صلح
باز با خیال صلح به خواب رفتم
اما از سنگینی نگاهی بیدار شده ام
شب است یا صبح نمیدانم
جنگ چشم از من بر نمی دارد…./
****
با نگاهی دریده که از عمق مذاب زمین آمده است
آمده است تا بسوزاند
بعد سرد و سنگی و بی جان کند مرا
بسترم، خانه ام و شهرم را
صلح در زندان است
دیر زمانی به زندگی مخفی روی آورد
اما سرانجام به دام افتاد
روزی بارانی و گل آلود
که سروها همه به اندازه نیازشان
آب خورده اند
و هیچ تفنگی به سوی ضعیف ترین حلقه حیات نشانه نرفته است،
با دسته گلی رنگارنگ
هلهله کشان به استقبالش خواهم رفت
به خانه می آورمش
آب بر تن و جان زخمی اش می ریزم
و با او شراب می نوشم …
معصومه فروغ
۱۴ مهر ۱۴۰۳