امروز:   اردیبهشت ۲, ۱۴۰۴    

قصه زنان: «تهران،پنج‌شنبه‌ی بی‌پایان»

یک پنج‌شنبه پرالتهاب، جیب‌هایم خالی‌ست و امیدم خالی‌تر. از خانه می‌زنم بیرون، شاید با نگاه کردن به مردم، حال و هوایم کمی عوض شود. تهران می‌جوشد. خیابان انقلاب، مترو، کفاش‌ها، زن‌های گریان… همه‌چیز در التهاب است. و من، با حالی بدتر از صبح، به خانه برمی‌گردم. روی زمین می‌نشینم و دستم را می‌برم روی پارگی کفشم. انگار بخواهم زخمی را نوازش کنم. “تو هم مثل منی، نه؟ خسته، بی‌رمق، ولی هنوز سرپا!” تلویزیون را روشن می‌کنم. صدایی خسته از احتمال مذاکره یا آغاز جنگ می‌گوید… و من هنوز منتظرم. نه برای صلح، نه برای جنگ. فقط منتظر روزی‌ام که دیگر کفاش خیابان انقلاب، زنی در مترو، منِ خسته‌ی نشسته در خانه، این‌قدر دردمان شبیه هم نباشد…

***

کانون زنان ایرانی؛ فریده غائب: صبح یک پنج‌شنبه‌ی پرالتهاب است. هوا گرگ و میش است، و ذهنم سنگین‌تر از همیشه. از خانه می‌زنم بیرون، نه از روی تصمیم، که بیشتر شبیه فرار است؛ هم از دعوایی که با همسرم داشته‌ام، هم از دیوارهای خانه که حالا مثل قفس به چشمم می‌آیند. جیب‌هایم خالی‌ست و امیدم خالی‌تر. تنها تصمیمم، رسیدن پیاده به متروست، شاید با نگاه کردن به مردم، حال و هوایم کمی عوض شود.
کفش‌هایی به پا دارم کهنه، اما دوست‌داشتنی؛ کتونی سفید پاره‌ای که سال‌هاست همراهم بوده. با خودم فکر می‌کنم شاید بتوانم تعمیرش کنم، شاید کفاش همیشه‌گیِ سر کوچه، که سال‌هاست زیر آفتاب می‌نشیند و بند و کفی می‌فروشد، کمکی کند.

اولین برخورد، بی‌رحم است. مرد کفاش، بی‌حوصله و عبوس، نگاهی به کفشم می‌اندازد و غرولند می‌کند: «این دیگه کارش گذشته. من درستش نمی‌کنم.» می‌پرسم چسب کفش داری؟ شاید خودم در خانه ترمیمش کنم. با لحنی تحقیرآمیز، قوطی چسبی را نشانم می‌دهد: «می‌دونی این چند در میاد؟ دوازده میلیون. داری؟» نگاهش، زهر دارد. بعد با انگشتی که رگه‌های چربی و گرد کفش روی آن نشسته، به کفش‌هایم اشاره می‌کند. حس تحقیر، از استخوانم رد می‌شود. چیزی نمی‌گویم. فقط رد می‌شوم. فقط با خود می‌گویم: این نیز بگذرد. شاید روزی برسد که تحریمی در کار نباشد، که آدم‌ها برای یک قوطی چسب این‌طور بی‌ادب و تلخ نباشند. شاید اگر فشار این روزگار نبود، او هم مردی نبود که آفتاب‌زده، کف خیابان بساط کند.

به مترو می‌رسم. سوار می‌شوم، بی‌هدف، بی‌مقصد. واگن زنان شلوغ است؛ نه از جمعیت که از خشم‌های فروخورده. زنی از پشت سر فریاد می‌کشد که کوله‌پشتی‌ام آزارش می‌دهد. بی‌آن‌که پاسخی بدهم، کوله را از دوشم برمی‌دارم و در دست می‌گیرم. زن، با صورتی برافروخته از عمل‌های مکرر، شبیه چیزی میان انسان و کاریکاتور، تا چند ایستگاه بعد با لهجه‌ای از شهر و دیارش، بلندبلند با تلفنش حرف می‌زند. بعد از پایان مکالمه، رو به من می‌کند: «ببخشید سرت داد زدم، خیلی فشار رومه،توی محل کارم مشکل دارم…» فقط نگاهش می‌کنم و آرام می‌گویم: «می‌تونستی آروم‌تر بگی.»

زن دیگری که کنارم ایستاده، بی‌هوا می‌زند زیر گریه. مثل ابر بهاری، بی‌هشدار. چیزی نمی‌پرسم. فقط دست می‌برم در کوله‌‌ی سبزم، بسته‌ای دستمال درمی‌آورم و به سمتش می‌گیرم. نمی‌دانم اسمش چیست، نمی‌دانم چه دیده، اما اشکش آشناست.

تهران می‌جوشد. خیابان انقلاب، مترو، کفاش‌ها، زن‌های گریان… همه‌چیز در التهاب است. و من، با حالی بدتر از صبح، به خانه برمی‌گردم. تلویزیون را روشن می‌کنم. صدایی خسته از احتمال مذاکره یا آغاز جنگ می‌گوید. انگار همه‌مان ایستاده‌ایم سر دو راهی: آینده یا آتش.
دستم هنوز از سنگینی کوله‌پشتی تیر می‌کشید. ذهنم پریشان و نگاه‌م به صفحه‌ی تلویزیونی‌ست که صدایش تا مغز استخوانم می‌دود:”سخنگوی دولت از ادامه مذاکرات خبر داد، اما فضای نشست همچنان مبهم و پرتنش گزارش شده است.” تصویر مردی با چشمانی پف‌کرده، کت‌و‌شلوار خاکستری و نگاهی که نمی‌دانستی امیدوار است یا خسته، روی صفحه لرزید. صدایش آنقدر بی‌رمق بود که انگار خودش هم نمی‌دانست دارد وعده می‌دهد یا التماس.

در خانه که می‌چرخیدم، سکوت و سایه‌ روشن اتاق‌ها مثل بوی ماندۀ یک دعوا، در هوا پخش بود. جای خالی همسرم روی مبل، فنجان سرد چای، و پرده‌ای که با باد به آرامی تکان می‌خورد، همه دست به دست هم می‌دادند تا به من بگویند امروز، روز من نیست. یا شاید، امروز، روز هیچ‌کس نیست.

می‌نشینم روی زمین. پشتم را به دیوار تکیه می‌دهم و کفش‌هایم را جلوی رویم می‌گذارم. کتونی سفید، با بندهای خاکی، پنجه‌ای که باز شده مثل دهانی زخمی
دستم را می‌برم روی پارگی. انگار بخواهم زخمی را نوازش کنم. “تو هم مثل منی، نه؟ خسته، بی‌رمق، ولی هنوز سر پا.”

ساعتی بعد، چراغ‌ خواب روشن است. نه برای این‌که بخوانم، نه برای فکر. فقط چون تاریکی زیادی شبیه مرگ است.
و من هنوز منتظرم. نه برای صلح، نه برای جنگ. فقط منتظر روزی‌ام که دیگر کفاش خیابان انقلاب، زنی در مترو، منِ خسته‌ی نشسته در خانه، این‌قدر دردمان شبیه هم نباشد.
#قصه_زنان

اول اردیبهشت ۱۴۰۴

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی