم شبیه یک هیولا میآمد هیچوقت از ذهنم پاک نشد. بهشدت ترسیده بودم و حال تلخی از تعرض به من دست داده بود. هر چه تلاش میکردم دستش را بردارد و پاهایش را کنار بکشد بیفایده بود. تا بهحال با صدای بلند فریاد نکشیده بودم و میترسیدم در فضای کوچک تاکسی داد بزنم و اعتراض کنم. عادت کرده بودم صدایم همیشه خفه باشد. در اوج جشن باشکوهی که از اختیار گرفتن فضای عمومی به چنگ آورده بودم در حضیضترین وضعیت ممکن، گرفتار بدن یک هیولای بزرگ شده بودم.
ترسیده بودم و با خودم کلنجار میرفتم که باید چه کنم. به یکبار نگاهم به راننده افتاد و به گمان خودم راه حل را پیدا کرده بودم. کلمات را در ذهنم میچیدم که چه چیز باید بگویم که شکل یک مبارزه را به خود بگیرد و راننده بداند که من هم به اندازه پولی که به او میدهم سهم برابری در ماشینش دارم و نباید آنقدر اذیت شوم. بعد از دقایقی جنگیدن با خودم، با صدایی که شبیه بغض از گلویم بیرون آمد و با جرئت زیاد که انگار در حال براندازی یک حکومت هستم به راننده گفتم: «آقای راننده این آقا خیلی ناراحتند، میخواهند پیاده شوند».
راننده از آینه نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به مرد بغل دستیام. به تصویرش در آینه نگاه میکردم و منتظر کمکش بودم. هیولای بغل دستی بعد از نگاه راننده از آینه به هر دوی ما، در کمال تعجبم، شروع به فحاشی و توهین کرد و از الفاظ زشتی استفاده کرد. من با صدای زیر و ترس زیاد شروع به غر زدن کردم و گفتم که دارم له میشوم و دست تو روی شانههای من چیکار میکند. مرد همچنان توهین میکرد و راننده به او نگاه میکرد و مردهای دیگر هم ساکت بودند و فقط نگاه میکردند. من بیاراده اشکهایم جاری شد و احساس ضعف و تنهایی شدیدی کردم و در همین حین راننده ماشین را کنار جاده کشید، خودش را پرت کرد به سمت من و دستگیره در را گرفت و باز کرد و در صورتم نگاه کرد و با لحن توهینآمیز شدیدی گفت: «یالا گمشو برو بیرون، برو جای دیگه کرم بریز و آبروریزی راه بینداز».
هوا کاملاً تاریک شده بود که من را در خیابان از تاکسی به بیرون پرتابم کردند. احساسم از ترس به سمت مرگ رفته بود. هیچ تاکسیای آن طرفها نبود. با شدت و صدای بلند گریه میکردم و میدویدم که به سر چهارراه اول برسم تا بتوانم تاکسی پیدا کنم و به موقع به خانه برسم. حس ترس، تنهایی و بیپناهی در شهر که هر آن ممکن است کسی دخلم را بیاورد همراه با مغز و بدنم با گامهای من میدوید. ترس از دیر رسیدن به خانه بر اتفاقی که افتاده بود غلبه کرده بود و آن لحظه فضای داخل تاکسی یادم رفته بود.
خودم را به موقع به خانه رساندم که کسی از دیر رسیدن من نگران نشود و همه تلاشم را کردم که کسی متوجه حال خراب هم نشود. چون نمیخواستم پیروزی را که با بدبختی به دست آورده بودم به راحتی از دست بدهم. کافی بود ذرهای از اتفاق را بفهمند و دیگر نگذراند من به تنهایی جایی بروم. برای همین من در خانه هم تنها ماندم و نتوانستم حرفهایم را به کسی بگویم. دردی در وجودم در حال انباشتهشدن بود؛ «درد فضامندی بدن من». حتی اگر سر راه مدرسه برای خرید به مغازه میرفتیم و مرد فروشنده و یا رهگذر به جای احترام به ما دخترها، آلت جنسی خود را نشان میداد نمیتوانستیم به خانواده اطلاع بدهیم و همه در کنار هم او را از محله بیرون بیندازیم و درس بزرگی به او بدهیم. چون او قرار نبود جایی برود، این ما دخترها بودیم که از آن قسمت از فضا حذف و محدود میشدیم.
آن شب با قرص به خواب رفتم تا بتوانم صبح و آفتاب را ببینم اما بعد از آن روز، هر چه فکر میکردم که راننده چرا به جای آن مرد، من را از تاکسی بیرون انداخت جوابش را پیدا نمیکردم… پیدا کردن پاسخ این سوال دیوانهام کرده بود… پاسخ به چرایی این سوال مدام من را به آن شب و آن لحظه دردناک جدا شدن از فضای گرم و امن درون تاکسی و پرت شدن به خیابان تاریک و سرد میبرد و زجرم میداد و رنج میکشیدم.
سالها گذشت و من دلیل آن را فهمیدم که چرا راننده همدست متهم و مجرم شد و نه کمک به قربانی که من باشم. نه بحث لذت جنسی بود و نه بحث شک کردن به رفتار یک دختر ۱۵ ساله کوچک و ریز نقش و معصوم. بحث دقیقاً این بود: «آنها نمیخواستند فضای عمومی را به زنان واگذار کنند و معنای نگاه راننده از آینه به من این بود که میدانی این فضا متعلق به چه کسی است؟».
برای همین راننده در عین اینکه میفهمد و میداند حق با من است ولی نمیخواهد این قدرت را از مردانگی خود سلب کند و به من واگذار کند و من را داخل ماشین نگه دارد و مرد را پیاده کند. در عین فهم اینکه مسافر مرد، بی اخلاق و نابهنجار بود اما راننده به بقای قدرت خود در فضای عمومی بیشتر احتیاج دارد برای همین پشت رفتار نابهنجار و بی اخلاق آن مرد میایستد.
بلندشدن صدای پادشاهی خواهی پس از بازپسگیری فضا از سوی زنان
وقتی بزرگتر شدم و به شهر دیگر و به دانشگاه رفتم و مستقل شدم و سر کار رفتم و دیگر آن دختر ۱۵ ساله نبودم، تازه فهمیدم جنگ، جنگ فضامندی است، فضامندی بدن زن و مرد. وقتی مدیر شرکت و یا مدیر مسئول و یا آن کسی که در ازای کار خوب و دقیق و هوشمندانه تو احساس میکند نباید پاداش خشک و خالی و حق تو را به تو بدهد و همراه پاداش، خودش را در عین خشم و انزجار تو بهت نزدیک میکند، او به زبان جنسی دارد به تو میگوید: «اینجا قلمرو و عرصه من است، اگر قدرتش را داری که پیشرفت کنی باید از تاریخ بدن ستبر و آزار و ابزار جنسی من رد شوی! من این فضا را به تو نخواهم داد. اگر ناراحت هستی میتوانی از اینجا بروی».
مردان نمیخواهند فضای عمومی را به طور مشترک و برابر با زنان داشته باشند. بعضاً اساتید تحصیلکرده دانشگاه هم اجازه برابری در فضای دانشگاه به ما نمیدادند و با فرض اینکه جنس زن یک کالا است و باید محدود شود تا دارای احترام و ارزش شود ما را از عرصه عمومی به حاشیه میراندند. برای همین زبان بدن زنان برای عرصه عمومی دارای لکنت بود و باید تلاش میکرد در عین هوش بالا بتواند جایگاه خود را با بدن و زبانش ثابت کند.
این مردسالاری که عقیده به برابری در حوزه عمومی نداشت چطور ممکن بود به دموکراسی و رهایی از ساختارهای تمامیتخواه بیندیشد. اویی که خود بازتولیدکننده اقتدارگرایی در حوزه خصوصی و عمومی بود چطور ممکن بود که راهی پیدا کند برای رسیدن به دموکراسی؟ اویی که هیچ تلاشی برای برونرفت از اقتدارگرایی در جامعه و خانواده انجام نمیداد چطور ممکن بود خود مظهر دموکراسی و برابری طبقاتی در جامعه باشد؟
در دهه ۶۰ و ۷۰ و تا اواسط دهه ۸۰ ما صدای بلندی از میل به پادشاهیخواهی و تسلط یک مرد کاریزماتیک بر بدن همه مردم نمیشنیدیم. پادشاهی خواهی مثل یک طنز بود و مردم چنین چیزی را فراموش کرده بودند. در همین زمان فضای عمومی، نام خیابانها، نام کوچهها، تصاویر تبلیغاتی بیلبوردها، ورود به ورزشگاه آزادی، تصویر مردانه اعلامیههای فوت و همه چیز مردانه بود. زنان تصویری از خود را در سطح شهر نمیدیدند. ما همه در فضای عمومی با بدن خود غریبه بودیم. هیچ نشانی از ما وجود نداشت. مردان به این نابرابری دامن میزدند و نیازی نداشتند و لزومی هم نمیدیدند زنان بر بدن خود و دسترسی به حوزه عمومی مالکیت داشته باشند.
با گذشت زمان همراه با تلاش روزمره زنان برای حق خود در سطح شهر و فضای عمومی، وجود فشار اقتصادی و تحریمها بر زندگی مردم و تورم و افزایش نابرابری طبقاتی و نخبهکشی و روشنفکرستیزی و تمام شدن طاقت مردم زیر بار اقتدارگرایی روحانیت و تمرکزگرایی و دوقطبی سازی و عدم وجود آزادی، کمکم مردان به این نتیجه رسیدند که به حضور زنان در فضای عمومی در کنار خود برای برونرفت از این تنگنای اقتصادی و عقیدتی و رهایی خود نیاز دارند.
در کنار این نیاز به جنبش زنان، کمکم به آرامی صدای پادشاهیخواهی و سلطنت و نیاز به وجود یک مرد لایق که نژادش دارای اصالت باشد در گوشه کنار ما شنیده میشد. بارها در کوچه و خیابان و فضای مجازی شنیدهایم که میگویند ایران برای غلبه بر این نابسامانی، «به یک رضاخان دیگر نیاز دارد» و همه تلاش خود را میکنند که لباس تخیل و توهم بزرگ خود را بر تن نوه او بپوشانند.
پس از گذشت سالها سختی کشیدن و رنج زنان در فضای خصوصی و عمومی، ما میبینیم که در جنبش ۱۴۰۱ خانوادههایی که تا همین چند سال و یا همین چند ماه پیش از آن، همدست با حکومت برای محدود کردن زنان از عرصه عمومی تلاش میکردند، تغییر وضعیت را دیدند و از آنجایی که برای تغییر حکومت به جنبش بدنمند زنان نیاز داشتند، این جنبش را همراهی کردند.
حالا دیگر راننده تاکسی ما را از ماشین خود با لگد پایین نمیاندازد. نانوا به ما نان میدهد. مرد رهگذر با لبخند از کنار ما رد میشود. در کوچه و خیابان به ما متلک نمیگویند و دست خود را به بدن ما نمیکشند و نمیگویند این زن بیحجاب خراب است و [بخشی از] ما بدون حجاب میتوانیم با غرور و اعتماد به نفس، اگر گشت ارشادی نباشد در بین مردان و زنان آزادانه در خیابان قدم بزنیم و حرکت کنیم.
بالاخره آنها به ما نیاز پیدا کردند و قدر ما را دانستند. گویی آزادی از این ساختار تمامیتخواه و نابرابر مردانه، با موی زنان گره خورده است. مردان به ما میگویند: «موهای خود را کوتاه نکنید ما به آنها احتیاج داریم. ما برای رهایی از شر این دیکتاتورها به موی شما، به حضور شما و به بدن مبارز شما نیاز داریم. حالا دیگر قدر شما را در فضای عمومی میدانیم قبلاً نیازی نمیدیدیم و نمیدانستیم».
اینک سوال من این است؛ آیا آنها الان حقیقتاً به درک و شعور برابری جنسیتی در حوزه عمومی دست یافتهاند؟ آیا مردسالاری و دوگانهسازی فضای جنسیت تمام شده و دوران آن به سر آمده است؟ اگر دست یافتهاند پس چرا میگویند ایران به یک رضاخان و یک مرد پر قدرت برای دوران گذار نیاز دارد؟ مگر همه ما مردم برابر نیستیم؟ مگر این کشور مال همه مردم نیست؟ مگر در این سرزمین، مردم نباید در تعیین سرنوشت خود به طور برابر برای دموکراسی و برابریخواهی تلاش کنند؟ چرا پس به دنبال ناجی آرمانی در تن یک مرد میگردند که نیازها و توان او مهمتر از توانایی و شایستگی همه افراد باشد؟ مگر کسی برتر از بقیه است؟
جنبش فمینیستی زنان باید بداند و یاد بگیرد که نباید عرصه و دستاویزی برای تغییرات شکل حکومتداری مردسالار و رقابت سیاسی بین قدرت مردانه باشد. کسب حقوق زنان و مالکیت بر بدن و دستیابی به فضای عمومی در هر شکل از حکومت سیاسی باید در اولویت خواست جنبش زنان باشد و مردانی که نیاز دارند از این فشار دیکتاتوری و نابرابری اقتصادی و طبقاتی رها شوند باید راهی برای پیدایش دموکراسی و برابری طلبی پیدا کرده و تلاش کنند ببیند از کدام مسیر میتوانند به رهایی، دموکراسی و برابری برسند.
حتی اگر در ظاهر و رو، آزادی و برابری و حجاب اختیاری با تغییر شکل حکومت حاصل شود یعنی فضایی شبیه دوران پهلوی دوم، و همه چیز تغییر کند و ساختارها دگرگون شود و قدرت مسلط و تثبیت شود؛ آن زمان دیگر برای مردان با فرهنگ مردسالار و سنت خانوادههای سنتی، موی زنان دیگر ابزار مبارزه نخواهد بود و نیازی هم به آن ندارند. در آن لحظه[باز هم گفته خواهد شد که] فضای عمومی باید دوباره در ید قدرت مردان قرار بگیرد و آنها تعیین کنند که این فضا متعلق به چه کسی است و بدن زن چه مفهومی دارد و جایگاه او کجاست!
۳۱ فروردین ۱۴۰۴