امروز:   فروردین ۲۶, ۱۴۰۴    

فضای عمومی متعلق به چه کسی است؟

پس از گذشت سال­ها سختی کشیدن و رنج زنان در فضای خصوصی و عمومی، ‌در جنبش ۱۴۰۱ خانواده­‌ها که تا همین چندی پیش، همدست با حکومت برای محدود کردن زنان از عرصه عمومی تلاش می­‌کردند، برای تغییر حکومت به‌جنبش بدن­مند زنان نیاز داشتند و او را همراهی می­‌کردند. بله بالاخره آنها به ما نیاز پیدا کردند… گویی آزادی از این ساختار تمامیت‌­خواه و نابرابر مردانه با موی زنان گره خورده است. مردان به ما می­­‌گویند: «موهای خود را کوتاه نکنید ما به آنها احتیاج داریم! ما برای رهایی از شر این دیکتاتورها به موی شما، به‌حضور شما و به بدن مبارز شما نیاز داریم». آیا آنها حقیقتاً به‌درک و شعور برابری جنسیتی در حوزه عمومی دست یافته‌اند؟ آیا مردسالاری و دوگانه سازی فضای جنسیت تمام شده و دوران آن به‌سر آمده است؟ اگر دست یافته­‌اند پس چرا می­‌گویند ایران به یک رضاخان و یک مرد پرقدرت برای دوران گذار نیاز دارد؟!!

 

 

 

***

کانون زنان ایرانی؛ مرضیه بهرامی برومند:
پانزده ساله بودم و در یک خانواده متوسط شهری و سنتی بزرگ شدم و برای کمترین فضایی که مال من باشد و فکرم مال خودم باشد هر لحظه و برای هر چیزی باید مبارزه می‌کردم. نمی­خواستم شبیه دخترهای دیگر باشم و برای دیگران و خواست جامعه و سنت زندگی کنم و لذت آنها لذت من باشد. می­خواستم خودم باشم و من را کشف کنم. خودی که زیر خروارها خاک مردسالاری کهنه مدفون شده بود. می­خواستم آنچه را که در من پنهان مانده است بیرون بکشم. برای همین زندگی‌­ام هر لحظه استرس، اضطراب بین بودن و نبودن و جنگیدن برای فضای خودم و تنم بود.

من سرگردان در برهوت خشک و بی بَر مردسالاری در فضای تن یک دختر گرفتار آمده بودم و برای شکستن این قفس و فضای بدن مدام می­جنگیدم ولی صدایم را کسی نمی­شنید. چون صدایی وجود نداشت. می­خواستم خودم را از قفس تن و بدن این دختر بیرون بکشم و خودم باشم ولی این امر غیر ممکن بود. دختر بودن شده بود زندان من.

از دید خانواده و حتی مدرسه، من یک خودخواه بودم. چون می­خواستم خودم باشم. من زمانی دختر خوبی بودم که خودم نباشم. چیزی باشم که آنها می­خواهند. اما من نبودم چون شبیه هیچ دختری نبودم. می­خواستم شبیه خودم باشم. نمی­خواستم ازدواج کنم تا آزاد شوم. ازدواج اسارت در تن یک مرد دیگر و فرو رفتن در باتلاق سنت­ها بود. می­خواستم در تن خودم آزاد باشم. اما دیواری به وسعت یک تاریخ طولانی از مردسالاری و پدرسالاری بین ما فاصله بود.

فاصله سنی چندانی با برادرم نداشتم اما همه فضا در اختیار او بود و من از همه آنها محروم بودم.

هاله‌­ای از احساسات تلخ فضای اطراف بدنم را شکل داده بود. دیدن این نابرابری خردم می­کرد و مزه همه چیز تلخ و گس بود. هیچ چیز شیرین و لذت بخشی وجود نداشت. او هر ساعتی از شب دلش می­خواست می­توانست به خانه برگردد. همه جا می­رفت. با دوستانش سفر تفریحی خارج از شهر می­رفت. کارهای خانه را انجام نمی­داد و بیشتر امر میکرد و فرمان می­داد. همه خانواده خوشحال بودند و تلاش می­کردند که سریعتر رانندگی یاد بگیرد و در خیابان­ها بتواند ویراژ بدهد و دیده شود. او باید خوب غذا می­خورد و خوب ورزش می­کرد تا بدنی قوی و ورزیده داشته باشد تا بتواند از خواهر و خانواده‌­اش محافظت کند. چون بدن او بدن یک مرد بود. او باید از تمام مواهب خانواده و جامعه برخوردار می­شد.

اما من چی؟ من از همه چیزهایی که او به راحتی به دست می‌آورد محروم می­شدم و برای هر چیزی باید همه توان خود را به کار می­گرفتم و پر از استرس و اضطراب بودم تا سهمی ناچیز و فضایی از آن خودم داشته باشم. بالاترین نمره‌­ها در مدرسه مال من بود اما افتخارات و امتیازات جامعه نصیب او می­شد و من در فضای مه آلود تن یک دختر به زحمت دیده می­شدم.

پانزده ساله بودم و توانسته بودم پس از تلاش زیاد فضای کوچکی را از آن خودم کنم. فضای کمی بود اما برای من پیروزی بزرگی محسوب می­‌شد. چون همان چیزی بود که من می‌خواستم نه چیزی که آنها دوست داشتند. کلاس نقاشی در آن سر شهر ثبت نام کرده بودم و خودم به تنهایی سوار تاکسی می­‌شدم مسیر طولانی می­‌رفتم و بعد از غرق شدن در رنگین­‌کمان رنگ­ها و بازی با ذهن و رنگ و دست و بوم، دم غروب دوباره سوار تاکسی می­‌شدم و برمی‌گشتم. ثابت کرده بودم که به کسی نیاز ندارم تا من را مثل یک نگهبان به کلاس ببرد و برگرداند. گفته بودم خودم از عهده خودم در فضای شهر برمی‌آیم. پس از سال­ها شادی مرموزی به همه وجودم راه یافته بود و این استقلال کوچک عین عسل برایم گوارا و شیرین بود. چه جانی گرفته بودم. از اینکه به تنهایی در خیابان­ها قدم می‌زدم، مغازه­‌ها را نگاه می‌کردم انگار بر بالای ابرها در آسمان به پرواز درآمده بودم.

یک روز دم غروب در زمستان سرد و یخبندان شهرستان برای برگشت به خانه، بالاخره پس از تلاش زیاد یک نفر جای خالی در تاکسی پیدا کردم. پیروزی عنقریب من با یک شکست بزرگ همراه بود. در شهر حتی کمتر از خانه، فضای کمتری در اختیار من بود و مردان نمی­خواستند سند مالکیت فضای عمومی شهر را جز نام و جنس خود به نام زنان بزنند. لااقل صمیمیت و مهربانی در چارچوب خانه در فضای خشن و سرد بیرون هم وجود نداشت. کم­ کم متوجه شدم جایی برای من در فضای عمومی وجود ندارد. در غروب سرد یک زمستان این درد را متوجه شدم.

دو پسر در صندلی جلو پیش راننده نشسته بودند و دو مرد در عقب. یک جای خالی پیدا کردم و پریدم و پیش دو تا مرد نشستم. برای من با جثه­‌ای کوچک و ریز نقش حتی جای نشستن نگذاشته بودند. مرد بغل دستی من که هیکل درشتی داشت پاهایش را به اندازه مثلث برمودا تا جاییکه امکان داشت از هم باز کرده بود و بدن کوچک من زیر زانو و پای بزرگش در حال له شدن بود. خودم را تا جاییکه میتوانستم به در و شیشه چسبانده بودم ولی او رضایت نمی­داد و له شدن بدن من را گویا نیاز داشت. کم ­کم حس کردم دستی بزرگ روی شانه­‌هایم قرار گرفته و شانه­‌هایم را لمس می­کند. حس تلخ آن بدن عظیم­‌الجثه که به نظرم شبیه یک هیولا می‌­آمد هیچوقت از ذهنم پاک نشد. بشدت ترسیده بودم و حال تلخی از تعرض بهم دست داده بود. هر چه تلاش می­کردم دستش را بردارد و پاهایش را کنار بکشد بی فایده بود. تا بحال با صدای بلند فریاد نکشیده بودم و می­ترسیدم در فضای کوچک تاکسی داد بزنم و اعتراض کنم. عادت کرده بودم صدایم همیشه خفه باشد. در اوج جشن باشکوهی که از اختیار گرفتن فضای عمومی به چنگ آورده بودم در حضیض‌­ترین وضعیت ممکن، گرفتار بدن یک هیولای بزرگ شده بودم.

ترسیده بودم و با خودم کلنجار می­رفتم که باید چه کنم. به یکبار نگاهم به راننده افتاد و به گمان خودم راه حل را پیدا کرده بودم. کلمات را در ذهنم می­چیدم که چه چیز باید بگویم که شکل یک مبارزه را به خود بگیرد و راننده بداند که من هم به اندازه پولی که به او می­دهم سهم برابری در ماشینش دارم و نباید آنقدر اذیت شوم. بعد از دقایقی جنگیدن با خودم، با صدایی که شبیه بغض از گلویم بیرون آمد و با جرئت زیاد که انگار در حال براندازی یک حکومت هستم به راننده گفتم: «آقای راننده این آقا خیلی ناراحتند، می­خواهند پیاده شوند».

راننده از آینه نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به مرد بغل دستی­‌ام. به تصویرش در آینه نگاه می­کردم و منتظر کمکش بودم. هیولای بغل دستی بعد از نگاه راننده از آینه به هر دوی ما، در کمال تعجبم، شروع به فحاشی و توهین کرد و از الفاظ زشتی استفاده کرد. من با صدای زیر و ترس زیاد شروع به غر زدن کردم و گفتم که دارم له می­شوم و دست تو روی شانه­‌های من چکار می­کند. مرد همچنان توهین می­کرد و راننده به او نگاه می­کرد و مردهای دیگر هم ساکت بودند و فقط نگاه می­کردند. من بی­ اراده اشک­هایم جاری شد و احساس ضعف و تنهایی شدیدی کردم و در همین حین راننده ماشین را کنار جاده کشید، خودش را پرت کرد به سمت من و دستگیره در را گرفت و باز کرد و در صورتم نگاه کرد و با لحن توهین­ آمیز شدیدی گفت: «یالا گمشو برو بیرون، برو جای دیگه کرم بریز و آبروریزی راه بینداز».

هوا کاملاً تاریک شده بود که من را در خیابان از تاکسی به بیرون پرتابم کردند. احساسم از ترس به سمت مرگ رفته بود. هیچ تاکسی آن طرف­ها نبود. با شدت و صدای بلند گریه می­کردم و می­دویدم که به سر چهارراه اول برسم تا بتوانم تاکسی پیدا کنم و به موقع به خانه برسم. حس ترس، تنهایی و بی­ پناهی در شهر که هر آن ممکن است کسی دخلم را بیاورد همراه با مغز و بدنم با گام­های من میدوید. ترس از دیر رسیدن به خانه بر اتفاقی که افتاده بود غلبه کرده بود و آن لحظه فضای داخل تاکسی یادم رفته بود.

خودم را به موقع به خانه رساندم که کسی از دیر رسیدن من نگران نشود و همه تلاشم را کردم که کسی متوجه حال خراب هم نشود. چون نمی­خواستم پیروزی را که با بدبختی به دست آورده بودم به راحتی از دست بدهم. کافی بود ذره­‌ای از اتفاق را بفهمند و دیگر نگذارند من به تنهایی جایی بروم. برای همین من در خانه هم تنها ماندم و نتوانستم حرف­هایم را به کسی بگویم. دردی در وجودم در حال انباشته شدن بود؛ «درد فضامندی بدن من». حتی اگر سر راه مدرسه برای خرید به مغازه می­رفتیم و مرد فروشنده و یا رهگذر به جای احترام به ما دخترها، آلت جنسی خود را نشان می­داد نمی­توانستیم به خانواده اطلاع بدهیم و همه در کنار هم او را از محله بیرون بیندازیم و درس بزرگی به او بدهیم. چون او قرار نبود جایی برود، این ما دخترها بودیم که از آن قسمت از فضا حذف و محدود می­شدیم.

آن شب با قرص به خواب رفتم تا بتوانم صبح و آفتاب را ببینم اما بعد از آن روز، هر چه فکر می­کردم که راننده چرا به جای آن مرد، من را از تاکسی بیرون انداخت جوابش را پیدا نمی­کردم… پیدا کردن پاسخ این سوال دیوانه­‌ام کرده بود… پاسخ به چرایی این سوال مدام من را به آن شب و آن لحظه دردناک جدا شدن از فضای گرم و امن درون تاکسی و پرت شدن به خیابان تاریک و سرد می­برد و زجرم می­داد و رنج می­کشیدم.

سال­ها گذشت و من دلیل آن را فهمیدم که چرا راننده همدست متهم و مجرم شد و نه کمک به قربانی که من باشم. نه بحث لذت جنسی بود و نه بحث شک کردن به رفتار یک دختر پانزده ساله کوچک و ریز نقش و معصوم. بحث دقیقاً این بود: «آنها نمی­خواستند فضای عمومی را به زنان واگذار کنند و معنای نگاه راننده از آینه به من این بود که می­دانی این فضا متعلق به چه کسی است؟»

برای همین راننده در عین اینکه می­فهمد و می­داند حق با من است ولی نمی­خواهد این قدرت را از مردانگی خود سلب کند و به من واگذار کند و من را داخل ماشین نگه دارد و مرد را پیاده کند. در عین فهم اینکه مسافر مرد، بی اخلاق و نابهنجار بود اما راننده به بقای قدرت خود در فضای عمومی بیشتر احتیاج دارد برای همین پشت رفتار نابهنجار و بی اخلاق آن مرد می­‌ایستد.

وقتی بزرگتر شدم و به شهر دیگر و به دانشگاه رفتم و مستقل شدم و سر کار رفتم و دیگر آن دختر پانزده ساله نبودم، تازه فهمیدم جنگ، جنگ فضامندی است، فضامندی بدن زن و مرد. وقتی مدیر شرکت و یا مدیر مسئول و یا آن کسی که در ازای کار خوب و دقیق و هوشمندانه تو احساس می­کند نباید پاداش خشک و خالی و حق تو را به تو بدهد و همراه پاداش، خودش را در عین خشم و انزجار تو بهت نزدیک می­کند، او به زبان جنسی دارد به تو می­گوید؛ «اینجا قلمرو و عرصه من است، اگر قدرتش را داری که پیشرفت کنی باید از تاریخ بدن ستبر و آزار و ابزار جنسی من رد شوی! من این فضا را به تو نخواهم داد. اگر ناراحت هستی می­توانی از اینجا بروی».

مردان نمی­خواهند فضای عمومی را به طور مشترک و برابر با زنان داشته باشند. بعضاً اساتید تحصیلکرده دانشگاه هم اجازه برابری در فضای دانشگاه به ما نمی­دادند و با فرض اینکه جنس زن یک کالا است و باید محدود شود تا دارای احترام و ارزش شود ما را از عرصه عمومی به حاشیه می‌راندند. برای همین زبان بدن زنان برای عرصه عمومی دارای لکنت بود و باید تلاش می­کرد در عین هوش بالا بتواند جایگاه خود را با بدن و زبانش ثابت کند.

این مردسالاری که عقیده به برابری در حوزه عمومی نداشت چطور ممکن بود به دموکراسی و رهایی از ساختارهای تمامیت­ خواه بیندیشد. اویی که خود بازتولیدکننده اقتدارگرایی در حوزه خصوصی و عمومی بود چطور ممکن بود که راهی پیدا کند برای رسیدن به دموکراسی؟ اویی که هیچ تلاشی برای برون­ رفت از اقتدارگرایی در جامعه و خانواده انجام نمی­داد چطور ممکن بود خود مظهر دموکراسی و برابری طبقاتی در جامعه باشد؟

در دهه ۶۰ و ۷۰ و تا اواسط دهه ۸۰ ما صدای بلندی از میل به پادشاهی­ خواهی و تسلط یک مرد کاریزماتیک بر بدن همه مردم نمی­شنیدیم. پادشاهی خواهی مثل یک طنز بود و مردم چنین چیزی را فراموش کرده بودند. در همین زمان فضای عمومی، نام خیابان­ها، نام کوچه‌ها، تصاویر تبلیغاتی بیلبورد­ها، ورود به ورزشگاه آزادی، تصویر مردانه اعلامیه­ های فوت و همه چیز مردانه بود. زنان تصویری از خود را در سطح شهر نمی­دیدند. ما همه در فضای عمومی با بدن خود غریبه بودیم. هیچ نشانی از ما وجود نداشت. مردان به این نابرابری دامن می­زدند و نیازی نداشتند و لزومی هم نمی­دیدند زنان بر بدن خود و دسترسی به حوزه عمومی مالکیت داشته باشند.

با گذشت زمان همراه با تلاش روزمره زنان برای حق خود در سطح شهر و فضای عمومی، وجود فشار اقتصادی و تحریم­ها بر زندگی مردم و تورم و افزایش نابرابری طبقاتی و نخبه کشی و روشنفکرستیزی و تمام شدن طاقت مردم زیر بار اقتدارگرایی روحانیت و تمرکزگرایی و دوقطبی سازی و عدم وجود آزادی، کم­ کم مردان به این نتیجه رسیدند که به حضور زنان در فضای عمومی در کنار خود برای برون­ رفت از این تنگنای اقتصادی و عقیدتی و رهایی خود نیاز دارند.

در کنار این نیاز به جنبش زنان، کم­ کم به آرامی صدای پادشاهی خواهی و سلطنت و نیاز به وجود یک مرد لایق که نژادش دارای اصالت باشد در گوشه کنار ما شنیده میشد. بارها در کوچه و خیابان و فضای مجازی شنیده­‌ایم که می­گویند ایران برای غلبه بر این نابسامانی، «به یک رضاخان دیگر نیاز دارد» و همه تلاش خود را می­کنند که لباس تخیل و توهم بزرگ خود را بر تن نوه او بپوشانند.

پس از گذشت سال­ها سختی کشیدن و رنج زنان در فضای خصوصی و عمومی، ما می­بینیم که در جنبش ۱۴۰۱ خانواده­‌ها که تا همین چند سال و یا همین چند ماه پیش از آن، همدست با حکومت برای محدود کردن زنان از عرصه عمومی تلاش می­کردند دیگر وضعیت تغییر کرده بود و برای تغییر حکومت به جنبش بدن­مند زنان نیاز داشتند و او را همراهی می­کردند.

حالا دیگر راننده تاکسی ما را از ماشین خود با لگد پایین نمی­ اندازد. نانوا به ما نان می­دهد. مرد رهگذر با لبخند از کنار ما رد می­شود. در کوچه و خیابان به ما متلک نمی­گویند و دست خود را به بدن ما نمی­کشند و نمی­گویند این زن بی حجاب خراب است و ما بی حجاب می­توانیم با غرور و اعتماد به نفس اگر گشت ارشادی نباشد در بین مردان و زنان آزادانه در خیابان قدم بزنیم و حرکت کنیم.

بالاخره آنها به ما نیاز پیدا کردند و قدر ما را دانستند. گویی آزادی از این ساختار تمامیت‌­خواه و نابرابر مردانه با موی زنان گره خورده است. مردان به ما می­­گویند: «موهای خود را کوتاه نکنید ما به آنها احتیاج داریم. ما برای رهایی از شر این دیکتاتورها به موی شما، به حضور شما و به بدن مبارز شما نیاز داریم. حالا دیگر قدر شما را در فضای عمومی می­دانیم قبلاً نیازی نمی­دیدیم و نمی­دانستیم».

اینک سوال من این است؛ آیا آنها الان حقیقتاً به درک و شعور برابری جنسیتی در حوزه عمومی دست یافته‌اند؟ آیا مردسالاری و دوگانه سازی فضای جنسیت تمام شده و دوران آن به سر آمده است؟ اگر دست یافته­‌اند پس چرا می­گویند ایران به یک رضاخان و یک مرد پر قدرت برای دوران گذار نیاز دارد؟ مگر همه ما مردم برابر نیستیم؟ مگر این کشور مال همه مردم نیست؟ مگر در این سرزمین، مردم نباید در تعیین سرنوشت خود به طور برابر برای دموکراسی و برابری­ خواهی تلاش کنند؟ چرا پس به دنبال ناجی آرمانی در تن یک مرد می­گردند که نیازها و توان او مهمتر از توانایی و شایستگی همه افراد باشد؟ مگر کسی برتر از بقیه است؟

جنبش فمینیستی زنان باید بداند و یاد بگیرد که نباید عرصه­ و دستاویزی برای تغییرات شکل حکومت­داری مردسالار و رقابت سیاسی بین قدرت مردانه باشد. کسب حقوق زنان و مالکیت بر بدن و دستیابی به فضای عمومی در هر شکل از حکومت سیاسی باید در اولویت خواست جنبش زنان باشد و مردانی که نیاز دارند از این فشار دیکتاتوری و نابرابری اقتصادی و طبقاتی رها شوند باید راهی برای پیدایش دموکراسی و برابری طلبی پیدا کرده و تلاش کنند ببیند از کدام مسیر می­توانند به رهایی، دموکراسی و برابری برسند.

حتی اگر در ظاهر و رو، آزادی و برابری و حجاب اختیاری با تغییر شکل حکومت حاصل شود یعنی فضایی شبیه دوران پهلوی دوم، و همه چیز تغییر کند و ساختارها دگرگون شود و قدرت مسلط و تثبیت شود آن زمان دیگر برای مردان با فرهنگ مردسالار و سنت خانواده­‌های سنتی، موی زنان ابزار مبارزه نخواهد بود و نیازی هم به آن ندارند. در آن لحظه فضای عمومی باید دوباره در ید قدرت مردان قرار بگیرد و آنها تعیین کنند که این فضا متعلق به چه کسی است و بدن زن چه مفهومی دارد و جایگاه او کجاست!

 

۲۴ فروردین ۱۴۰۴

نظرات بسته است

جستجو
Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
آرشیو مطالب قدیمی